سیری در هویت فرقانیان ، از تبریز تا تهران

Forghan123راوی خاطراتی که در پی می آید ، در عهد شباب و در فضای پرشور سالیان منتهی به انقلاب ، با بسیاری از گروه های متظاهر به مبارزه آشنا شد که فرقان در زمره آنان بود . اصغر فردی در آن مقطع با چهره های شاخص فرقان در تبریز حشر و نشر داشت .

و چندی پس از انقلاب و بر اثر یک سوء تفاهم از سوی نهادهای مسئول به اتهام عضویت در فرقان دستگیر شد . اتهامی که پس از مدتی از آن تبرئه گردید و با ملاطفت شهید سید اسدالله لاجوردی آزاد گردید .

فردی از فرقان و فرقانیان روایتی دیگر گون دارد که شیوه بیان و تمثیلات او نیز بدان جلوه ای خاص می بخشد ، او بر این باور است که پیدایش فرقان معلول یک خلاء تاریخی در مقطع انقلاب بود ، نکته ای که در تحلیل این پدیده نباید آن را از نظر دور داشت .

* * * * *

./ سال ها پیش از ظهور فرقان ، تبریز شاهد ارائه یک سلسله تفاسیر وهابی مآبانه از قرآن بود ، جلساتی چون آنچه که یوسف شعار برگزار می کرد و حنیف نژاد هم در آن شرکت داشت و آثار آن را در تفاسیر سال های بعد سازمان مجاهدین می بینیم . آیا نگاه گروه هایی چون فرقان به معارف دینی و نیز تفاسیر آنها از قرآن ، متأثر از بعضی از نحله های وهابی مسلک در تبریز بوده است ؟

_ من پدیده فرقان را به پیشینه قرآن پژوهی نادرست در تبریز ارتباط نمی دهم . در تبریز همواره دوشادوش تحرکات راستین اسلامی ، تحرکات انحراف آمیز هم وجود داشته ، مثلاً علی محمد باب هر چند به دلیل هوشیاری مردم تبریز نتوانست در خود این شهر موفقیتی را به دست بیاورد ، ولی توانست فتنه بابیه را در اطراف و اکناف تبریز ایجاد کند که بعد ترها به انتشار جریانات بهائیه و ازلیه منجر شد .

صبح ازل در هیچ جای ایران جایگاهی نداشت ، در حالی که تا پیروزی انقلاب ، ازلیه درتبریز بودند و یا خاستگاه فرقه شیخیه ، گمانم تبریز و محاذات آن مانند اسکو ، زنوز ، خسروشهر ، گاوگان ، ممقانو ... بوده باشد . نحله های گوناگونی از مشرب شیح احمد احسائی در اینجا پدید آمد .

سید کاظم رشتی و شاگردش میرزا محمد حجت الاسلام متخلص به نیر ، یا خود شهید نیکنام ثقه الاسلام از رهبران شیخیه بودند که بعد رهبری این قشر به میرزا ابوالحسن احقافی اسکوئی منتقل شد که بعد پسر او شیخ عبدالرسول و حالیه برادر شیخ عبدالرسول به نام میرزا کمال الدین در کویت عهده دار رهبری این فرقه است .

به هر حال مشارب متنوعی از فرق و نحل زائیده از اسلام در تبریز نضج گرفتند و رشد کردند . این به اعتبار پویایی و حساسیت مردم تبریز به مقولات مذهبی است . در دوره سلطنت محمد رضا پهلوی که تحرکات اسلامی ، دوره خاموشی و خواب آلودگی خود را طی می کرد ، باز در تبریز ، مقارن اواخر دهه 30 و اوایل دهه 40 ، تشکل ها و قعده هایی برگزار می شد و جوان ها به رهبری علمای دین به دین پژوهی مشغول بودند .

البته شاید دین پژوهی لغت درستی نباشد ، من تحلیل خواهم کرد که آیا علماء اجازه می دادند غیر معمم ، دین پژوهی کند ، یا فقط ناظر بودند به این که جوان ها فقط می توانند اصول عقاید را در حدی یاد بگیرند و بر این باور بودند که ورود حرفه ای به عرصه دین پژوهی و آستین بالا زدن در امر دین کار ماست و شما باید بر این وادی بیگانه بمانید ، چون پشتوانه فقهی ندارید و اخطار و انذار می کردند که حاشا و کلا منحرف می شوید !

گرایش به تخصصی کردن دین موجب می شد که دانشجویان ، صنوف روشنفکر ، طبقات عام جامعه (عام را به معنای لغوی عرض می کنم و نه عوام در مقابل خواص) تا حدی بتوانند تفحص دینی کنند . بالاخره طرف روشنفکر و تحصیل کرده است و می خواهد دینش را هم بشناسد . به چنین فردی چقدر حریم می دادند ، چقدر امکان ورود می دادند ؟ در حد بسیار کمی !

حاج میزرا عباس قلی واعظ چرندابی در تبریز جلساتی داشتند ، ایشان به علوم جدیده ورود داشته و از اصحاب علوم جدیده چون فیزیک و شیمی و فضا و هندسه ... استفاده می کرده و مباحث دینی را با استفاده از این علوم مورد مذاکره قرار می داده ، حاج میرزا عبدالله مجتهدی هکذا !

بعدها مرحوم آسید محمد علی قاضی طباطبایی (ره) از نوار علمایی بود که هم دست به قلم بود ، هم به عائله جلیله ای منسوب بود . خاندان قاضی در رجالی به آل عبدالوهاب مشتهرند که مسند به کتب رجالی 800 سال است که در سمت قضاوت بوده اند و جد اینها سید ابراهیم قاضی ، در جنگ چالدران از طرف شاه اسماعیل برای مذاکره با سلطان سلیم به ارز روم می رود .

یعنی از صدها سال قبل ، نجبا و رجال درجه اول ایران بوده اند ، الی یومند هذا ، تا رسیدن به آقای قاضی و علامه سید محمد حسین طباطبایی و استاد حسن قاضی و علامه سید محمد حسن الهی ، اینها همه از نوابغ بودند ، از عالمان دین بودند .

عالمان دین در تبریز به دو دسته تقسیم بودند ، یک گروه علمایی که فتوا می دادند ، وعظ می کردند و نماز می خواندند ، مثل آقای مستنبط غروی و حاج میر حجت و گروه دیگر اهل قلم بودند مثل حاج میرزا جواد اقا سلطانی القرائی یا حاج میرزا جعفر اشرفی ، آیت الله شهیدی ، حاج میرزا عباس قلی آقا چرندابی و یا آمیرزا محمد علی قاضی طباطبایی ، اینها کتاب می نوشتند .

از جمله آثار ارزنده آقای قاضی ، علم امام یا رساله نفیس تحقیق اربعین است ، در دو سه هزار صفحه و انصافاً کتاب معظمی است ، یا مثلاً آقای قاضی مقدمه می نوشت بر آثار علامه طباطبایی و آن کتاب ها در کتابخانه های تبریز چاپ می شدند .

مرحوم آقای قاضی ، البته از حسن ناطقه برخوردار نبود و کمی صفراوی مزاج و عصبی رفتار بود . به هر حال آقای قاضی جوان هایی را دور خود جمع کرده بودند که یکی از آنها مرحوم شهید محمد حنیف نژاد بود . محمد حنیف نژاد بنا به اقوال متعدده و کثیره ، به اتکاه بر اصاله البرائه ، مسلمان بود ، منتها همان گونه که می گویند به شمار انسان ها راه به سوی خداوند وجود دارد ، هر کسی در برداشت از هر چیزی با دیگری غیر متجانس است و این یکی از موهبات الهی در خلقت انسان است .

تفکر و تدین هم همین طور است ، در اصول و حتی در فروع ، همه یکسانند . همه نماز می خوانند به یک آئین ، به یک اصول و روش ، اما برداشت ها و نگاه ها می تواند متنوع باشد .

بعدها آقای علی اکبر مهدی پور مکتب علی (ع) را در تبریز پایه گذاشت . قبلاً در این شهر نهج البلاغه تدریس نمی شد و آقایان علما از بحث درباره نهج البلاغه اعراض می کردند . آقای مهدی پور نماینده آقای شریعتمداری بود و در مکتب علی (ع) بحث نهج البلاغه را شروع کرد و الان می بینید اکثر آذربایجانی هایی که مذهبی هستند ، از آنجا عبور کرده اند .

و دیگر جلسات انجمن خیریه مهدویه حجتیه است که در آنها بحث آزاد بود و یک عالم واحدی در آنجا نبود که محفل مختص به ایشان باشد و در آن جمع نیز مباحث اسلامی و دینی متداول بود .

