شرایط کردستان و احساس مسئولیت شهید خدایی
ما در کردستان، شهرستان بیجار زندگی میکردیم و اوایل انقلاب، کردستان به خاطر گروهکهای ضدانقلاب نظیر کومله بسیار ناامن بود. همسر من هم پاسدار بود و از این رو امنیت ما بیشتر از بقیه تهدید میشد. بارها فرزندانمان به علیاکبر گفتند: «پدر بیایید به شهر قم مهاجرت کنیم.» علیاکبر میگفت: «تا زمانی که در کردستان صدای گلوله به گوش میرسد، ترک این منطقه جایز نیست. باید ماند و با ضدانقلاب جنگید.»
به نقل از همسر شهید علیاکبر خدایی
عشق بهشتی
بعد از حادثه 7تیر1360 بود و ما طبق معمول سر کار رفتیم. مدتی بعد از اینکه وارد اتاقم شدم، سید قاسم سراسیمه به اتاق من آمد. آشفته بود. ما نیز ناراحت بودیم؛ اما او ناراحتیش خیلی بیشتر از ما بود. فهمیدم با تهران تماس گرفته و احوال افرادی که در دفتر حزب جمهوری بودند را پرسیده است.
یکی یکی، شهیدان این حادثه تروریستی را نام برد، تا به اسم آیتالله بهشتی رسید، گریه کرد و گفت: «پایش قطع شده است.» اما بعد از ظهر فهمیدیم که او هم شهید شده است. علاقه عجیبی به شهید بهشتی داشت. همان روز همه را در محل نمازخانه کارخانه جمع کردیم، کارخانه و تولید را تعطیل و مجلس عزاداری برپا کردیم. سید قاسم یک ساعت در آنجا سخنرانی کرد.
به نقل از دوست شهید سید قاسم حسینی(آقای صلحدوست)
آرزوی وصال
پشت جلد قرآنی که همواره آن را تلاوت میکرد، با خط زیبا این دعا را نوشته بود: «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک» یعنی پروردگارا! رزق من را شهادت در راهت قرار بده. سرانجام دعایش مستجاب شد.
به نقل از مادر شهید محمدباقر منصوری