مصاحبه با غلامرضا قنبری

بسم الله الرحمن الرحیم

من غلامرضا قنبری متولد 1346 شهرستان نیشابور هستم. در سال 66 که سرباز بودم، در منطقه ما عملیات شد و من توسط منافقین اسیر شدم و یک مدتی در اردوگاه آنها بودم و بعد با ترفندها و در اصل به زور ما را وارد مناسباتشان کردند.

 

 

Ghanbary

 

یعنی به این صورت بود که وقتی ما اسیر شدیم، قرار بود یک مدت بمانیم اگر دوست داشتیم به سازمان بپیوندیم و اگر دوست نداشتیم برگردیم به ایران. اما خب رجوی چون همه کارهایش بر اساس یک سری تبلیغات کاذب است،به ما هم کلک زد گفت تا در یک عملیات شرکت نکنید ایران نمی فرستم که ما مجبور شدیم برویم در عملیاتشان شرکت کنیم و من هم چون مجروح شدم در آن عملیات دیگر راستش جرئت نکردم برگردم ایران، آن هم با آن تبلیغاتی که آنها می کردند گفتیم برویم ایران یا باید در زندان باشیم یا اعداممان می کنند. به همین دلیل گفتیم بمانیم تا اوضاع کمی بهتر شود و ببینیم ایران با اسرا چه می کند. باز بعد از یک مدت از سال 74 آمدند گفتند دیگر ما کسی را به ایران نمی فرستیم. یک مدت آنهایی را که می خواستند بیایند ایران خیلی اذیت و آزار می دادند، کتک می زدند، حتی نفر را کشتند یا دست و پایش را شکستند سر همین آمدن به ایران. اما دیدند با این شیوه هم نمی توانند کارشان را پیش ببرند مجبور شدند دوباره باز یک مقدار راه را باز کنند که من بعد از 15 سال توانستم از دست آنها فرار کنم و بیایم ایران. یعنی گفتم نمی توانم بمانم که مجبور شدند به دست قاچاقچی ما را به ایران بفرستند. البته بعد از مدت شش ماه و اندی که زندانی کردند، بعد به ایران فرستادند.

س: در مدتی که زندان بودید، اوضاع چطوربود؟ به شما چه می گفتند؟

اوایل چهل و هفت هشت روز انفرادی بودم، یعنی با هیچ کس به جز نگهبانها رابطه ای نداشتم. نه تلویزیون داشتیم نه چیز دیگر. بعد هم که من اعتراض کردم نمی توانید من را تنها نگه دارید، آوردند جای سه نفره. مدتی هم که آنجا بودیم کار آوردند و مجبورمان کردند که باید کار کنید. از طرفی مثلاً به لحاظ غذایی می رسیدند، اما به لحاظهای دیگر نه. مثلاً من هر شب چند بار از خواب می پریدم چون درها را محکم باز می کردند و به هم می زدند. یا مثلاً همان واحدی که من بودم اینقدر موش داشت که چند بار از صدای موشها بیدار شدم. یا می آمدند زیر پتو و روی بدنم راه می رفتند بیدار می شدم. شرایط اینطور بود. هر چه که آدم راجع به منافقین بگوید کم گفته. زمانی که آمریکا آمد عراق را بمباران کرد و شروع شده بود همه نیروهایشان از اشرف رفته بودند بیرون. قرارگاه اشرف را کاملاً تخلیه کرده بودند. هیچ چراغی روشن نمی کردند، اما آمده بودند در قسمتی که ما زندانی بودیم پروژکتورهای خیلی قوی گذاشته بودند که تا فاصله زیادی را می پوشاند. این پروژکتورها را همیشه روشن می گذاشتند و حتی زمانی که برقها در عراق می رفت، ژنراتور روشن می کردند و این پروژکتورها را روشن نگه می داشتند که مگر آمریکایی ها ما را ببیند و بزنند. خوشبختانه و به لطف خدا ما از آن شرایط هم توانستیم بیاییم بیرون و آمریکا موفق نشد ما را بزند و توانستیم خوشبختانه سالم به ایران برگردیم.