و جلسات میرزا یوسف شعار ، پدر دکتر شعار از زمره کسانی بود که معتقد بوند به " کفانا کتاب الله ! " اینها به حدیث علاقمند و باورمند نبودند ، اگر اخباری نبودند ، پس اصولی بودند ؟ خیر ! اصولی هم نبودند ، مشرب مخصوصی داشتند و قرآن را با قرآن تفسیر می کردند و تفسیر موضوعی هم می کردند و نمی شود گفت که وهابی بودند !

./ شبه وهابی ، یعنی بسیاری از لوازم سخن و مدعیانی که مطرح می کردند شبیه وهابی ها بودند ؟

_ همین طور است که می گویید ! به هر حال در تبریز مرحوم آقای قاضی نقش بارزی داشت. جوانانی را که فکلی و متجدد و ریش تراشیده بودند ، می پذیرفت و برایشان آغوش بازمی کرد ، تا این که اواخر دهه 40 می شود و ارتباطات چپ تهران با چپ تبریز برقرار می شود .

بیژن جزنی جدیداً از نهضت آزادی جدا و مارکسیست شده ، امیر پرویز پویان هم از یک طرف ، غلام حسین ساعدی به تهران آمده ، در تبریز هم صمد بهرنگی و علی رضا نابدل و عباد احمدزاده و بهروز دهقانی هستند ، اینها با هم ارتباط برقرار می کنند ، تشکل های مبارز اسلامی در سال 1349 رقیبی به نام سازمان چریک های فدایی خلق پیدا می کنند .

تا می رسیم به دهه 50 که سرکوب ها شدت می گیرد . تحرکات اسلامی به صورت مخفیانه ادامه پیدا می کند . تشکل های کوچکی مثل مهدویون تشکیل و در مدت کوتاهی سرکوب می شوند . اینها دو دوست بودند که دو خواهر همدیگر را گرفته بودند . بانک صادرات سرخاب تبریز را سرقت مسلحانه کردند ، رئیس بانک به نام صورت خسرو شاهی کشته شد ، با هلیکوپتر خانه تیمی آنها را در کوچه غیاث محله مارالان بمبارن کردند و اینها شهید شدند .

این جریان لرزه ای بر اندام ما بچه های دین پیرو انداخت ، خوشنود شدیم و خونی به رگهایمان دوید که فقط جریان چپ فعال نیست . جریانات اسلامی هم هستند . در انجمن خیریه مهدویه حجتیه ارتزاق عقیدتی می شدیم ، اصول عقاید و متدولوژی مباحثه با غیر مسلمان ها را یاد می گرفتیم ، اما آنجا تشنگی ما نسبت به تحرکات انقلابی را سیراب و جوع انقلاب جویی ما را اشباع نمی کرد .

تا این که کتاب های دکتر شریعتی رسید و دریچه عجیبی را به روی ما باز کرد و نسیم مهربانی وزید . استنباط من این است که در تبریز ، کتب منتشره در قم زیاد رایج نبود . یک کتابفروشی بود به نام " مکتب اسلام" که مربوط به دارالتبلیغ آقای شریعتمداری بود و حاجی حسین آقا حسین خواه آنجا را اداره می کرد . بسیار مرد مؤمن و معتقد و شریفی بود ، به آنجا می رفتیم ولی اقناع نمی شدیم .

مثلاً از جمله کتبی که در آنجا عرضه می شد ، کتاب مضرات توالت فرنگی در اسلام بود ، نوشته دکتر احمد صبور اردوبادی ! یا مثلاً تندترین چیزی که در آنجا پیدا می کردیم ، اعلامیه آقای شریعتمداری بود درباره تحریم اشترا با بانک صادرات یا ننوشیدن پیسی ! مجله مکتب اسلام هم می رسید که مقالات عده ای از فضلا در آنها چاپ می شد ، اینها برای تورق خوب بودند ، منتها ما دنبال چیز دیگری بودیم .

مجاهدین گاهی سر راه ما پیدا می شدند ، ولی ما نگران بودیم و یقین کافی به اینها نداشتیم . واقعه التقاط مطرح شده بود و ما واقعاً نمی توانستیم تشخیص بدهیم که آن عضو سازمان که با ما رفیق می شود ، مارکسیست است یا مسلمان !

مرحوم محمد حسن سبحان اللهی برادر دکتر سبحان اللهی که اخیراً در آذربایجان استاندار بود ، مجاهد بود . ولی اقوالی منتشر شده بود که وی جزو جریان مارکسیست های سازمان مجاهدین بوده ! چیزی که تقریباً ما را قانع می کرد ، متون مرحوم شریعتی بود .

تا اولیبن جرقه انقلاب عظیم اسلامی در مسجد بازارچه شتربان زده شد حاج میرزا صادق آقا برای حاج آقا مصطفی خمینی ختم گرفت . الله اکبر ! با چه زبانی آن صبح قیامت اثر را توصیف کنم که چه غلغله ای در وجود ما برانگیخته شد ، وقتی اسم امام خمینی را شنیدیم.

شهادت یک روحانی توسط ساواک مطرح شد ، تبعید بودن امام خمینی مطرح شد ، اینها موجب شد که باز و واضح حرف بزنیم . از آن پس عکس های امام پخش شد ، جزواتی بود به نام رساله الامام فی تکوین الانسان ، جزوه دیگری بود به نام خطوه مع الامام ، کتابی بود به نام حکومت اسلامی که در نجف منتشر شده بودند .

و یا قبل از آن مرحوم آقای قاضی در سال 54 رساله علمیه امام را به من دادند . آن را خود ایشان چاپ کرده و اول کتاب اسم آیت الله شاهرودی را نوشته بودند . ایشان آن ورقه را کند و گفت : " احتیاطاً با این اسم چاپ کردیم که بتوانیم مجوز بگیریم ."

گفتم : " آقا ! مرقوم بفرمایید که رساله عملیه آیت الله خمینی است تا من به آن عمل کنم ." گفت : " داری از من سند می گیری ؟ " گفتم : " بله آقا ! ." نوشت : " رساله عملیه مولائی روحی لتراب مقدمه الفداه " . باز ننوشت آیت الله خمینی . انقلابی حرفه ای بود دیگر ! اسم امام که می آمد ، محاسنش از اشک خیس می شد ، پیرو و مرید امام و این چیزها نبود ، عاشق امام بود .

این حوادث گذشت تا چهلم حاج آقا مصطفی را در قم گرفتند که منجر به کشته شدن چند طلبه شد . ما هم در تبریز چهلم طلاب را گرفتیم که شد واقعه عظیم 29 بهمن 56 . بنا بود چهلم در مسجد قزللی (به معنی مسجد طلاکوب) گرفته شود . آیت الله قاضی اعلامیه داده بود و کافه علمای تبریز هم امضا کرده بودند .

از آن روز به بعد دیگر ما دنبال پیدا کردن راه نبودیم ، چون راه باز شده بود و آن هم راه امام بود ، اما قبل از آن گرایشات دیگری هم مطرح بود . دانشجویان مسلمان دانشگاه تبریز جریان دیگری بود که همسو با محور شهید قاضی به فعالیت های دانشجویی و گاه به تغذیه ما غیر دانشجویان مشغول بودند .

نیمه اول دهه پنجاه مخصوصاً دانشکده فنی که تحت سیطره چپی ها بود با حضور دانشجویان مسلمانی که ذکر چند تن از آنها مصداق من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق خالی از فایدتی نیست، آقای رحیم صفوی ، علاء الدین بروجردی ، احمد خرم ، ایوب وحیدی ، حسین علائی ، ابوالحسن آل اسحاق و ... که اینها با دیگر بچه های تبریز در دانشگاه ها دیگر مخصوصاً دانشگاه تهران مانند حمید چیت چیان و سید محمد میلانی و ... ارتباط داشتند .

دانشگاه ارومیه نیز از آن دانشگاه ها بود که بچه های تبریز به فعالیت های انقلابی در چارچوب اسلامی مشغول بودند .

ناصر شیرین کامی در ارومیه دانشجوی یکی از گرایش های کشاورزی ، با سعید مرآت و مرتضی نبی اللهی همخانه بود . او چنان ذوب در مبارزه بودکه دندان خرابش را معالجه نمی کرد ، چه به زودی شهید خواهد شد . این زمره اعتصابات دانشجویی راه انداخته و به صورت پراکنده و غیر متشکل به جذب افراد مشغول بودند .

مرتضی نبی اللهی پسر یکی از روحانیون منطقه بود و پدرش دفترخانه داشت . اینها گرایشات مذهبی داشتند و با عباس عسگری آشنا شدند . عباس عسگری از پنجه تنتره فرقان بود که اغلب حکم های واهی ترورهای بعدی با دستور او انجام می شد و نقل است که مهترین دلیل گسترش یافتن فرقان تا حد معلوم مرهون اهتمام عسگری بوده است .

