تروریست‌ها با هدف اختلاف‌افکنی بین شیعه و سنی، دست به جنایتی بزرگ زدند

Tasoa1

پسمانده‌های گروهک ترویستی جندالشیطان پس از دستگیری سرکرده خود «عبدالمالک ریگی» به بهانه انتقام از دستگاه مقتدر امنیتی کشور و همچنین انتقام از مردم شیعه و سنی استان سیستان‌و‌بلوچستان که با دستگیری این شرور به شادی و خوشحالی پرداخته بودند، در ۲۴آذر۱۳۸۹ مصادف با تاسوعای حسینی با دو انفجار انتحاری در مسیر عزاداران حسینی در شهر چابهار، خون ده‌ها تن از مردم بی‌گناه شیعه و سنی این شهر را بر زمین ریختند و جنایتی دیگر را رقم زدند.

ساعت۱۰و ۳۰دقیقه روز چهارشنبه ۲۴آذر۱۳۸۹ مصادف با تاسوعای حسینی ۱۴۳۲هجری قمری، در حالی که جمعیت عزادار و برافروخته از عشق و ارادت به سالار شهیدان اباعبدالله‌الحسین(ع) مشغول عزاداری و نوحه سرایی‌بودند، صدای مهیب انفجار بمب، فضای شهرستان چابهار را پر کرد.

انفجار مهیب همه جا را به لرزه در آورد و لحظه‌ای بعد دود غلیظ و بوی خون و باروت در فضای سراسر معنویت صفوف عزاداران چابهار درهم پیچید. عوامل این جنایت ۴نفر بودند. دو نفر از آنان کمربند انفجاری خود را در نزدیکی مسجد امام حسین(ع) و میدان فرمانداری چابهار منفجر کردند. نفر سوم قصد داشت جلیقه انتحاریش را در بین جمعیتی که برای امدادرسانی به شهداء و مجروحین تجمع کرده بودند منفجر کند؛ اما با هوشیاری ماموران امنیتی هدف قرار گرفت و به هلاکت رسید و نفر چهارم دستگیر شد.

پیکرهای زخمی مجروحین و شهیدان با وسایل نقلیه شخصی و آمبولانس‌ به بیمارستان امام علی(ع) چابهار منتقل شد. در این حادثه ۳۹تن از پیروان راستین سرور و سالار شهیدان در خون خود غلتیدند و به قافله شهدای اسلام پیوستند و ۹۵نفر دیگر مجروح شدند.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است از مصاحبه با خانواده 3 تن از شهدای حادثه ترورریستی تاسوعای۱۳۸۹ در چابهار

شهید مطهره نارویی

Slide1

شهید مطهره نارویی از شهدای اهل سنت حادثه تروریستی تاسوعای۱۳۸۹ چابهار است. او در زمان شهادت فقط ۱۱سال داشت. وی صبح روز حادثه در آخرین لحظات قبل از شهادت در حال تقسیم پیشانی بند یا حسین(ع) و یا ابوالفضل‌(ع) بود، که ناگهان انفجار انتحاری رخ داد و او به فیض عظیم شهادت نائل شد.

مصاحبه با پدر و خواهر شهید مطهره نارویی

اوایل محرم سال۱۳۸۹ بود. مطهره کمی مریض بود. گفت: «بابا باید به من قول بدهی.» گفتم: «چه قولی؟» گفت: «این قول را بده که امسال هر شب به هیئت برویم.» گفتم: «باشد؛ ولی الان مریض هستی. با این حال که ‌نمی‌توانی در مراسم شرکت کنی.» گفت: «نه من آنجا خوب می‌شوم.» ما هر شب به هیئت می‌رفتیم. در هیئت خودش کارها را انجام می‌داد، پذیرایی می‌کرد و چایی می‌داد. تا این‌که به شب تاسوعا رسیدیم، از هیئت که برگشتیم، گفت: «زود بخوابیم که من صبح زود به هیئت بروم.» مادرش گفت: « لباس‌های بیرونت را عوض کن و بعد بخواب.» جواب داد: «همین‌طوری می‌خوابم. اگه لباس‌هایم را عوض کنم، صبح دیر بیدار می‌شوم. باید صبح زود برویم. من باید اول از همه آنجا باشم.» سر شب خوابید. صبح متوجه شدم که زودتر از ما بیدار شده، بیدارم کرد و گفت: «بابا بیدار شو. نماز بخوان. الان ساعت۵ است. من باید ساعت۶ هیئت باشم.» ساعت۶ بود. جلوتر از ما رفته بود داخل حیاط و چادر ماشین را کنار کشیده بود. سوئیچ ماشین را برداشته بود و گفت: «بابا این سوئیچ ماشین. چادر ماشین را برداشتم. بیا برویم.» گفتم: «هنوز زود است ما تا میدان هم که برویم کافی است.» گفت نه مرا ببر خود هیئت، از آن‌جا با دسته برمی‌گردم.» به هیئت که رسیدیم، پیاده شد. آخرین حرفش به من این بود: «بابا خداحافظ. من رفتم.» من دخترها را در هیئت گذاشتم و چون مهمان داشتیم به منزلمان برگشتم. مهمان‌ها را هم و به هیئت آوردم و مجدد به خانه برگشتم. حدودا ساعت‌های ده و نیم الی یازده بود. به محض این‌که به خانه رسیدم صدای انفجار خیلی شدیدی شنیدم.