س: سازمان مجاهدین ادعا می کند که اسرایی که خودمان اسیر گرفتیم خیلی ما با اینها خوب رفتار کردیم و مثل اعضا و کادرهای خودمان بوده اند و به اینها مسئولیت دادیم و نیرو دادیم شما نظرتان چیست ؟

من همیشه می گویم در مناسبات تا وقتی که آدم در آنجاست، نمی تواند درست تشخیص بدهد که چی درست است و چی غلط است. اما خب در مدتی که ما آنجا بودیم هر چه می گویند عکس آن صادق است. در سازمان آنها اگر آدم زبان باز باشد بتواند مطابق میل آنها رفتار کند، خوب است. مثلاً نیرویی بود که دو سال آمده بود از ایران به اسم موسی بود، اسدالله و خیلی های دیگر... به آنها نیرو داده بودند، اما من که حدوداً 14 سال داخل مناسباتشان بودم همیشه اگر تیم هم می گذاشتند نفر دوم و سوم می گذاشتند. با اسرا تک و توک بودند که مثل مسئولین خودشان برخورد می کردند. از این موارد زیاد بود در تیم بندی ها و... همیشه نفر چندم بودیم. یک بار هم خود رجوی گفت:" هنوز مارک اسیر بودن روی پیشانی شما هست. این مارک را خودتان بردارید. ما هر کاری کردیم نتوانستیم این لکه را پاک کنیم." من 14 سال با آنها بودم، نیرویی بود یک سال بیشتر نبود که آنجا بود نیرو به او وصل می کردند و سر تیم بود، ولی ما هر جا که می رفتیم عضو تیم بودیم. نفری بود که آنجا به نام حسن بود آمده بود در یک دسته بودیم همیشه او بالای سر من بود. دو سال بود آمده بود. خیلی از این موارد زیاد است. یا در عملیات های داخلی که بود روی آنها حساب می کردند ولی روی ما حساب نمی کردند. می گفتند شما اسیر هستید. باز همین حرفی که اگر آزاد شوید امکان دارد فرار کنید یا با ما درست تنظیم نکنید. رجوی از انقلابی گری و از این حرفهای مزخرف زیاد می زند که من فلانم و... اما اگر راست می گوید روز اولی که ما اسیر شدیم گفته است ما شما را بعد از مدتی آزاد می کنیم و می فرستیم. چرا با من شرط گذاشت که تا در عملیات شرکت نکنید ما شما را نمی فرستیم؟ از این کلک بازی و این دوز و دغل بازی ها در رجوی کم نیست. هر روز یک ترفند یک کلک و یک حیله ای سوار می کرد که ما را در مناسباتشان نگه دارد. باز از این طرف تبلیغاتی که ما بین کادرهای خودمان و نیروهای اسرا فرق نمی گذاریم، یک شعار بود.

همین بحث تبعیض که خودشان می کردند، درون آنها خیلی زیاد بود و برجسته بود. این اسیر است و او نیست. اینها خیلی برجسته بود در مناسباتشان. یا حتی بحث رده بندی هایشان مثلاً یارو بعد از یک سال و نیم شده بود عضو، ما دوازده سیزده سال بودیم آنجا ولی هنوز عضو نشده بودیم. یا بعضی هایشان بودند بعد از سه چهار سال شده بودند M، ما نه. مثلاً علیرضا ملاجردی او یکی از کادرهایشان بود که از اول به او نیرو می دادند، هنوز ده سال نشده بود رده ی M به او ابلاغ کرده بودند. در صورتی که با ما اینطور برخورد نمی شد. باز هنوز به قول رجوی همان لکه روی پیشانی ما بود و در عملیاتهای جاری همیشه روی ما بیشترین فشار را می آوردند.

س: اشاره کردید که در عملیات های جاری فشار می آوردند، بیشتر توضیح بدهید که در این نشست ها چکار می کردند؟