بدین تریتب گروه فرقان شاخه ارومیه تشکیل شد . در سال های 55 و 56 تفکرات فرقان تدوین می شد . مجید مرآت دانشگاه را رها می کنند و به ترهان می آیند، در خیابان پیروزی خانه می گیرند و با عباس عسگری مستقیماً وارد ارتباط می شوند . طبعاً اینها با بچه های تبریز هم ارتباط بودند .

در سال 56 در تبریز و در تمام ایران ، نسیم دموکراسی وزیدن می گیرد و کتاب های جلد سفید منتشر می شوند ! و حرفه کتابفروشی تبدیل به یک حوزه فعال تجاری می شود ، به طوری که کسانی هم که اصلاً اهل کتاب نبودند ، کتابفروشی باز کردند ! این تجارت آن قدر رونق گرفت که در تبریز دو بازارچه کتاب به موازات و مجاورت هم احداث شدند !

در میان اینها اهل فکر هم پیدا می شد ، اما اهل فکر که آن قدر پول ندارد تا کتابفروشی بخرد و پاساژ راه بیندازد . اینها عموماً کسانی بودند که کارشان تجارت بود ، دو پاساژ با دهها کتابفروشی و اغلب هم کتاب های بی خاصیت و چریکی ، و پاساژها شدند کانون تلاطمات فکری .

بنده هم از سال 55 در شهر یک کتابفروشی داشتم به نام نشر ابوذر که تابلویش به خطر سید مصطفی اشرفی موسوی بود که بعدها در جریان فرقان اعدام شد . خطاط بسیار مقتدری بود و قرآن هم نوشته بود . در پاساژهایی که به آن اشاره کردم ، کتابفروشی ای باز می شود به نام ارشاد . مرتضی نبی اللهی و شیرین کامی اینجا را باز می کنند و هر دو مغازه ها را به برادرهای کوچکترشان می سپارند .

در این مغازه ها کتاب های شریعتی و تفسیرهای فرقان فروخته و توزیع می شدند . به مغازه من هم بسته بسته این کتاب ها می آمد . در هر کتاب سه سوره را تفسیر کرده بو دند و روی هم رفته مجلدات تفسیر شامل 20 سوره قرآن بود . بعدها کتاب توحید و ابعاد گوناگون آن ، اصول تفکر قرآنی ، شرحی بر دعای عرفه ، شرحی بر صحیفه ، دو جلد ترجمه قرآنت و خلاصه حدود 26 ، 27 جلد کتاب از اینها چاپ شد .

./ این کتاب ها خواهان هم داشتند ؟

_ پخش عمومی نمی شد ، آنها را به تدریج به خواص و کسانی که دغدغه و درد دین داشتند ، می دادند ! این آقایانی که نام بردم با سید مصطفی اشرفی موسوی در ارتباط بودند . همان طور که گفتم او خطاطی توانا ، علاقمند به دکتر شریعتی ، علاقمند به امام خمینی و یکی از اساطین جوانان انقلابی در تبریز بود و ما با هم تظاهرات را متشکل می کردیم .

ایشان سربازی رفته و رژه و نظام جمع و باز و بسته کردن تفنگ و تیراندازی بلد بود ، ما تظاهرات کنندگان را ده نفر ده نفر منظم می کردیم ، رژیم می رفتیم و شعار می دادیم . مثلاً یادم هست سرود " هفته شهریور ، روز ننگ دیگری برای شاه / سرنگون کند شهید دانشگهی لوای شاه ... " را می خواندیم و پایکوبان تمام تبریز را می گشتیم و دائماً بر جمعیت افزوده می شد .

آن روزها جبهه ملی خبرنامه ای داشت و در آن نوشته بود به همت دو جوان تظاهرات باشکوهی در تبریز برگزار شد ! مصطفی موسوی تفاوتش با ما این بود که ایشان ریشش را می زد ، ما رادیکال و طلبه طوری بودیم و آدابی راکه آموخته بودیم ، اجرا می کردیم ، نماز را مطول و با آرامش و سکینه می خواندیم ، ایشان این جوری نبود .

ما (اخذ شارب می کردیم) سبیل هایمان را کوتاه می کردیم ، ولی ایشان سبیل هایش بلند بود ! از مسلمانی چیزهای عجیب و تازه ای در او می دیدیم و خوشمان هم می آمد و می گفتیم چه اشکالی دارد ؟ مسلمان این طوری هم می تواند باشد !

./ این ظاهر مورد قبول سران فرقان بود ؟

_ خیر ، چون بچه های فرقان به ظواهر ، مناسک و شرعیات حساسیت فراوان داشتند . مصطفی گرایش عجیبی به اقبال لاهوری داشت . او مثل ما نبود و با ما تفاوت داشت ، مرحوم شهریار به ما گفته بود که با دایره و تنبک و دف نمی شود خدا را پرستید و صوفیه باطلند. استاد حتی مثنوی مولوی را هم رد می کرد !

من فیلم بزرگداشتش را دارم که در آن فرمود : " دایره تنبک می زنندن و می گوید هو هو هو ! من در مکاشفات دیده ام که مولوی در پایه 7 گناه است ، خدا او را ببخشد و حافظ در پایه 9 ثواب ! " استاد شهریار چشم برزخی داشت.

آقای بهاءالدینی نوشته است که از شهریار ، برزخ برداشته شده ! آیت الله نجفی مرعشی و آقا میرزا علی آقا قاضی هم این را گفته اند . حضرت استاد شهریار درباره مولانا این جوری می فرمود و ما همیشه در مورد مولانا احتیاط کرده ایم .

روحانیت با شریعتی ستیزه عجیبی را شروع کرده بود . ما یک عکاسی پیدا کرده بودیم که شاگردش انقلابی شده بود . او می توانست ساعت 10 شب عکاسی را ببندد ، اما کلید دستش بود و ما می توانستیم برویم و تا صبح در آنجا عکس چاپ کنیم .

من عکس امام و عکس مرحوم دکتر شریعتی را خدمت آقای قاضی بردم و از ایشان اجازه چاپ خواستم . آقای قاضی با تأکید و شدت عکس شریعتی را گفتند نه ! ما هم گوش دادیم و عکس شریعتی را تکثیر نکردیم .

یادم هست که تا صبح عکس امام را چاپ و در کارخانه ها پخش می کردیم . مصطفی موسوی با آقای قاضی فامیل بود ، هر دو از خاندان متعین تبریز بودند . مصطفی موسوی خواهر زاده حاج مسیب چاروقچی بود که نمایندگی بنز را در تبریز داشت . اینها رفت و آمد داشتند و من گاهی که به منزل آقای قاضی می رفتم او را می دیدم که در اندرونی آقای قاضی نشسته است .

در بعضی از مقالاتی که برای فرقان نوشته اند و به اصطلاح تبارشناسی و این چیزهاست ، جزو کشته شدگان فرقان اسم او را به غلط می نویسند مشهدی مصطفی ! و یا در لیست اعدام شده ها می نویسند شرفی یوسفی ، در حالی که " سید مصطفی اشرفی موسوی " درست است .

سید مصطفی بسیار به دکتر شریعتی و مجاهدین اولیه علاقمند بود ، ولی از مسعود رجوی به شدت بدش می آمد و می گفت که قبل از انقلاب او زندانی های دیگر را افشا کرده و برادرش در دیوان لاهه است و اینها انقلابی نیستند و بازیگرند !

قبل از انقلاب ما خانه تیمی گرفته بودیم و جزوات نماز چاپ می کردیم ، ایشان نماز را به صورت نمایشنامه در آورده بود و در آنها « حی علی الصلوة » را به صورت تفنگ هایی که به قنوت بلند می شوند و نیزه می شدند ، نشان می داد . ما این نمایشنامه ها را تکثیرمی کردیم .

./ چه شد که او جذب فرقان شد ؟

_ آقای مطهری کتاب " علل گرایش به مادی گری " را نوشته بود . قبل از آن تشتت های بین آقای مطهری و دکتر شریعتی در میان روشنفکران مذهبی پیچیده بود که بعدها تفصیل آن چاپ شد ، ولی آن روزها این حرف دهان به دهان می گشت که آقای مطهری ، آقای شریعتی را از حسینیه ارشاد رانده است !

در نتیجه نگاه رشک آمیز و شکوه آلودی بود ، گفته می شد که ایشان نمی تواند مرحوم شریعتی را برتابد ، چون شریعتی خطیب و ناطق خوبی است ، جاذبه خوبی دارد ، متجدد است و نه تنها اهل ایمان که حتی مارکسیست ها را هم به دین جذب می کند .