خواهر شهید: «من و مطهره با هم در هیئت بودیم که انفجار رخ داد. چند ثانیه در حال خودم نبودم. شوکه شده بودم. حالم که بهتر شد متوجه شدم همه در حال دویدن هستند. دیدم مطهره به طرفم آمد. گفتم: «چی شده؟» هیچی نگفت. فقط سرش را تکان داد. یعنی هیچی نشده. بعد دستم رو گذاشتم پشت سرش و گفتم: «پس بیا برویم.» چند قدمی که رفتیم. دیدم روی زمین افتاد. گفتم: «مطهره چی شد؟» چیزی نگفت و چشمهایش بسته شد.»

پدر شهید: «این‌ها گروهک‌های تکفیری هستند که این کارها را انجام می‌دهند. گروه‌های تکفیری جیره‌خوار اسرائیل، آمریکا و شیطانند. آن‌ها بحث‌شان از شیعه و سنی جداست. نه شیعه هستند و نه سنی.

 

شهید سکینه سندگل و شهید ثنا پردل

Shahis  Sanadgol

شهید سکینه سندگل از شهدای حادثه تروریستی تاسوعای حسینی چابهار است که در حادثه انفجار انتحاری توسط عوامل گروهک جندالشیطان در میان جمعیت عزاداران سید و سالار شهدا به همراه کودک شیرخوار خود ثنا پردل در ۲۴آذر۱۳۸۹ مظلومانه به شهادت رسید.

مصاحبه با همسر شهید سکینه سند گل

آن روز طبق رسم هر سال من و همسرم به همراه ۲دخترمان که یکی ۴ساله و دیگری ۲ماهه بود با هیئت حسینی سیستانی‌ها همراه شدیم. بعد از این‌که از حسینیه امام حسین(ع) بیرون آمدیم در میدان کنار حسینیه که محل اجتماع بود ایستادیم. جمعیت زیادی دور میدان بودند و همراه دسته‌ها عزاداری می‌کردند. در گوشه و کنار خیابان مامورین نیروی انتظامی و سپاه ایستاده بودند؛ چون تروریست‌های تکفیری از قبل تهدید به انفجار کرده بودند و چابهار در آن روز امن نبود؛ اما عشق به امام حسین(علیه السلام) باعث شده بود مردم به تهدیدها گوش ندهند و برای برگزاری مراسم عزاداری به خیابان‌ها بیایند.

دختر کوچکم «ثنا» بی تابی می‌کرد. همسرم گفت: «می‌روم زیر سایه دیوار تا به بچه شیر دهم.» او به سمت دیوار رفت. در حین عبور همسرم از خیابان، یک نفر داد زد: «بزنش! بزنش!» توجه مأمورین به مردی که به سمت جمعیت می‌دوید جلب شد. خدا را شکر یکی از مامورین نیروی انتظامی به موقع شلیک کرد. به خاطر برخورد گلوله با کمربند انتحاری آن مرد، کمربند منفجر نشد؛ اما دو نارنجکی که در دست داشت منفجر شد. یک سرباز و درجه‌دار نیروی انتظامی زخمی شدند.

ناگهان مامورین متوجه مردی شدند که با پوشش زنانه بود و به سمت هیئت شیلات و مرکز تجمع مردم می‌دوید؛ اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند او کمربندش را منفجر کرد و تعداد زیادی از عزاداران به شهادت رسیدند.