ما اگر به اصل این انقلاب نگاه کنیم، یعنی شاید اصل انقلاب همان چیزی است که من می گویم رجوی برای تمایلات جنسی خودش به کار برده است. انقلاب یک چیز کشک است. یک چیز ضداخلاقی است که رجوی راه انداخته. بعد آمده مثلاً یک چیز مزخرفی را گذاشته به نام عملیات جاری. کوچکترین برخوردها را زیر ذره بین می بردند. این انقلاب و عملیات جاری و غسل هفتگی رجوی یک هدف داشت. هدفش این بود که نیرو را ذهنش را طوری درگیر کند که نیرو به مسئله خودش فکر نکند. که مثلاً من که اسیر شدم خانواده دارم مثلاً یک بچه داشتم اصلاً ندیدمش. به این نتوانم فکر کنم. به پدر و مادرم، به خواهر و برادرم که چه زجری می کشند، به این نتوانم فکر کنم. گفتند که زن نباید داشته باشی، بعد باز دیدند چون این را هم نمی توانند بهانه قرار بدهند، چون نیرو بیکار بود و کاری نداشت، یک چیز دیگر آوردند به نام غسل هفتگی. افراد جمع می شوند می گویند که مثلاً امروز من به یاد دوست دخترم افتادم، یا مثلاً دو تا گنجشک را دیدم روی درخت دارند جفت گیری می کنند یا در تلویزیون یک زنی را دیدم یک لحظه نظرم را جلب کرد یا زنی در مناسبات دیدم، من یک لحظه توجهم جلب شد. اینها همه را راه انداخته بودند که نفرات نتوانند به مسئله دیگری فکر کنند. چون غرایز جنسی در هر آدمی به طور واقعی هست، در هر موجود زنده ای هست. اما وقتی که این غریزه را آدم می گیرد، وقتی نفر غرایز جنسی اش به اوجش می رسد، ذهن افراد قفل می شود. نمی توانند فکر اساسی ای بکنند. نمی توانند به چیزهای درست یا غلط فکر بکنند. این جنبه قضیه است که خود رجوی ذهن افراد را قفل کند که نتوانند به مسائل دیگری فکر کنند که مثلاً رجوی دارد چکار می کند، چه بلایی قرار است سر آنها بیاورد. من خیلی وقتها فکر می کردم که این غسل هفتگی برای چیست. این را چرا دارند این همه دامن می زنند و هر کار می کردم این قضیه در ذهن خودم حل نمی شد. می دیدم قابل حل نیست و به جز این که ذهن من را قفل کند و مثلاً من نتوانم به بچه ای که دارم و تمام آمال و آرزویم همین است که این بچه ام را ببینم. اما دیدم اینقدر اینها را آوردند سفت و سخت کردند که حتی به بچه ات و اینها هم نباید فکر کنی. همه اش به خاطر این که ذهن ما را قفل کنند و نتوانیم به مسائل اصلی مان فکر کنیم که بتواند به این شیوه نیرو را در مناسباتش نگه دارد. اما به نظر خودم یک قضیه دیگر هم هست که باز خیلی برجسته است در مناسباتشان اما چون افراد داخل مناسباتشان هستند و گول حرفهای رجوی را می خورند به این مسئله اصلاً توجه نمی کنند. رجوی خودش خیلی آدم شارلاتانی است، انقلاب را آورده که تمام زن ها همه در تملک خودش باشند. بتواند از زنها هر طور که دلش می خواهد استفاده کند. شورای رهبری گذاشته به خاطر این که از اینها استفاده کند. من به جد می گویم خود رجوی تمایلات جنسی اش با هر زنی که بخواهد در مناسباتش پیاده می کند. مثلاً در مناسباتشان زنانی بودند قبلاً مسئول بودند و... اما همینقدر که پیر می شوند و به قول معروف از شکل و قیافه می افتند در حاشیه قرار می گیرند. بهترین زنها و قشنگ ترین زنها را مثلاً می گذارد به عنوان فرمانده ارتش. چرا این کار را می کند؟ به خاطر این که به قول خودش با اینها بتواند نشست خصوصی و رابطه خصوصی تنهایی داشته باشد. رجوی وقتی که از زن مهدی ابریشمچی نمی گذرد و زن بالاترین مسئولش را می گیرد برای خودش، از زنی که دیگر شوهر ندارد و طلاق گرفته، از او می گذرد؟ از هیچ کسی نمی گذرد. شاید خیلی ها به این قضیه توجه نکنند چون درگیر این مسائل نمی شوند. مثلاً همین صدیقه حسینی که الان مسئول اول سازمانشان بود، این یک راننده تانک بود، عضو هم نبود به خاطر شکل و قیافه اش گذاشتن او را آن زمان ما در یک قسمت بودیم، من یک راننده بودم و او هم یک راننده بود. تازه آن موقعی که او راننده تانک بود، من هم راننده تانک بودم و هم راننده MTLB فرماندهی بودم. یعنی او رده اش از من پایین تر بود. الان شده مسئول اول سازمانشان. به خاطر چی؟ به خاطر خوشگلی. یا مثلاً ژیلا دیهیم، یا خواهر به قول خودشان سردار خیابانی او را گذاشته فرمانده یکی از ارتش هایش. خب چرا مثلاً از خوش تیپ ترین بهترین زنهایش را دست چین می کند و می گذارد فرمانده و یا در آن ستادهایی می گذارد که خودش با آنها رابطه خصوصی دارد؟ رجوی در هر زمینه ای که بگویید یک آدم شارلاتان است.