مصطفی به تهران می رفت و به سخنرانی های مرحوم شریعتی گوش می داد و برمی گشت و با احساسات می گفت : " یدخلون فی دین الله افواجا ، آقا ! مارکسیست ها هم تحت تأثیر شریعتی فوج فوج به سمت اسلام می آیند ."

اینها از اختلافات بین آقای مطهری و دکتر شریعتی زخمی شدند و جریانی را به دفاع از دکتر شریعتی و تبیین تئوری های او و مخصوصاً " اسلام منهای روحانیت " سامان دادند . من  کتاب هایی را که از فرقان به دستم می رسید ، به مصطفی می دادم ، غافل از این که او جذب فرقان شده و این کتاب ها را خودش برای من می فرستد !

منتها نمی خواست بدانم که او جذب آنها شده است ، بعدها در زندان کسی به من گفت: " من بودم که کتاب ها را می آوردم و می دادم به مغازه روبرویی که به تو بدهند و آنها را آقا مصطفی می فرستاد ."

یادم هست هر وقت کتاب ها می آمد ، ذوق زده می گفتم : " آقا مصطفی ! کتاب های جالبی برایم می رسد ، بیا با هم بخوانیم ." خیلی زرنگ بود ، چون من شاعر بودم ، تفسیر سوره شعرا را برایم باز می کرد و می گفت : " بیا ببینیم راجع به تو چه گفته ! " این تفاسیر تفسیر آزاد بودند و مبتنی بر متدلوژی تفسیر نبودند .

آن روزهای تفسیر پرتوی از قرآن آیت الله طالقانی هم داشت به تدریج در می آمد . من آن را به دقت خوانده بودم ، یا جلدهایی از تفسیر نمونه آیت الله مکارم شیرازی در آمده بود و من پنج شش جلدش را خوانده بودم . اینها مبتنی بر متدلوژی تفسیر بودند ، اما تفسیر گودرزی ، آزاد ، سمبلیک و نمادین و استعاره ای بود !

بعضی از آقایان هنوز هم می گویند که گودرزی گفته بود حضرت یعقوب (ع) حضرت یوسف (ع) را به عنوان فردی انقلابی در آغوش ضد انقلاب یعنی گرگ فرستاده بود ! گودرزی شهادت را تعبیر به کمون و ایام ستر انقلاب می کرد ! آقای موسوی بی آنکه به ما اظهار کند که داستان این است ، این مواضع را برای من توجیه و از آنها دفاع می کرد .

./ همانجا متوجه شدید که عضو و دست کم سمپات گروه فرقان است ؟

_ بله ، از دفاع هایش متوجه شدم ، از این گذشته موضوعات برایش تازگی نداشتند و از طرح آن یکه نمی خورد .

./ شواهد نشان می دهد که شاخه تبریز فرقان بعد از شاخه تهران فعال ترین شاخه بوده است .

_ در جاهای دیگر شاخه ای نداشتند ، اینها خودشان را حزب نمی دانستند ، بلکه جریان فکری می دانستند .

./ به هر حال شیوه یارگیری آنها در تبریز چگونه بود ؟ سمپات ها را چگونه کشف و یارگیری می کردند ؟ درست است که حزب نبودند ، ولی سر شاخه که داشتند .

_ مرحوم مرآت یکی چیزی را نقل می کرد که به مزرعه ای در اشنویه رفتیم و آنجا سیب زمینی چیدیم تا پسر صاحب مزرعه را به خودمان بدهکار و او را مأخوذ به حیا کنیم . بعد هم او را آورده بود ! نامش خان زاده بود ، مرآت او را به خانه تیمی می آورد ، رفقایش اعتراض می کنند که : " آقا ! این باید بتواند زیر شکنجه مقاومت کند و مقاومت هم باید پشتوانه فکری داشت باشد ، باور و آرمانی داشته باشد ، این چطور مقاومت کند ، وقتی هیچ چیز نمی فهمد ؟ "

به هر حال فرقان در تهران بود و تبریز و ارومیه و نقده . جریان کوچکی هم در بابل بود . در بابل سه چهار نفر عموزاده بودند و همگی هم در زندان بودند . این بیچاره ها بچه های ساده ای بودند و جریان در آنجا جدی نبود .

در نقده کسی بود به اسم روحی و یا دختری بود به اسم " ف " ! نام خانوادگی اش فروردین بود . الان هم زنده است ، این دختر به قدری بی توجه ، بی حواس و کلاً مرخص بود که در زندان اصلاً بلد نبود نماز بخواند ! یک دختر کاملاً معمولی بود ، قرآن را نمی فهمید .

بازجو به او گفته بود : " ثابت کن که امام زمان (عج) می آید ." گفته بود : " به من چه ربطی دارد که می آید یا نمی آید ! " پرسیده بود : " از کجا بدانم ؟ " سطحش این بود ، این را مثلاً آقای مرتضی نبی اللهی آورده بود که با فرقان کار کند .

استنباط من به عنوان آدمی در آستانه پنجاه سالگی که الان از بلوغ دوم هم گذشته این است که هر دو طرف ناشی بودند . موضوع خیلی کودکانه بود ، هر دو طرف مبتلای ضعف بودند ، مثلاً بعد از دستگیری ها ، بازجوها هم مثل خودشان بودند . بچه های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کم سواد بودند .

از مجاهدین انقلاب اسلامی الان سی سال کم کنید و ببینید چه طرفه ای از کار در می آید ! یکی از معروف ترین شان موقع بازجویی گفت : " آقا ! ما برای هدایت شدن آماده ایم ، با ما بحث کنید ، ما به این تفکرات علاقمندیم ، با ما بحث کنید ، بلکه ما هم قبول کنیم ! "

./ بلوف می زد ؟

_ نخیر ! جدی می گفت . صادق نامی بود که بعدها تصادف کرد و در گذشت . می گفت: " من واقعاً به افکار شما علاقمندم ، شما یک حرف هایی دارید که در اسلام جدی است ، بگویید بشنوم ."

./ چه بازجویی بدیعی !

_ این طرف مطلبی نداشت بگوید ، توی خیابان آن یکی شد تروریست و این یکی شد بازجو ! آن هم همگی یک شبه ! اصلاً بنده خدا نمی دانست بازجویی چیست ؟ آن طرفی هم نمی دانست برای چه این کارها را می کند ، هر دو طرف گیج و پیاده !

بازجوی من می نشست آن طرف میز ، حساب و کتاب که نداشتیم ، بحث می کردیم ، عصبانی می شدیم ، او مرا می زد ، من هم او را می زدم ! یک شب از ناصر شیرین کامی پرسیدم : " ناصر ! من شکنجه نشدم ، تو چی ؟ " گفت : " نه بابا ! من هم شکنجه نشدم ."

الان اگر فرقان را می گرفتند ، همه را اعدام می کردند ، چون الان حکومت است و برابر قانون ، فرقان یک تشکیلات تروریستی است و همه شان باید اعدام شوند .

آن روزها آیت الله خامنه ای آمدند داخل زندان و منقلب شدند و گفتند : " شما همه بچه های من هستید ، شما که مثل ما هستید ، اینجا چه کار می کنید ؟ " (نقل به مضمون) شیوه دستگیری انصافاً حرفه ای و ماهرانه بود که اغلب مدیون دو جریان هم سو مخصوصاً حمید نقاشیان عملی شد .

و دوره بعد از دستگیری اگر اجماعی از علمایی مانند مقام معظم رهبری (آیت الله خامنه ای) ، مرحوم باهنر ، آقای ناطق ، آقای معادیخواه ، به همراه زمره زندان کشیده مؤتلفه صدراً مرحوم لاجوردی و پیرامونیانش نبودند که با انصاف و عدالت بی عدیل و بی بدیلی پیش برده شد و صحت ماجرا به حضرت امام (ره) منتقل شد و امام فرمان تکان دهنده ای دادند که امروز می توان آن را به مثابه یکی از مفاخر نظام و رعایت حقوق انسانی مطرح کرد .

آن روزها داستان ولایت فقیهی بود ، آنجا ولی فقیه دستور دادند که فقط کسانی را که مستقیماً آدم کشته اند ، قصاص کنید و باقی را با رحمت برخورد کنید . شاید این جمله برای خیلی ها خوشایند نباشد ، من نمی توانم یکسره روی همه بچه های فرقان قلم بطلان بکشم ! اینها محصول یک فرآیند تاریخی و وضعیت اجتماعی خاص بودند .

چه کسی می تواند ادعا کند که من مسمان خالص بودم و امکان نداشت فرقانی بشوم ؟ مدعی این سخن البته دروغ می گوید و اگر این طور بوده ، حتماً حساسیت اسلامی اش کم بوده ، چه رسد به یک جوان 20 ساله پر از حساسیت های اسلامی و پر از اشتغالات  انقلابی گری !

