شاخه مذهبی سازمان..!

Ahmad E Ahmad

در حالی که من همچنان در اندیشه راه سوم ؟! بودم ، برای بررسی راه دوم پیشنهادی سازمان از ایرج اسم رمزها و علامت های قرار شاخه مذهبی(1) را گرفتم . از طریق ایرج با یکی از آنها در حوالی چهارراه لشکر قرار گذاشتیم .

در سر قرار وقتی فرد عضو شاخه آمد ، دیدم که دوست خودم فرهاد صفا (2) است ، من او را از قبل و از زندان قزل حصار می شناختم . او در زندان فردی مسلمان ، متدین و منطقی بود که هیچ تندروی در کارهایش دیده نمی شد .

فرهاد نزدیک آمد و گفت : احمد تویی ! بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و کمی با هم قدم زده و خوش و بش کردیم . فرهاد گفت : احمد ! ما با این اعلامیه (تغییر ایدئولوژیک) ضربه خوردیم ، همه از اینها (سازمان) و هم از مسلمان ها ، زیرا با این وصف دیگر آنها به ما کمک نخواهند کرد ، ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم ، الان من ، محسن طریقت و محمد اکبری قبول کرده ایم که شاخه مذهبی را حفظ کنیم ، البته مسئول تیم ما یک دختر خانم مارکسیست است !

من دریافتم که سازمان چه بلایی دارد سر آنها می آورد ، برای چند نفر جوان مسلمان مجرد ، یک دختر جوان بی حجاب را مسئول قرار داده است تا به این ترتیب به تدریج اساس منطق ، فکر ، عقیده و مذهب آنها را فرو بریزد .

فرهاد گفت : " .... راهی است که آمده ایم و توش مانده ایم ، اگر تو به ما بپیوندی وضعمان بهتر می شود و شاید فرجی هم بشود ... " گفتم : نه فرهاد ، من فی البداهه نمی توانم تصمیم بگیرم باید فکر کنم ، بعد جواب می دهم . برایم وضعیت آنها به ویژه با آن دختر مارکسیست مطلوب نبود .

سازمان که قبلاً آقایان و خانم ها را در خانه های تیمی از هم جدا کرده بود ، اکنون در روند نو و سیاست جدید آنها را مختلط می کرد ، با این شیوه نوعی اشتغال ذهنی و استحاله تدریجی فکری را محقق می ساخت .

ما روزهای آخر در خانه تیمی گرگان مستقر بودیم ، یک روز صبح که ورزش می کردیم ایرج گفت : شاپورزاده تو هم بیا ورزش کن ! من تعجب کردم . با عصبانیت گفتم : یعنی چه ؟.... برای چه ؟ ایرج با موضعی ملایم گفت : شاپور! چرا عصبانی می شوی ؟ ما دیگر خواهر و برادریم ! با خشم گفتم : امکان ندارد ! فاطمه هم اظهار علاقه ای نکرد . ولی واقعاً در برخی خانه های تیمی شئون اسلامی رعایت نمی شد و دخترها و پسرها نامحرم با هم زندگی می کردند .

حال برای استحاله فکری و عبور از این بحران ، می خواستند برای چند جوان مسلمان مجرد ، از همین ترفند استفاده کنند ، می دانستم که وجود یک دختر مجرد جوان و زیبا آن هم بی حجاب و مارکسیست بالاخره بنیان فکری افراد پیرامون خود را در هم می ریزد . از این رو تصمیم گرفتم که به گروه فرهاد هم نپیوندم ، ولی قصد کردم تا حد امکان هر نوعی کمکی که از دستم ساخته است به آنها بکنم تا از این مخمصه رهایی یابند .

در روزهای بعد محسن طریقت از اعضای همین شاخه دائم با من در تماس بود و من با او جلسات بحث زیادی داشتم ، ارتباط با او زمینه بروز حوادثی بود .

هوای تازه

در اوج ناامیدی ، دغدغه اصلی من جدایی از سازمان بود ، راه های مختلفی به ذهنم خطور می کرد که برخی را رفته بودم و نتیجه ای نگرفته بودم ، برخی هم لوازم و اسبابی را می طلبید که فاقد آن بودم .