س: اما ادعایشان این است که با این انقلابات مسائل اخلاقی را در سازمان حل کرده اند؟

مسائل اخلاقی که حل نمی شود. مگر می شود انسان غرایز درونی اش را از بین ببرد. من که تا وقتی که در مناسبات آنها بودم حل نشده بود. مثلاً آمدند یک زمان در سالهای 74 آوردند یک سری زنها را گذاشتند در مناسباتشان، مثلاً یک فرمانده بود که دو ماه بود از خارج آمده بود و یکی بود چهار سال بود یکی بود پنج سال بود آمده بود همه را گذاشتند فرمانده. همه شان هم انقلاب کرده بودند و وارد انقلاب شدند. در مناسباتشان اینقدر موارد جنسی بالا بود که مجبور شدند تمام آن زنها را جدا کنند بگویند ارتش خواهران و ارتش مردان. باز از زنانی گذاشتند که مثلاً بهشان اعتماد داشتند که در موارد جنسی اینها وارد نمی شوند که خیلی از این موارد بود، مثلاً دیگر مطمئن بودند زنانی بودند مثلاً بیست سال بیست و پنج سال در مناسباتشان بودند و مثلاً آزمایش پس داده بودند، اینها را گذاشته بودند فرمانده یک قسمت یا ارتش یا اینها. مثلاً فردی بود به نام شهرزاد یا مورد دیگری دو تا زن بودند در دفترشان بودند در جلولا که اینها موارد جنسی من ازشان به شخصه دیده بودم. این مسائل نه در مردش و نه در زنش حل شدنی نیست. در مردها هم بودند بعضی ها که در خودشان هم جنس بازی داشتند. یا بعضی ها بودند به شیوه دیگر مسائل خودشان را حل می کردند. یعنی این مسائل غریزی حل نمی شود. منتهی اینها این کارها را می کردند که بتوانند سر نیروهایشان خودشان را شیره بمالند.

س: روحیه نیروها به طور کلی آنجا چطور بود؟ این نیروها نیروهایی بودند که قادر باشند بجنگند یا با همدیگر خوب و صمیمی باشند؟ اختلاف ها آنجا چقدر بود؟