این طرف انجمن حجتیه بود ، آن طرف دارالتبلیغ آقای شریعتمداری بود و آن طرف دیگر هم قصه های صمد بهرنگی ، فدائیان خلق و هزار دستان دیگر بودند . بعد یک نفر می آید و می گوید که همه قرآن را تفسیر انقلابی کرده ، این به درد من که الان 50 سال دارم نمی خورد ، ولی به درد آن زمان من خورد که اقلاً تأملی بکنم .

چون دیدم نگاه متفاوتی به اسلام است و انقلابیون مسلمان در همه ادوار تاریخ بر روی نگاه ها و برداشت های نو آئین بر اسلام تأمل کرده اند . از جریان سید جمال الدین اسد آبادی بگیرد تا دیگران . ضمن این که آنها هیچ کدام شان جز گودرزی به امام نگاه بدی نداشتند .

حتی گودرزی هم در اوایل به شخص امام نظر بدی نداشت ، منتها چون ایشان به حاکمیت رسیده بود و گودرزی ، امام را رژیم می دانست ، ایشان را مصداق " زور و تزویر " (نعوذ بالله) قرار داده بود ، در صورتی که آیت الله طالقانی را قبول داشت و ایشان برای فرقانی ها شهید دوم بود !

من جمله او را در دادگاه در پاسخ به آقای معادیخواه دقیقاً یادم هست و نقل به مضمون نمی کنم ، بلکه عیناً نقل می کنم . آقای معادیخواه پرسید : " شما آقای طالقانی را قبول دارید ؟ " گفت : " بله ." گفت : " چطور ؟ ایشان هم که روحانی است و عضو شورای انقلاب ." گفت : " بله ، علی است در شورای عمر ."

من به نگاه آن روز خودم رجعت می کنم ، نه نگاه امروزم ، امام مگر با آقای طالقانی چه فرقی داشت ؟ هر دو روحانی ، هر دو سید ، هر دو معمر ، هر دو مجاهد ، هر دو مهاجر . قبل از انقلاب مطالبی که از فرقان این طرف و آن طرف می شنیدیم ، می گفتند امام فرق دارد و انقلابی است ، حتی گودرزی در یکی از کتاب های تفسیرش از امام به عنوان " سید مجاهد مهاجر " نام برده !

./ با توجه به این که آیت الله قاضی چهره ای روشنفکر بود و با جوانان انقلابی هم رابطه خوبی داشت ، پس نمی توانست در نظر گروه فرقان مصداق هیچ یک از موارد زر و زور و تزویر باشد ، به نظر شما علت ترور ایشان چه بود ؟

چون خانواده آقای قاضی معتقدند عناصری از ساواک در فرقان رخنه کرد و انتقام دیرینه را از آقای قاضی گرفت و یا عناصری از خلق مسلمان که از ابتدا کینه ایشان را به دل داشتند و یا افراد دیگری که آقای قاضی در ماههای اول انقلاب در مقابل آنان ایستادگی می کرد .

_ من نمی توانم خبر بدهم ، ولی تحلیل می توانم بکنم . تحلیل من این است که اکبر گودرزی از وجود آقای قاضی بی خبر بود . مسعود تقی زاده قدری نداشته که بتواند آقای قاضی را تحلیل کند . بچه بی سواد و بیخودی بود . محمد متحدی که یک آدم احساساتی و فاقد تفکر عمیق بود ، قبل از دستگیری فرقان به تبریز اعزام شده بود . متحدی جزو چند تن محدود تصمیم گیرنده در قتل ها بود که مثلاً شهادت آقای قاضی هم به دست وی و تقی زاده اتفاق افتاد .

همان نکته ای که اشاره کردم ، آقای قاضی با دکتر شریعتی مشکل داشت ، این مطلب را مکتوب شده بود و پخش می شد . جزوه ای بود از فتاوای علما و مراجع در رد و تکفیر دکتر شریعتی ، 17 ، 18 صفحه است و حتی از علامه طباطبایی هم در آنجا مطلب هست .

من حتی نمی توانم راجع به مجاهدین خلق و نظامی شدن آنها ، همه گناهان را به گردن آنها بیندازم ! در تهران یادم هست که آقای هادی غفاری چه رفتارهایی می کرد و با گروه هایی در مقابل آنها با چه اشداد و غلاظی رفتار می کردیم که خودم هم در میان آن تند و تیزها بودم .

تابلوی عکس شاه را از ساختمان مجاهدین خلق پایین انداختند که اینها عکس شاه را نگه داشته اند ! آخر این چه حرف مزخرفی است ؟ مجاهد عکس شاه را می خواهد چه کار کند ؟ یا در روزنامه هایشان می نوشتند بعضی از وسایل خاص را از خانه های تیمی اینها بیرون آورده اند !

این موضوع معروف است که گودرزی می خواسته طلبه مدرسه مجتهدی شود ، آقای ناطق به نقل از آقای مجتهدی می گوید وقتی که گودرزی آمد که طلبه بشود ، چون خیلی چهره زشتی داشت و دیدم نورانیت ندارد ، گفتم تو به درد طلبگی نمی خوری . آقای مجتهدی معتقد بود طلبه باید چهره ای جذاب داشته باشد . (خاطرات حجت السلام و المسلمین ناطق نوری ، تدوین مرتضی میردار ، مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، تابستان 82 ، ص 183)

و علاوه بر این گویا مرحوم آقای سعید کتاب های شریعتی را می خریده و جمع می کرده و با وانت و خاور می برده اطراف تهران و با کمک طلاب آنها را آتش می زده اند که گویا گودرزی هم از آنها بود و اتفاقاً گودرزی از آن کتاب ها برداشته و می خواند تا از آقای سعید سرخورده شده از وی می برد .

برادر من ! استدعا می کنم این حرف مرا بنویسید ، مسئولیتش هم علی ذمتی ! یک روز بلاقیاس و تشبیه ، نازی ها به آتلیه پیکاسو حمله می کنند و می گویند : " این تابلویی که تو کشیدی چیست ؟ چرا این را کشیدی ؟ " می گوید : " این را من نکشیدم ، شما کشیدید ! "

الان خیلی راحت و ساده است بنشینیم و همه آنها را منکوب کنیم و بگوییم آمریکایی بودند ، وابسته به آمریکا بودند ، مجاهدین دخالت کردند و خلاصه یک چیزی مثل همه ساخته هایی که تا به حال داشته ایم ، بسازیم ، ولی ما می خواهیم بعد از 30 سال به واقعیت ها برسیم .

تحلیل یک فردی که در دل آن جریانات بوده این است که چرا اینهاه را متهم به مادی گری کردند ؟ در صورتی که تک تک اینها جلوی چشم من هستند که پاک ترین بچه مسلمان ها بودند ، منتها با یک تحلیل غرط فریب خوردند .

همان موقع هم اطلاعات من از مارکسیسم خیلی بیشتر از گودرزی بود ! او اصلاً این چیزها را نمی خواند . مگر چند سال داشت ؟ گودرزی وقتی اعدام شد 24 سال داشت (متولد 1335 بود و در 3 خرداد 59 اعدام شد) مگر چقدر فرصت کرده بود متون سنگین مارکسیسم به ویژه کاپیتال را بخواند ؟

./ اگر اندیشه های رایج چپ و مارکسیسم را می شناختید ، به راحتی به این نکته می رسیدید که آنها مفاهیم قرآنی را به نفع آنها مصادره می کردند .

_ یعنی می گویید مارکسیست بودند یا گرایش مارکسیستی داشتند ؟

./ مارکسیسم را علم مبارزه تلقی می کردند .

_ آفرین به این زیرکی شما ! علی باکری در دادگاه گفت که مارکسیسم علم انقلاب است . این دلیل گروندگی تئوریک و فلسفی به ماتریالیسم و مارکسیسم – لنینیسم نیست. می تواند آغازه ای برای انحراف زمره ای باشد که گرایشات دینی خفیفی داشته اند ، چندان که شد . اما اکتر سید محمد الهی و حنیف نژاد ماهیتاً نمی توانستند ماتریالیست شوند .

این روش مبارزه است که از هر صاحب تجربه ای می توان فرا گرفت و با حفظ اندیشه ناب دینی روش را مدرنیزه کرد . شما غیر از مارکسیست ها به ندرت افرادی را پیدا می کردید که کارهای چریکی کرده باشند ، به خصوص بچه مذهبی ها .

در این زمینه منحصراً تجربه های مارکسیسم دستمان بود . تجربه جنبش های مارکسیستی آمریکای لاتین و باقی جاها را داشتیم و می دیدیم که جنبش های دهقانی چگونه تبدیل به جنبش جنگل و بعد تبدیل به جنبش شهری می شود ، ترور چگونه انجام می شود ، خلع سلاح ها چطور اتفاق می افتد ، اصلاً کوکتل مولوتف یک پدیده مارکسیستی است ، این کارها را بچه مسلمان ها که نمی کردند .

