شهید سردار حاج محمدناصر ناصری در سال 1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانوادهای مذهبی متولد شد. خانوادهاش بعدا به سیستانک از توابع قاین مهاجرت کردند. وی به منظور ادامه تحصیل راهی شهرستان بیرجند شد. در دوران مبارزه انقلابی مردم ایران در تظاهراتهای علیه رژیم شاه شرکت داشت و در تعطیلی مدارس و برپایی راهپیمایی ها از نیروهای موثر بود.
شهید ناصری با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد. در این سالها به مبارزه با منافقین پرداخت و در اوایل سال 1362 فرمانده سپاه بیرجند و پس از مدتی راهی جبهههای نبرد شد و تا پایان جنگ در میان رزمندگان حضور داشت. پس از پایان جنگ تحمیلی در "سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی" مشغول به خدمت شد و پس از چندی به عنوان نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان منصوب شد. با سقوط مزارشریف، در تاریخ 17مرداد1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، به وسیله تروریستهای سازمان امنیت پاکستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با دختر شهید محمدناصر ناصری:
همسر شهید به دلیل کسالتی که داشت، نتوانست در جمع ما حضور پیدا کند. زنگ در را فشردیم و وارد منزل شدیم. قاب عکسی از شهید در قسمت ورودی قرار داشت. دختر شهید به استقبالمان آمد. پس از گفت و گویی کوتاه دختر شهید روایتش را شروع کرد:
«دوران طفولیت را در روستاهای گازار و سیستانک سپری کرد و برای گذراندن دوران ابتدایی به روستای اسفدن رفت. پدرم علاقه و نگرش خاصي به درس خواندن داشت و همهساله شاگرد ممتاز دبستان بود.
پس از اتمام دوران ابتدايي، براي تحصيل در مقطع راهنمايي ناچار شد به بيرجند برود و درس بخواند. آنجا در منزل دايي بزرگوارش زندگی میکرد. دوري از پدر و مادر برایش رنج بسیاری داشت؛ اما تحمل میكرد و با جديت درس ميخواند.
در دوران متوسطه با تحصيل در دبيرستان حرفه و فن بيرجند، همزمان به مبارزه عليه رژيم پهلوی پرداخت و سرمنشاء اقدامات بسياري مانند تظاهرات، پخش اعلامیهها، حمله به يگانهاي نظامي و... شد.
با اين حال هرگز از كتاب و درس غافل نشد و همواره با نمرات درخشان، سالهاي تحصيلش را سپري كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تاسيس كميته انقلاب اسلامي و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند نقش كليدي ايفا كرد. او به شكل گستردهاي به حمايت از نهضت جهادي رهبران افغاني و ملت محروم اين كشور پرداخت.
پدرم نقش درخشانی در خاتمهدادن به شورشهای منافقین در شهرهای بیرجند و قائن و نواحی اطراف آنها داشت. در سال 1359 ضمن پذيرش مسئوليت سپاه زير كوه، برای حلوفصل کردن مشکلات آن، سفری به دو شهر «شيندند و فراه» کرد و راهكارهاي زیادی براي كمك به مردم و مسئولين افغاني ارائه داد.
در همان زمان با مادرم که دختری از خانواده مذهبي بود ازدواج كرد. مادرم تعریف میکرد: «عاشق نماز خواندن محمدناصر شده بودم. مراسم ازدواجمان بسیار ساده برگزار شد.»
پدرم پس از آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، عازم مناطق جنگی شد. به جهت ضرورت حضور فيزيكي او در محل كارش، مسئولين مانع اعزام او میشدند؛ ولي او توجه نمیکرد و به جبهههای غرب و جنوب ميرفت و چهار بار دچار مجروحيت از ناحيه كمر و پا شد.
ضمن پشتيبانيهاي تداركاتي در شهرهاي بيرجند، قائن و گناباد نقش بسيار مهمي در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه ايفا كرد. در سال 1363 با حفظ سمت قبلياش(فرماندهي سپاه کاشمر) فرماندهی سپاه بيرجند را نیز پذيرفت. ضمن اينكه مسئوليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ 21 امامرضا(ع) در عمليات عاشورا (ميمك) را عهدهدار بود. در اين عمليات به شدت از ناحيه كتف و پا مجروح شد. پدرم در سال 1364 با محمود كاوه آشنا شد و كاوه كه استعداد و پشتكارش را ديد، او را به تيپ ويژه شهدا جذب کرد و رياست ستاد را به ایشان سپرد. ارتباط صميمي و رابطه مريد و مرادی بين آن دو، به اندازهای بود که سبب موفقيت بيشتر آن دو و تيپ ويژه شهدا گردید .
او در فرصت كمي كه در حاشيه وظايف و مسئوليتهاي متعددش داشت، به ادامه تحصيل پرداخت و در رشته مديريت دولتي، موفق به اخذ مدرك كارشناسي شد.
مادرم تعریف میکرد که پدرم هیچ وقت سیر نخوابید. همیشه کسری خواب داشت.گاهی در خانه میماند که استراحت کند. مادرم تلفن همراهش را خاموش می کرد. وقتی بیدار میشد، میگفت: «چرا تلفن را خاموش کردهاید؟ این را گرفته ام که همیشه در دسترس باشم. هر کسی کار داشت راحت بتواند پیدایم کند.»
خیلی با فرزندانش مهربان بود به خصوص من که از همه کوچکتر بودم. سعی میکرد ما را در خصوص هر موضوعی که برایمان پیش میآمد قانع کند. تاکید زیادی به درس خواندنمان داشت و هر زمان که در منزل بود بیشتر به تکالیف ما رسیدگی میکرد.
روز چهارشنبه بود. پدرم طبق معمول عازم ماموریت بود؛ اما من این بار بیتابتر از همیشه بودم. مدام گریه میکردم. پدر من را بیرون برد. برایم خوراکی خرید؛ اما باز هم آرام نشدم.
پدرم كه مسئوليت كنسولگري جمهوري اسلامي ايران در مزار شريف افغانستان را به عهده داشت، در راستاي ايجاد انسجام و وحدت بين مسلمانان شيعه و سني خدمت ميكرد، در روز هفدهم مرداد 1377 به دست تروریستهای سازمان امنیتی پاکستان در زير زمين كنسولگری به طرز بيرحمانهای به شهادت رسيد.
تقید به رعایت حقوق مردم از کودکی در او بود
فرزندان روستا معمولا از همان سنین کودکی، با کار و زحمت عجین هستند. محمدناصر هم از این قاعده مستثنی نبود.
پنجشنبه و جمعه که مدرسه تعطیل میشد، برای جمعکردن علوفه و آوردن خوراک برای گوسفندان به اطراف روستا میرفتیم.
او از همان دوران کودکی مسئولیتپذیر بود. گاهی من را کیلومترها راه میبرد تا میرسیدیم به جایی که میشد علوفه جمع کنیم. به یاد دارم اولین دفعه که با هم به دنبال این کار رفتیم، زمینهای سرسبز و دیمهزاری سر راهمان بود. به او گفتم: «محمد! از علفهای اینجا بکنیم و ببریم.»
با ناراحتی گفت: «مگر نمیدانی که این زمینها مال کسی است؟ ما اجازه این کار را نداریم! »
نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم: « الان کسی اینجا نیست، ما برای چه کارمان را زیاد کنیم و راه دور برویم؟»
او با آن سن کمش در جوابم گفت: «خدا که هست!»
بعد از آن یکبار به او پیشنهاد دادم و گفتم: « لااقل بیا از زمین های کشاورزی عبور کنیم تا راهمان نزدیکتر بشود.»
گفت: «اینان صاحب دارند، نمیشود بدون اجازه، پا در زمینشان گذاشت.»
با آن حال و هوای به ظاهر کودکانهاش، راضی میشد یک مسیر طولانی و پرفراز و نشیب را برود؛ ولی مراعات حقوق مردم را بکند.
(خداداد هاشمیزاده، دایی شهید)
بیشتر بخوانید:
ویژهنامه مزارشریف
سیوهشت روز امید داشتم که همسرم از مزارشریف جان سالم به در برده باشد