من آن اواخر که آنجا بودم، به نظر من روحیه ای وجود نداشت. حتی کادرهای بیست و بیست و پنج ساله شان روحیه نداشتند. یعنی پی برده بودند به این مسئله که در این چند سال رجوی فقط کلاه سرشان گذاشته است. نیروها روحیه ای نداشتند چرا؟ به لحاظ این که مثلاً از این طرف شعار مرگ بر آمریکا می دهد، از این طرف می رود در کاخ سفید جلسه می گذارد. برای اینها قابل حل نبود. چطوری است از این طرف آمریکا می گوید اینها تروریست هستند از این طرف آنها هنوز اینجا هستند. می توانستید ببینید که به لحاظ سیاسی حرفهایی که می زنند و شعارهایی که می دهند و چیزهایی که می گویند، در عمل دارد نقض می شود. بعد مسئله سرنگونی که آنها مطرح می کردند می دیدیم هر سال دارد می گوید امسال سال آخر است و ما داریم می رویم. چند سال سال آخر است؟ این روحیه در نیروهایشان تأثیر گذاشته بود. حتی در کادرهای خودشان تأثیرش داشت. از جمله هادی جاهدنیا که بچه مشهد بود. البته چاره ای هم نداشتند. یعنی تبلیغاتی که آن طرف می شد که ایران بروید اعدام می کنند شکنجه می کنند و می ترساندند ما را. نیرو می دید هیچ راهی ندارد. احساس می کرد که یعنی راهی وجود ندارد. مثل خود من خیلی وقتها نمی دانستم بیایم ایران چه می شود. آیا بیایم ایران مثلاً می توانم بچه ام را ببینم؟ می توانم یک بار پدر و مادرم را ببینم؟ حتی در این مراحل تبلیغاتشان اینقدر زیاد بود که مثلاً ایران بروید این کار را می کنند و آن کار را می کنند، این تبلیغات اینقدر شدید بود که آرزو می کردم بیایم ایران، حتی کشته شوم فقط یک بار بتوانم بچه ام را ببینم. بعد از یک مدت خب نیرو می فهمد. مثلاً هادی جاهدنیا را که گفتم در نیشابور، حسین مشعوفی بود در نشست های سال 80 این همه اذیتش می کردند دو تا برادرهایش در عملیات مرصاد کشته شدند به اسم این که تو خانواده شهدا هستی، فلان هستی، این را می خواستند به این شیوه نگه دارند. با این ترفند و با این کلک. یا مسائلی بود خیلی حمله کردند زدند، کتک زدند باید بمانی تو خانواده شهدا هستی و.... در کادرهای دیگرشان هم این مسئله صادق بود. مثلاً جمال امیری بود، یکی دیگر بود که برای خرید رفته بود بغداد و فرار کرده بود به نام جواد فیروزمند. از این موارد زیاد بود و نیروها به این نتیجه رسیده بودند که حرفهای رجوی واقعی نیست و دارد سرشان کلاه می گذارد. این تضعیف روحیه ای که می گویم این برخورد را در خیلی هایشان می شد دید. مثلاً یک نیرویی که می آمد صحبت می کرد تازه از ایران آمده بود و داغ بود، می دیدید طوری صحبت می کند که مسئولین چند ساله دهانشان باز می ماند. چون برایش چیزی نمانده بود. می دید همه اش دروغ است، همه اش پوشال است، همه اش کلک و دغل بازیهای رجوی و با همان دار و دسته به اسم شورای رهبری راه انداخته که سر مردم کلاه بگذارد. در برخوردهایشان برخوردهای فیزیکی داشتند، مثلاً فردی بود به نام مهرداد اکبری، این را گرفتند زدند. اول نیرویی بود که خیلی استدلال می آورد، خیلی با روحیه صحبت می کرد اما آخر سر برید، ولی نفرستادنش. اینقدر این فرد را زدند... یک شب هم خودم شاهد بودم نگهبان بودم. سه چهار روز هم در بیمارستان بستری شد و بردنش در یک قرارگاه دیگر نگه داشتند. خیلی از نیروهایشان بودند که رمق صحبت کردن نداشتند. با آن نیرو چطور می خواهد بیاید یک کشور را سرنگون کند؟ کشور با این عظمت با سه هزار نیرویی که روحیه ای ندارند.

س:هادی جاهدنیا هم مسئله دار بود؟

قبل از سال 1370، ما آن زمان لشکر 27 بودیم هادی را آنجا دیده بودمش. بعد گفت من مشهدی هستم و در قسمت های تدارکات بود و... یک مدت گذشت و از جای ما رفت تا این که باز در سالهای اخیر دوباره دیدمش. سالهای اخیر دیدم حتی آن موقع فرمانده گروهان هم شده بود. باز دیدم خیلی آمده پایین. مثلاً کسی فرمانده گروهان بود و الان شده فرمانده تانک. آن مدت هم که جای ما بود، اصلاً حال و حوصله صحبت کردن نداشت. البته چون کادر قدیمی بود نمی توانست بیاید مثلاً در گوش من بگوید که من با فلان مسئله ای که رجوی مطرح کرده مخالفت دارم. با این که اوایل نسبت به هر مسئله ای حساسیت نشان می داد، اما سالهای آخر کاملاً مسئله دار شده بود و برایش عادی بود که این موارد پیش بیاد و از کنارش راحت رد شود و چیزی نگوید. این نشانه مسئله داری اش بود.