روزی دل به تنگی غروب داده بودم و در افکار مختلف غوطه می خوردم که به ناگاه یاد دوست و یار قدیمی ام شهید محمد صادق اسلامی افتادم ، بر آن شدم که فردا به سراغش بروم ، او همچنان مدیر عامل شرکت لعاب قائم بود و در بازار نیز دفتری داشت .

بازار را برای دیدن او انتخاب کرده و به سراغش رفتم ، شهید اسلامی به گرمی مرا به حضور پذیرفت ، پس از مصافحه و احوالپرسی ، جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک را روی میز گذاشتم و گفتم : اینها (سازمان) مارکسیست شده اند .

گفت : من باورم نمی شود . گفتم : ولی این واقعیت دارد . او از شهادت شریف واقفی خبر داشت ولی از تغییر مواضع بی اطلاع بود ، گفت : ما چیزهایی شنیدیم ، ولی فکر می کردیم که شایعه ساواک باشد . گفتم : نه شایعه نیست ، عین حقیقت است ، من در داخل آنها هستم و خبر دارم ، اگر مرا به عنوان یک دوست قبول داری حرفم را قبول کن .

سپس وقایع و رخدادهای چند ماهه اخیر به ویژه ملاقات و گفتگو با محمد تقی شهرام و حبیب را برای او شرح دادم ، همچنین جستارهایی نیز از بلاتکلیفی و سردرگمی بچه های مسلمان گفتم ، او با شک و تردید به من می نگریست و در پایان هم گفت : احمد ! به من چند روز فرصت بده . بعد شماره تلفنی به من داد و گفت که با من در تماس باش .

بعد از چهار روز طبق هماهنگی قبلی با او تماس گرفتم ، قرار شد یکبار دیگر به دیدار او بروم ، دور از چشم سایر افراد تیم به سراغش رفتم ، برخورد او نسبت به دیدار قبلی تغییر کرده و با اطمینان و اعتماد بیشتری به من نگاه می کرد .

گفت : احمد ! آقا سید علی (3) هم مسئله ای را که گفتی تأیید کرد ، وقتی جزوه تغییر مواضع را به او دادم گفت که قبلاً به دستم رسیده است . گفتم : خب الحمدالله که باورتان شد من راست می گویم . گفت : بله ، اینها خودشان این جزوات را پخش می کنند ، نه ساواک .

گفتم : حاج آقا ! من در بد دامی افتاده ام ، این روزها یا مرا می کشند ، یا در صحنه ای با ساواک درگیر می کنند ، من حس می کنم که اتفاق ناجوری در شرف وقوع است ، خیانت اینها محرز است . گفت : چه می خواهی بکنی ؟ گفتم : قصد ندارم با آنها ادامه دهم ، جدا می شوم ، حتی اگر کشته شوم . الان به دنبال خانه ای هستم تا اجاره کنم ، با این که از نظر مالی وضعم خیلی بد است . گفت : امام هیچ گونه کمکی به گروه ها نمی کند ، در دل تیزبینی و فراست حضرت امام (ره) را تحسین کردم .

هنگام خداحافظی گفتم : اگر دیگر ما را ندیدی حلال کن ، دیدار ما به قیامت . گفت : به خدا توکل کن ، ده روز دیگر باز تماس بگیر . سرگشته و گم گشته در وادی حیرت این چند روز هم از پی هم گذشت ، فشار و سختی مضاعف شده بود .

ده روز بعد مجدداً با شهید اسلامی تماس گرفتم و به دیدارش رفتم ، در حالی که به زمین و زمان همه چیز و همس کس بدبین بودم ، او گفت : احمد ! راستش را بگو تو واقعاً از آنها بریدی ؟ گفتم : معلوم است که بریده ام وگرنه اینجا نمی آمدم و خودم را به خاطر نمی انداختم .

گفت : کلکی که در کار نیست ؟ گفتم : حاجی این چه حرفیه ؟! خدا شاهد است که من همه چیزم را از دست داده ام ، ارزشی ندارد که بخواهم سر دوستانم کلاه بگذارم ، الان هم برایم مهم نیست ، که حتی جانم را از دست بدهم . بعد از او درخواست کردم که فقط مرا راهنمایی و کمک کنید که کجا بروم و چه کار کنم ، الان همه راه ها به رویم بسته است .