مردم ترسیده بودند. هرکس به سمتی می‌دوید. عده‌ای از آن‌جا دور می‌شدند و عده‌ای به سمت محل حادثه می‌دویدند. هرکس به دنبال اعضای خانواده‌اش بود. من و دختر بزرگترم «مهرنگار» پشت ستون وسط میدان ایستاده بودیم، برای همین اتفاقی برایمان نیفتاد و همه ترکش‌ها به ستون برخورد کرده بود؛ اما همسر و فرزند شیرخوارم وسط خیابان افتاده بودند. با دیدن آن ها دخترم را رها کردم و به سمتشان دویدم.  متوجه حال خودم نبودم. گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم. همسرم همان لحظه شهید شده بود؛ اما ثنا که ترکشی از پشت به سرش اصابت کرده بود هنوز جان داشت. مهرنگار در آن جمعیت گم شد و من حواسم به او نبود. خودم را می‌زدم وگریه می‌کردم. خواهرم مرا دید و به سمت‌مان آمد. در این حین مهرنگار که ما را پیدا کرده بود، بالای سر مادرش ایستاد. آن زمان مهرنگار فقط ۴سال داشت. مات‌و‌مبهوت به جنازه مادرش نگاه می‌کرد. خواهرم او را کمی دورتر برد تا جنازه را نبیند؛ اما مگر می‌شد... هر طرف سر می‌چرخاندی جنازه‌ای افتاده بود؛ حتی جنازه برخی‌ها اصلا قابل شناسایی نبود. ما با تمام وجود کربلا را حس کردیم. آن روز چابهار کربلا شده بود.

جنازه همسر و دخترم را به سردخانه بردند. من هم به آن‌جا رفتم. سربازی ایستاده بود و مردم را متفرق می‌کرد؛ اما من کجا می‌رفتم؟ دیگر جایی نداشتم. کسی را نداشتم. زن و بچه‌ام در سردخانه بودند. همه زندگی‌ام آن‌جا بود. دیگر چه داشتم؟ کجا می‌رفتم؟ کمی آن‌جا ماندم. بعد سربازها مرا بردند.

بعد از این واقعه حال دخترم مهرنگار بد شد. تا ۱۰روز اصلا نمی‌توانست بخوابد. به محض این‌که خوابش می‌برد از خواب می‌پرید و فریاد می‌کشید. مدت‌ها تحت درمان بود.

شهید عرفان کطری

Arfan

شهید عرفان کطری از شهدای انفجار انتحاری تاسوعای حسینی سال۱۳۸۹ چابهار است که در مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان توسط عوامل انتحاری به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شهید عرفان کطری در زمان شهادت فقط ۸سال داشت.

مصاحبه با پدر شهید عرفان کطری

عرفان فرزند اول ما بود، بعد از او خدا 4 فرزند دیگر به ما داد. از همان کودکی روحیه‌اش متفاوت بود با وجود سن کمی که داشت نسبت به مسائل مذهبی حساس بود. به یادگیری قرآن بسیار علاقه‌مند بود. به همراه پدربزرگش در نماز جماعت شرکت می‌کرد. او بسیار آرام بود. در مدرسه هم شاگردی مودب و درس خوان بود.

با وجود سن کمی که داشت به فکر نیازمندان بود؛ در اقوام‌مان خانواده‌ای بود که از لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند، عرفان همیشه از ما می‌خواست به آن‌ها کمک کنیم. بیست روز قبل شهادت عرفان ما سفری به مشهد داشتیم. در آن‌جا عکسی از او گرفتیم، مادر عرفان وقتی عکس را دید به عرفان گفت چقدر شبیه شهدا شده‌ای!

چهارشنبه ۲۴آذر۱۳۸۹ روز تاسوعای حسینی بود. لباس سفیدی تنش کرد. با هم از خانه خارج شدیم. او به همراه دوستش شهید احمد چاردیواری از من خداحافظی کردند و به سمت دسته‌های عزاداری رفتند. مدتی بعد صدای انفجار مهیبی آمد. من سراسیمه به سمت خانه دویدم و سراغ عرفان را از مادرش گرفتم. او گفت که هنوز به خانه نیامده است. سریع خودم را به محل حادثه رساندم؛ اما آن‌جا نبود. متوجه شدم مجروحین را به بیمارستان امام‌علی(ع) چابهار منتقل کرده‌اند. خودم را به آن‌جا رساندم. مشخصات عرفان را گفتم و از آن‌ها سوال کردم کسی با این مشخصات هم اینجا هست؟ آنها جنازه بی‌جان عرفان را به من نشان دادند. وقتی پسرم را در این وضعیت دیدم دیگر متوجه چیزی نشدم حالم بسیار بد شد.

به بدن عرفان کوچکم چند ترکش خورده بود. یکی به قلبش و دیگری به مغزش اصابت کرده بود. گروهک‌های تروریستی خودفروخته و دشمنان اسلام هستند و باید به سزای عمل‌شان برسند. آن‌ها خون مردم بی‌گناه را ریختند و بسیاری از خانواده‌ها را داغدار کردند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31