س: به چه ترتیب این افراد را نگه می دارند؟

دستگاه رجوی و تمام سازمانش بر اساس یک سری دوز و کلک ها و دروغ هایی سوار است. این به چه نحو سوار است؟ چون در سازمانشان یک تبلیغات خیلی قوی دارند به شکل سازماندهی شده. مثلاً یک چیزی تبلیغ می کنند. در صورتی که در مناسبات عکس آن قضیه است. ما واقعاً آن اوایل که در مناسباتشان بودیم حرفهایی که می زدند فکر می کردیم واقعاً راست می گویند. مثلاً سر مسئله انقلابشان تا وعده و وعیدهایی که سر سرنگونی می دادند. انسان وقتی نگاه می کند و این تبلیغات را می بیند فکر می کند که واقعاً دارند راست می گویند. اما یک مدت که آدم می آید از بیرون مسئله را بررسی می کند، می بیند که اینها همه اش یک سری تبلیغاتی است که فقط نیرو را گول بزنند و در مناسبات نگه دارند. من این قضیه را از سالهای حدود 74 فهمیدم که اینها دارند یک سری مسائل را بزرگ می کنند و دروغ می گویند. به خاطر این که نیرو را گول بزنند و بتوانند نگه دارند. مثلاً این که این نفر در انقلاب آمد جلو و فلان نفر آن کار را کرد. از انقلابشان گرفته تا مسائل دیگری که سر سرنگونی می گویند. مثلاً سازمان یک سرود ضد آمریکایی داشت که مرگ بر آمریکا می گفت. چطور شده است که امروز در زیر سلطه آمریکا دارد زندگی می کند؟ رجوی خودش قبل از این که آمریکا عراق را بگیرد، می گفت به محض این که آمریکا بیاید اینجا ما رفتیم ایران. حتی اگر می خواهد یک نفر هم زنده نماند ما می رویم. یک مدت با همین تبلیغات بازی نیرویش را نگه داشت. هر روز یک ترفند و یک کلکی چیزی سوار می کند. ما می رویم ایران. که می دیدیم تماماً شعار دارد می دهد. چون یک سیستم تشکیلات سازماندهی شده دارد سر تبلیغاتی که می خواهد بکند که چطور سر نیروهایش را کلاه بگذارد. اما نیروها وقتی که می رفتند یک مدت می دیدند نه، نمی رسند. یعنی کاری نمی کند. یعنی کار جدی ای که بدانند این کار در راستای هدف سرنگونی باشد، این نیست. خودش هم می فهمید که وقتی این نباشد، وقتی که ما عملیات نداشته باشیم مجبوریم با عملیات جاری وقتمان را پر کنیم. یعنی سر نیرو را بتوانیم به یک شیوه دیگر کلاه بگذاریم. به جز این ما نمی توانیم نیرویمان را نگه داریم. وقتی که افراد نگاه می کردند می دیدند که کار جدی ای نمی کند در مناسباتشان، یواش یواش به یک سری واقعیتها پی می بردند. از جمله خودم می دیدم که همه اش شعار است و یک سری حرفهای چرت و پرتی است که رجوی دارد می گوید و سرهم می کند که ما را گول بزند. به خاطر این که اگر ما و امثال ما را نگه نمی داشت، خب نیرویی نداشت. مثلاً در یک نشست آمده بود می گفت همه تان بروید. یک نفرتان برای من کافی است. خب تو که برایت یک نفر کافی است در همان نشست بودند نفرات ناراضی یک نفر را در همانجا کاری نکرد که بفرستدش . اینقدر شعارهای دروغ می دهد. یک نفر را برای نمونه نفرستاد. در همان نشست های حوض که در بغداد برگزار کردند او گفت همه بروند، خیلی ها هم واقعاً می خواستند بروند و برگردند. اما اگر راست می گویند یک نفر را نام ببرند که برگردادند. وقتی می دیدند نیرو می خواهد بیاید می ریختند سرش. تو خائن شدی، مزدور شدی و فلان شدی. یا در نشست های سال 80 می گفتند برو گمشو نمی خواهیمت. این هم یکی از شعارهای رجوی بود. چرا حسین مشعوفی که می خواست بیاید ایران رفت با خود حسین مشعوفی تنهایی به گفته خودش ده دوازده ساعت نشست و صحبت کرد که نیاید به ایران. یا با جمال امیری. از این موارد خیلی زیاد بود. این موارد را من فهمیدم چون من سطح پایین بودم خیلی از چیزها را نمی فهمیدم یعنی همه اش شعار می دهد که ما نیرویمان را خودش می آید، خودش داوطلب است. نیرویی که خودش داوطلب آمده و ایستاده پس چرا جلویش را باز نمی گذارند؟ چرا نمی گذارد که خانواده ها بیایند بچه هایشان را ببیند. همیشه فقط شعار می دهد. یعنی همه چیزش بر اساس یک سری شعارهای دروغین است. کل سازمان بر اساس دروغ بنا شده است. من هم واقعاً آن اوایل سر این مسائل گول می خوردم. آخر یک آدم بی سواد که حتی اسم خودم را هم بلد نبودم بنویسم. رفتم آنجا اسیر شدم، بعد گفتند می فرستیم ایران تا روزی که گفتند تو باید یک عملیات شرکت کنی، گفتم من کاری به سیاست ندارم. من می خواهم بروم سر زندگی ام. من همه آرزو و آرمانم یک بچه است و می خواهم ببینمش. در همان صحنه ای که من اسیر شدم و بعد هم مجروح شدم، گریه می کردم که خدا کند یک بار دیگر من بچه ام را ببینم. یا رفته بودیم کرکوک مثلاً آمده بودند گفته بودند تو یک سال و دو ماه با سازمان بودی. از این به بعد می خواهی چکار کنی؟ گفتم من اگر به خودم باشد، آزاد که شدم مستقیم می روم سر خانه و زندگی ام. گفتند برای چی؟ این همه سازمان به تو خوبی کرده! گفتم از این طرف به قول شما خوبی کرده از آن طرف خانواده من دارد زجر می کشد که من اسیر شدم. همه چیز که خورد و خوراک که نیست. من برای خورد و خوراکم که نماندم. آمدم به سازمان شما که چند وقت بگذرانم بروم. بعد گفتند واقعاً می روی؟ گفتم بله واقعاً می روم. واقعاً هم تا وقتی که آنجا بودم حتی در اردوگاه هم سر ما کلاه می گذاشتند و به شیوه های دیگری سر ما شیره می مالیدند. دست آخر هم دیدم که واقعاً همه اش دارند به ما کلک می زنند اینها، برای چی بمانم در مناسبات؟ چند سال عمرم هدر رفته و زندگی ام از هم پاشیده مثلاً من یک خواهری داشتم که موقعی که فوت کرد من ندیدمش. پدرم فوت کرد ندیدمش. هیمنقدر زندگی من از هم پاشیده بس است. دیگر از این بیشتر نمی خواهم مثلاً ببینم. آن موقعی که آنجا بودم نمی دانستم چه بلایی سر خانواده ام آمده. من جا دارد همینجا از مسئولین ایران تشکر کنم که هیچوقت به خانواده من نگفتند که بچه ات نمی آید. همه اش دلداری دادند، گفتند امیدوار باش، دارد می آید. اما از آن طرف هم از سازمان نمی گذرم که به زور من را آنجا نگه داشتند و کاری کردند که زندگی من از هم پاشیده شود. نه تنها من، زندگی خواهرم و برادرم و پدر و مادرم. خواهرم به خاطر من دق کرد و مرد. پدرم به خاطر من دق کرد و مرد. بچه ام بارها بوده که گریه می کرده که مثلاً همه بابا دارند و من ندارم. اینها فشارهای کمی نیست که من در مدتی که آنجا بودم تحمل کردم. همه اش هم به خاطر دروغهایی که رجوی شارلاتان به ما گفت. ما را آنجا با یک دروغ نگه داشتند که ما انقلابی هستیم و... خب تو اگر انقلابی هستی و شعار ضد آمریکایی می دهی امروز چرا زیر دست آمریکایی ها داری زندگی می کنی؟ آنهایی که صحبتهای من را می شنوند بنشینند یک بار حرفهای رجوی را با هم مقایسه کنند و ببیند که چقدر متناقض صحبت می کند.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31