در تاریخ معاصر نمونه هایی مثل فدائیان اسلام و جمعیت مؤتلفه را داریم ، ولی حرکات آنها اقدامات چریکی و رزم مسلحانه مداوم نبود .

./ پس شما معتقد هستید که مخالفت های آقای قاضی با شریعتی موجب شد که ایشان در لیست ترورها قرار بگیرد ، چون ایشان برای سران فرقان در تهران ، چندان چهره شناخته  شده ای نبود .

_ جز بعضی از ترورها ، بقیه مبنای منطقی و از پیش تعیین شده ای نداشت . ترور آقای مطهری را گر چه گودرزی در زندان گفته بود که زود بوده ، اما آقای مطهری برای اینها نشانه و سمبل بود ، اما آقای اردبیلی ، آقای خامنه ای ، آقای هاشمی ...

./ آقای بهشتی ...

_ آقای بهشتی را نمی زدند ، چون نیکنام آدم آقای بهشتی بود . مدتی آقای بهشتی به او مشکوک شده بود که نکند اوست که دارد رقبای آقای بهشتی را از سر راه بر می دارد ، یا عده دیگری می گفتند اینها را آقای هاشمی رفسنجانی ساخته ! و خزعبلاتی از این دست . بعضی ها می گفتند اینها عامل آمریکا هستند .

آقای محمد گیلانی و آقای ناطق اعلام کرد که اینها هیچ رابطه ای با هیچ کشور خارجی ندارند ، انتخاب بعدی اینها برای ترور ، انتخاب های بی ملاک و مسخره ای بود ، دشتیانه را چرا زدند ؟ آقای آقا رضی شیرازی را چرا باید ترور کنند ، ایشان چه نقش داشت ؟

./ استدلال شان این بود که امام به جامعه روحانیت دستور داده اند تا نام ایشان را هم در لیست کاندیداهای مجلس خبرگان بگذارند !

_ نماینده داروسازی مرک آلمان ، هانس یواخیم را چرا کشتند ؟ یک چیزی را نقل می کنم ، حتماً سوتیترش کنید . یک روز عباس عسگری به بچه ها می گوید : " بلند شوید بروید خیابان ظفر ، یک ساواکی هست ، او را بزنید ." می گویند : " چرا بزنیم ؟ قضیه ساواک که تمام شده ." می گوید : " برای دست گرمی ! " خیلی نباید اهداف آنها را جدی گرفت .

در احکام ترور آقای مطهری و آقای قاضی می دانید چه نوشته اند ؟ نوشته به خاطر " کمیته بازی " باید اینها را زد ! ببینید چه عبارت سخیفی است . الان اگر من و شما بنشینیم که حکمی را بنویسیم ، یک حکم نفیس را انشاء می کنیم ، اقلاً یک چیزهایی را به عنوان دلیل می تراشیم که شبیه حکم باشد . کمیته بازی یعنی چی ؟

یا در اعلامیه ترور آقای قاضی این دلیل را هم نوشته اند : " حمایت از ملاکان و فئودال های آذربایجان ! " یکی نبود به اینها بگوید به تو چه مربوط است ؟ راهت را روشن کن ببینیم حرف حسابت چیست ؟ مگر تو مارکسیستی ؟ مگر داری جنبش طبقاتی راه می اندازی ؟ اصلاً فئودال چه عیبی دارد ؟

به نظرم می رسد که ! برایشان فرق نمی کرد ، به هر حال یکی از روحانیون کم می شود ، می گفتند بکشید تا سر و صدا ایجاد شود !

./ پس از ترور آقای قاضی ، فرقان در تبریز به کدام سمت رفت و موسوی چند وقت بعد دستگیر شد و چگونه ؟

_ روز عید قربان و تعطیل بود و ما تعطیلی ها می رفتیم کوه . بعد از غروب بود که برگشتیم و دیدیم شهر ملتهب و تعطیل است و تمام مغازه ها و دکاکین بسته اند . پرسیدم : " چه شده ؟ " گفتند : " آقای قاضی شهید شده ، سه تا گلوله خورده به سرشان ."

قبل از آن مصطفی از بانک سپه خیابان خاقانی یک سرقت مسلحانه کرده بود تا تشکیلات را تأمین کند ! چون از تهران که پول نمی آمد . بانکی را هم زده بود که صندوقش خالی بود . در آن روزها بانک ملی مهاباد را هم زدند که در آن 80 میلیون تومان پول بود ! رقم بسیار کلانی بود .

ما فرقان را می شناختیم ، چون بعد از ترور هم اعلامیه پخش کردند ، ما می دانستیم کار فرقان است ، ولی مردم تصور می کردند کار حزب خلق مسلمان است . یک عده هم تصور می کردند کار مجاهدین است .

هنوز هم این حیرت و بهت وجود دارد ، چون آقای قاضی کسی نبود که ایشان را ترور کنند !

ایشان به قدری ساده و صادق بود که در اولین نماز جمعه سهور کرد ! به مردم گفت : " بروید خانه هایتان نماز را اعاده کنید ، نماز را اشتباه خواندم ." کمتر کسی سخنرانی ایشان را شنیده ، اهل سخنرانی نبود ، کتاب می نوشت .

ایشان پیش نماز هم که بود می نشست و علمای دیگر صحبت می کردند . ایشان در خانه درس خارج می گفت، مکاسب می گفت و مردم هم خیلی دوستش داشتند . فقط چون با آقای شریعتمداری معارضه داشت ، طیف های طرفدار آقای شریعتمداری از ایشان ناخشنود بودند .

آقای قاضی در آبان شهید شد ، من اواخر پاییز به خانه موسوی رفتم و برادرش گفت که نیست . فهمیدم دستگیر شده و بلافاصله ایادی پایین دست را هم دستگیر می کنند . از جمله س.ح.جد .. ، ع.احد ... و الف . افتخاری و دیگران من از طریق برادرش پیگیری میکردم و می گفت در زندان است .

همان طور که قبلاً اشاره کردم خطاط قهاری بود و شاید بتوان گفت زبده ترین خطاط تبریز بود و در آلبوم خطاطان انجمن خوشنویسان تهران ، خط او و چند نفر دیگر آمده بود . شاگرد مرحوم آقای هریسی و مرحوم میرزا طاهر خوشنویس بود .

با ایشان کوه که می رفتیم ، اول وقت نماز می خواند ، فردی متقی و ارادتمند به امام بود . بسیار به آقای قاضی هم ارادت داشت ، اما از لحاظ مخالفت ایشان با مرحوم شریعتی ، با آقای قاضی احتجاجاتی داشت .

./ نگاه فرقانی ها به آقای شریعتمداری چگونه بود ؟

_ بسیار منفی ، چون ایشان را آخوند درباری و منتسب به شاه و ضد انقلاب می دانستند ، البته نه انقلاب اسلامی واقعی ، بلکه انقلابی که در نظر آنها بود . ایشان را یکی از سرداران قاعده تزویر می دانستند . بچه های تبریز و ارومیه فرقان هم به ایشان خیلی نظر منفی داشتند .

طلبه ای بودکه هم درس ما بود ، البته کمی از ما جلوتر بود . ما ادبیات می خواندیم ، او جلد اول لمعه را تمام کرده بود و به او می گفتند : " عمامه بگذار ." مرحوم شیخ احمد تقی زاده که در جبهه شهید شد ، او در مغازه من گفت : " می روم قم تا آقای شریعتمداری عمامه بگذارد ." موسوی گفت : " نرو ! همین آقای قاضی بگذارد بهتر است ، شریعتمداری که انقلابی نیست ."

./ فرجام مصطفی اشرفی موسوی چه شد ؟

_ روز هفتم تیر 1360 من در تهران بودن که انفجار دفتر حزب اتفاق افتاد . فردای آن روز رفتم سرچشمه و بعد هم روزنامه خریدم که ببینم چه کسانی شهید شده اند ، سیاه به تن داشتم ، در گوشه روزنامه خواندم که امروز سحرگاه در محوطه اوین 7 نفر اعدام شدند ، از جمله احمد محبی از فرقان و مصطفی اشرفی موسوی فررزند علی اشرف !

حیرت کردم ، چون مصطفی به 10 سال زندان محکوم شده بود و داشت حبسش را می کشید ، خیلی منقلب شدم و گریه کردم . تحلیلیم این بود که دادستانی از انفجار دفتر حزب عصبانی شده و به زندان رفته و چند نفرا را که ناساز بودند ، برده و اعدام کرده !