گفت : یک مقدار ارتباطت را با ما بیشتر کن ، برو برای خودت خانه ای اجاره کن . گفت: پولش ؟ گفت : هر چه خواستی من می دهم ، با آقایان (هیئت های مؤتلفه) صحبت کرده ام و آنها تو را پذیرفته اند ، احمد لازم است که تو خودت را زنده نگه داری ، هر کمکی از دست ما برآید دریغ نمی کنیم و امکانات در اختیارت می گذاریم .

این جملات چون نورهای رحمت بر پیکر خسته و رنجورم می تابید و به آن گرمی و حیات می بخشید ، احساس کردم روزنه ای از امید در دلم ایجاد شده است ، وقتی از دفتر حاج آقا بیرون آمدم نفس عمیق و بلندی کشیدم ، احساس می کردم که روی ابرها گام بر می دارم .

جستجوی خود را برای یافتن خانه آغار کردم ، سرانجام خانه ای در حوالی بازارچه معزالسلطان یافته و اجاره کردم ، به صاحبخانه گفتم که در کارخانه میخ سازی کار می کنم و خانم و بچه هایم در سمنان هستند ، زیرا پیش بینی می کردم بتوانم فاطمه را با خود همراه کرده و او را برای زندگی به آنجا بیاورم .

گرچه در این کارخانه بیش از بیست روز کار نکردم ، ولی بهانه خوبی برای خروج از خانه تیمی و پیگیری سفارش ها و توصیه های شهید اسلامی بود ، برای این که سازمان به گفته هایم شک نکند ، حاج آقا اسلامی در پایان هر هفته مبلغی پول به من می داد که آنها را به سازمان برده و می گفتم که حقوق این هفته ام می باشد . با کمک شهید اسلامی ودیعه اجاره خانه را پرداختم ، اسباب اثاثیه دست دومی نیز برای آنجا خریدم .

 

------------------------------------

1. مجاهدین مارکسیست می خواستند به هر شکل ممکن ارتباطی با مسلمانان گرفته و حتی در صورت امکان شاخه مذهبی در کنار سازمان ایجاد کنند ، آنها می گفتند : با تشکیل شاخه مذهبی به دو هدف دست خواهیم یافت : یکی این که به مردم ثابت خواهیم کرد که ما ضد مذهبی نیستیم دیگر این که ثابت می کنیم که پرولتاریا باید رهبری هر جنبشی را عهده دار شود .

با چنین هدفی سازمان پس از صدور بیانیه ، گروهی از مسلمانان سازمان را یاری دادند تا بتوانند شاخه مذهبی سازمان مجاهدین را تشکیل دهند ، این شاخه را برادران شهید محمد اکبری آهنگر و فرهاد صفا با همکاری محمد صادق و محسن طریقت (که در فاصله سال های 50 تا 53 در زندان بودند) تشکیل می دهند . تاریخ تشکیل آن حدود دی یا بهمن 54 است ، سازمان مجاهدین (مارکسیست ها) اسلحه و امکانات و همچنین افراد مسلمان به ایشان معرفی می کردند تا به این وسیله وابستگی آنها را به خود تثبیت کنند . ( جزوه مواضع گروهک ها در زندان)

2. فرهاد صفا بعد از ضربه سال 50 و دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد ، او پس از آزادی به فعالیت خود در سازمان ادامه داد ، وی پس از تغییر ایدئولوژی در سازمان ، شاخه مذهبی سازمان را ایجاد و اعضای مذهبی را گرد خود جمع کرد ، جسد وی در روز نوزدهم اسفند ماه سال 54 در خیابان دیده شد ، مرگ وی در هاله ای از ابهام است ، نشریه خبری شماره 23 سازمان مجاهدین به تاریخ 23/3/56 در خصوص وی نوشت :

" انقلابی شهید فرهاد صفا ، در یک رویارویی با مأموران ساواک و کمیته پس از آن که داخل یک خیابان بن بست (احتمالاً خیابان ترجمان) می شود برای این که زنده به دست مأموران رژیم گرفتار نیاید ، دست به خودکشی زده و به شهادت می رسد ، انقلابی شهید فرهاد صفا از رفقای سابق سازمان ما بود که پس از آزادی از زندان و تحول ایدئولوژیک سازمان در یک گروه انقلابی مذهبی به فعالیت مبارزاتی خود ادامه می داد .... "

3. آیت الله سید علی خامنه ای ، وی در میان دوستان آقا سید علی نامیده می شد .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان