
7مهر۱۳۸۱ در سواحل آفتابی چابهار، دختری به دنیا آمد که نامش را نسترن گذاشتند. نخستین سالهای زندگی نسترن بین دو آفتاب در جریان بود، آفتاب چابهار و آفتاب خراسان. تا سال 1388 در جوار شمس الشموس زیست و در 7سالگی به وطن اصلیاش چابهار بازگشت.
نسترن، دانشآموز بااستعدادی بود. در کنار درس، با وجود بیماری مادر، یاور مهربانی برای خانواده بود. دختری فعال، مهماننواز و پر از مهر که محبوب دل اقوام و همسایگان شده بود. حضور پررنگش در کلاسهای درس و اردوها و روحیه ورزشکارش در رشته رزمی کونگفو، از او دختری سرزنده و دوستداشتنی ساخته بود.
اما سرنوشت، فصل دیگری را برای این گل نوشکفته نوشته بود. در روز تاسوعای حسینی سال ۱۳۸۹، نسترن با شوقی وصفناشدنی، مادر و خواهرش را به زیارت عاشورا برد. سپس به همراه خانواده و در قلب دسته عزاداری محبان اهل بیت، راهی مسجد امام حسین (ع) شدند.
این مسیر، به سوی آسمان بود. هنوز نیمی از راه نرفته بودند که انفجار حمله انتحاری گروهک تروریستی جندالله(جندالشیطان)، فضای عزاداری را به صحنهای از خون و غم تبدیل کرد. ترکشی به سر نسترن اصابت کرد و این گل 9ساله در خون پاکش غلتید.
پیکر مطهرش بر روی دستان پدرش، به بیمارستان رسید، اما او دیگر به کاروان عاشقان حسینی پیوسته بود. نسترن، در میان انبوه دوستدارانش در شهر ارسک در شهرستان بشرویه به خاک سپرده شد.

دلنوشته مادر نسترن
نسترن؛ جان من؛ روح من؛ فرزندم؛ زمستان کولهبارش را هنوز بر دوش نگذاشته اما اینجا در شهر تو بهار آمده. چابهاری که چهار بهار بود و بعد از رفتن تو بهار میخواهد چکار؟
هوا پر شده از شمیم یاس. همه جا بوی زندگی روان شده. درختان بلند اقاقیا را خاطرت هست؟ به رنگ سبز بهشتی درآمدهاند؛ اما بین این همه شاهکار خلقت صدای قدمهای تو شنیده نمیشود. آن وقتی که دزدکی گل شمعدانی را میکندی و به موهایت میزدی خود را در دست باد رها میکردی و میچرخیدی. آن وقتی که انگار دنیا هم با خندههای تو میخندید. اینجا زیر ناودان نشستهام دامنم هنوز بوی عطر گیسوان پریشان تو را میدهد.
دخترک مهتابگونهام، نسترنم؛ دلم برای شانهکشیدن موهای ابریشمیات تنگ شده. دلم هوای تو را دارد. نسترن مهربان من؛ زندگی را به کدامین گناه از تو گرفتند؟ تو که هنوز به جشن تکلیفی که آرزویت بود نرسیده بودی... میخواستی به یمن 9سالگیات به شهر زادگاهمان به پابوس امام هشتم ببریمت. دوستان و معلمانت در فراغ تو بسیار اشک ریختند و جای خالی تو را با تمام وجود حس میکردند.
بعد رفتنت آسمان زندگیم برای همیشه ابری ماند. کاش ندایی از غیب میآمد دل دردمندم را تسلی میداد میگفت غم مخور مادر رنجکشیده پارهی تنت را بالاخره خواهی دید. جگرگوشهام، نازنین دخترم تاسوعایی که هرگز از تاریخ محو نمیشود برای ما هم غمی جانگداز ماندگار شد غم رفتن تو پرگشودنت...
خدای من آن ترکشها چطور در تن نحیف تو فرو رفتند چرا به طرف من نیامدند؟ کاش میشد یکبار دیگر از لب حوض صدایت بزنم و تو با دستان خیس همچون باد بدوی چینهای دامنت همچون غنچه گل شوند و تو در آغوش من آرام گیری. مگر دیگر از زندگی چه میخواهم؟