موسوی آدم ناسازی بود ، سازشکار نبود ، دیپلماسی نداشت ، صریح و رک بود ، همان جور که فکر می کرد زندگی می کرد و حرف می زد ، من به پزشکی قانونی رفتم که جنازه موسوی را تحویل بگیرم ، به هر حال بهترین رفیق من بود .

در آنجا جنازه ها را به من نشان دادند و موسوی در میان آنها نبود ، آلبومی را جلوی من گذاشتند و گفتند عکس ها را ببین . آلبوم را که ورق زدم ، عکس موسوی را دیدم که تیر خورده و زیر آن نوشته بودند ناشناس ! گفتم این است . گفتند : " شناسنامه بده که اگر از اولیای دم هستی جنازه را تحویل بگیری ." گفتم : " شناسنامه ندارم ."

و به برادرش آسید محمود زنگ زدم و گفتم : " خبر داری مصطفی به رحمت خدا رفته ؟ " خیلی تعجب کرد و خیلی هم صبر و تحمل کرد ، بعد پرسید : " کجائی ؟ " گفتم : " پزشکی قانونی ." قرار شد از تبریز به همراه خواهرانش حرکت کنند و فردا ساعت 8 صبح همدیگر را ببینیم . رفتیم و جنازه را تحویل گرفتیم و بردیم بهشت زهرا دفن کردیم .

بعد من سوار اتوبوس شدم و رفتم شاه عبدالعظیم . تمام مدت هم گریه می کردم ، سوار ماشین شدم و آمدم توپخانه ، یک نفر تمام این مدت همراه من آمد !

من در آن روزها دنبال قائل آقای قاضی بودم هر چه تحلیل می کردم به این جمع بندی می رسیدم که بچه های تبریز باید ایشان را ترور کرده باشند ، چون آقای قاضی در تهران معروف نبود و تهرانی ها که ایشان را نمی شناختند ، به مصطفی شک نکردم ، فکر می کردم امکان ندارد که او آقای قاضی را بکشد ! آن روزها دنبال فرقانی های تبریز بودم .

یک روز یکی از بستگان ما گفت : " یکی از فرقانی ها از زندان آزاد شده ، برویم دیدن او ." نامش محسن خطیبی بود ، از من پرسید : " چه کار می کنی ؟ " گفتم : " من مشغول پیگیری قضیه آقای قاضی هستم ." او گفت : " من از زندان فرار کرده ام ."

من رفتم به زندان اوین و کسی را که فرقانی ها را بازجویی می کرد ، صدا زدم . یکی از دانشجویان خط امام به اسم عباسی اسدی آمد . گفتم : " من یک فرقانی را شناسایی  کرده ام ، می خواهم آدرسش را به شما بدهم . " مشخصات را که دادم ، اسدی خندید و گفت : " نه ، فراری نیست ، دست شما درد نکند ، شما کی هستید ؟ "

گفتم : " من از دوستان مصطفی موسوی هستم ." گفت : " خدا بیامرزدش ، نباید اعدام  می شد ، تقصیر خودش بود ." سه روز بعد مرا دستگیر کردند . محسن خطیبی گزارش داده بود که قاتل قاضی را پیدا کردم ! و دادستانی بسیار مشعوف شد . آقای شیرین کام گفت :" ما در زندان این خبر را شنیدیم کیف کردیم ." اینها با ترور آقای قاضی مخالف بودند .

من خانه خاله ام بودم ، محسن خطیبی به من زنگ زد که " می آیی بیرون ؟ " قرار گذاشتیم و آمدم بیرون ، روزه بودم و سیاه تنم بود . سیاه برای مصطفی و مرحوم بهشتی و شهدای حزب ! یکی از من پرسید : " ساعت چند است ؟ " گفتم : " 5/7 " ، که یک مرتبه ضربه ای به پشت من زدند و من افتادم . همین که بلند شدم ، در رفتم !

اتوبان مدرس را تازه داشتند می ساختند ، لودرها خاک ریخته بودند ، من از خیابان خودم را توی اتوبان مدرس انداختم ، دیدم آنجا هم ایستاده اند و کسی پشت بلندگو می گوید :" تسلیم شو ، محاصره ای و راه فراری نداری ! " احتمالاً صدای آقای حمید نقاشیان بود . من فکر کردم فرقانی ها فهمیده اند که من رفته ام دادستانی و حالا آمده اند دنبالم ! در هر حال مرا گرفتند و بردند .

20 تا ماشین با 60 نفر آدم یا 20 نفر با 6 تا ماشین آمده بودند . آقای لاجوردی بعدها می خندید و به من می گفت : " ما فکر کردیم قاتل آقای قاضی را پیدا کردیم و آن همه آدم را دنبال تو فرستادیم ! "

رفتیم زندان و گفتم : " دستم را باز کنید ، نماز بخوانم ." و آنها هم راحت دستم را باز کردند . با من خیلی با ملایمت رفتار کردند ، با حالا که همه چیز نهادینه شده ، فرق داشت . وضو گرفتم و نماز خواندم .

بعد آقای لاجوردی آمد و با آن لحن مخصوصش پرسید : " قاتل قاضی توئی ؟ " گفتم : " خیر ، شمائید ! " گفت : " مرا می شناسی ؟ " گفتم : " بله ، شما لاجوردی هستی ." گفت :" درست می شوی ." فردا سر صبح چند نفر آمدند بازجویی و همانجا متوجه شدند که این طور نیست .

./ از کجا متوجه شدند ؟

_ چون راست می گفتم ، گفتم : " من از شاگردان و مریدان آقای قاضی هستم ، دنبال قاتلان آقای قاضی بودم ، عباس اسدی را صدا کنید ، تا بگوید که آمده بودم که برای پیدا کردن قاتلین کمک کنم و تحلیلم را ارائه کنم ، من بچه انقلاب هستم و ... " و شروع کردم به احتجاج جدی !

یکی به اسم جواد آمد و گفت : " چرا سر و صدا می کنی ؟ " تو را می زنند ها . " گفتم :" کسی جرأت دارد بزند ." چشم بندم را کندم و شروع کردم به مقاومت ! خوشش آمد .. او رفت و یکی دیگر آمد به اسم رمضان . بچه های عجیب مؤمن و خوش رفتاری بودند .

بعد از آزادی به همه می گفتم کاش همه 36 میلیون ایرانی (نفوس آن زمان) یک دوره از زندان عبور کنند که هم یک کورس آگاهی بر علیه خطا و آزمون ببینند و هم با رأفت دینی آشنا شوند .

بعد از قضیه 7 تیر ، مجلس از اکثریت افتاده بود و ما را هم برای رأی گیری میان دوره ای بردند . من از گروه موسوم به مجاهدین انقلاب اسلامی بدم می آمد و به تدین اینها معتقد نبودم . اینها شده بودند کاندید !

رئیس زندان آنجا بود ، با من حال و احوال کرد و به شوخی گفت : " حجالت نکشیدی قاضی را کشتی ؟ " من هم به شوخی گفتم : " نه ! شما را هم می کشم ." گفت : " برو توی صف ." گفتم : " مگر می خواهم نان بگیرم ؟ " گفت : " خیلی خوب ، بیا اینجا ."

رفتم و دیدم همه تراکت ها مال سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی است و اینها حسابی در زندان تبلیغات کرده اند ! گفتم : " من به اینها رأی نمی دهم ، اینها فرقی با مجاهدین خلق ندارند ." مسئول آنها به من فحش داد .

گفتم : " اسامی کاندیداهای حزب جمهوری اسلامی کجاست ؟ من به اینها رأی نمی دهم ." خلاصه شلوغ کردم و مرا به سلول برگرداندند . در آن اوایل در زندان حاکمیت با اینها بود ، از مؤتلفه هم کسی نبود جز سران دادستانی و مرحوم لاجوردی ، بدنه دست مجاهدین انقلاب بود .

فرقانی ها را آوردند و با من مواجهه دادند . من گفتم : " با یک فرقانی هم ارتباط نداشتم ، موسوی را می شناختم و احتمال هم می دادم ، ولی یقین نداشتم که فرقانی باشد ." گفتند : " احتمال می دادی ، چرا نگفتی ؟ " گفتم : " مگر با احتمال دادن می شود کاری کرد که مردم را دستگیر کنند ؟ " همه را آوردند و گفتند او را نمی شناسیم .

یکی شان گفت : " این یک کتابفروشی داشت به اسم ابوذر ." یکی دیگر هم گفت : " این پشت سر آقای قاضی صلوات می فرستاد ، کنتور برق را قطع و اعلامیه پخش می کرد ." دیگری گفت : " این توی دانشگاه ، چپی ها را می زد ." این حرف ها خیال بازجوها را راحت کرد و شب ها می آمدند و در سلول من می نشستند و با هم روایت می گفتیم و صحبت   می کردیم .

تا این که گفتند می تواند با وثیقه ملکی 20 میلیون آزاد شود ! گفتم : " 20 میلیون تومانم کجا بود ؟ ما در تبریز یک خانه داریم که آن هم 200 تومان نمی ارزد ." آقای لاجوردی آمد و گفت : " نیازی نیست ، با کفالت معتبر آزادش کنید ." و آزادم کردند .

./ برخورد مرحوم لاجوردی با فرقانی ها چگونه بود ؟

_ محبتی که مرحوم آقای لاجوردی به بچه های فرقان کرده ، هیچ کس به هیچ جریان انحرافی نکرده . معادیخواه می گوید من نسخه تواب سازی را پیدا کردم و لاجوردی غرشان زد ! حرف بی ربطی زده است .

روش محاکمه معادیخواه را تلویزیون پخش کرد و من کلمه به کلمه اش یادم هست ، خصمانه و کودکانه است . کجا تواب سازی می کرده ؟ او به گودرزی می گوید : " مردک ... ! " اما لاجوردی به من می گفت : " آمیز اصغر آقا ! " می گفت : " تو بچه طلبه ای ، باید حرمت روحانیت را نگه داشت ."

آقای لاجوردی بچه ها را پیش امام می برد ، کی این کار را می کند ؟ من در 10 تیر 60 دستگیر شدم ، دو ماه بعد آمد و گفت : " اصغر آقا ! آقای رجایی و آقای باهنر شهید شده اند ، می توانی شعری بگویی و توی نماز جمعه بخوانی ؟ " در خلوت خودم شروع کردم به شعر نوشتن ، اما نتوانستم چیزی که مطلوبم باشد جور کنم .

از من پرسید : " دلت می خواهد یک سر بروی خانه خاله ات ، با این بچه ها که نماز جمعه می روند برو ." بچه ها می رفتند نماز جمعه بی آن که حتی یک تکه کاغذ نوشته شود یا جایی چیزی را امضا کنند ! یک نفرشان ساعت 2 بر می گشت ، یکی دیگر شب ! آقای لاجوردی فقط می پرسید : " فلانی کو ؟ " می گفتند : " هنوز نیامده ." نه کاغذی بود نه وثیقه ای !

بچه ها درخواست اجازه عزیمت به جبهه می کردند که آقای لاجوردی موافقت می کرد . مثلاً مرحوم مسعود معینی رفت و شهید شد . آقای لاجوردی پسرش را می آورد به بند ما و می گفت با او صحبت کنید . ناهارش را با ما می خورد ، ما ناهار هر چه داشتیم ، برایش نگه می داشتیم . ساعت 3 ، 4 می آمد و کمی می خورد ، خیلی کم خوراک بود .

با هم استخر می رفتیم ، با ما شوخی می کرد ، آقای لاجوردی فرقان را کشف کرده بود . هیچ کس مثل او تا آخرش همه جوره فکر فرقان را کشف نکرد که بداند با آنها چگونه رفتارکند . آقای لاجوردی گره فکری فرقانی ها را باز کرد .

کمال یاسینی را آوردند و پرسیدند : " چرا آقای مفتح را کشتی ؟ " او جواب داد : " ما نمی فهمیدیم ، رهبر ما به ما گفت بروید بکشید ، ما هم رفتیم و کشتیم ." اینها را با اکبر گودرزی مواجهه دادند و گودرزی گفت : " من نکشته ام ، شما کشتید ، بروید جواب بدهید ." همان روز بود که اینها شکستند .

همه بچه ها از آقای لاجوردی فرصت گرفتند تا درباره کارهایی که کرده بودند فکر کنند و ایشان فرصت می داد . به تدریج کتاب های فرقان را آوردند و بچه های فرقان نشستند و مطالعه کردند و بر آنها نقد نوشتند . الان این نقدها موجود هست . می گفتند : " ما اصلاً خودمان هم این ترهات را قبلاً نخوانده بودیم ." آقای لاجوردی می گفت : " بنشینید و بخوانید و نقد بنویسید تا اگر کسی خواست فرقانی شود بخواند و بفهمد ."

بازجوها گاهی بیرون پیش ما می آمدند و می گفتند ما از شما خجالت می کشیم که نماز شب می خوانید ! بچه ها به این آداب و شعائر اعتقاد داشتند .

./ چه مدت در زندان بودید ؟

_ دو ماه و 18 روز تهران زندان اوین و بلافاصله بعد از آزادی در تبریز گرفتار شدم و تا مداخله آقای لاجوردی 41 روز هم زندان تبریز بودم ، جمعاً 120 روز .

./ آخرین خاطره ای که از مرحوم لاجوردی دارید ، چیست ؟

_ دست مرا گرفت ، من توی زندان یک ذره شلوغ می کردم ، نماز عید فطر را نرفتم و گفتم من به عدالت امام جماعت اعتقاد ندارم ! شب آمد و در سلول را باز کرد و به شوخی گفت : " قاتل ! عید فطر است ، چه می خواهی ؟ " گفتم : " مسواک و کتاب می خواهم ." گفت :" همه آزادی می خواهند ، بند عمومی می خواهند ، تو مسواک می خواهی ؟ یک چیز دیگر بخواه ." گفتم : " عمومی که اصلاً نمی خواهم ، آزادی را هم برای چه بخواهم ، اینجا نشسته ام دارم قرآن می خوانم ، ملاقات هم می خواهید بدهید ، می خواهید ندهید ! "

کمرم در زندان خم شده بود و نمی توانستم صاف بایستم ، وارد بند عمومی که شدم دیدم مجاهدین خلق و پسر دکتر سحابی آنجا هستند .

دیگران به فرقانی ها می گفتند : " کهفی ها ." یک سالن خواب داشتند که به آن می گفتند : " غار اصحاب کهف ." آن مجاهد ! که آدم سعادتی بود رو کرد به من گفت : " سگ کهفی ها هم آمد ! "

آقای لاجوردی به اعتبار آشنایی من با استاد علامه حاج شیخ محمد تقی جعفری و شاگردی استاد شهریار ، خیلی به من علاقه داشت و می گفت از استادهایت برایم خاطره تعریف کن ! آقای جعفری از من شفاعت کرده و گفته بود که این بچه خودمان است .

من سال ها خدمت استاد رفته بودم ، بالاخره یک روز آقای لاجوردی به من گفت : " اصغر جان! ما دیگر با تو مطلبی نداریم ، من هم سرم شلوغ است ، یک چیزی بنویس به وکیل بند ، به بچه ها هم گفته ام ، ولی انیها هم سرشان شلوغ است ، بده به وکیل بند که آزادی تو را یادآوری کند ."

یک روز عصر ساعت 4 ، 5 بود که ایشان آمد به بند . بند ما در باغ تیمور بختیار واقع در ارتفاعات اوین بود، استخر داشتیم و باغ، اصلاً زندان نبود، بقیه به آنجا می گفتند : " هتل ! " گفت : " بلند شو برویم ." گفتم : " کجا ؟ " گفت : " وسایلت را جمع کن . " اورکتی داشتم که پوشیدم و ساعت و کفش کوه هم داشتم که دادم به رفیقی و نعلینی پوشیدم و راه افتادم .

گفت : " پدرت هم که نیامد ، امضا کند ." گفتم : " آقا ! می گفتید می آمد ." گفت : " ولش کن ، خودت امضا کن که اگر در هر یک از سازمان ها و تشکل ها عضویت پیدا کردی ، به دادستانی اطلاع می دهی ." دست مرا گرفت و آمدیم دم در زندان اوین . من نمی فهمیدم دارد چه کار می کند .

یک بنز مشکی ایستاده بود جلوی در داخل محوطه زندان . آقای لاجوردی سوار شد و مرا هم سوار کرد و پرسید : " مسیر ؟ " گفتم : " چه مسیری آقا ؟ " گفت : " کجا می خواهی بروی ." گفتم : " شما چرا آقا ؟ " گفت : " ما را به خانه ات نمی بری ؟ باید تو را با تشریفات برد ." آدرس خانه خاله ام را در یوسف آباد دادم .

مرا برد ، پیاده شدیم ، مرا بغل کرد و گفت : " حلالم کن اگر به تو سخت گذشت " گفتم :" آقا ! اختیار دارید ." گفت : " نه ! بگو حلال کردم تا خاطرم آسوده باشد ." او را در آغوش گرفتم و به ترکی گفتم : " آقا حلال خوشوز اولسون ." فارسی عبارت به ذهنم نرسید .

بیست سال از این موضوع گذشت، من هم ده سالش را تهران بودم، بازار تهران را دیده بودم. یکی از دوستان گفت : " اگر کاری نداری بیا برویم بازار ، من باید پولی را به کسی بدهم ." من ماشین پاجیروی خوبی داشتم ، تابستان بود ، رسیدیم انتهای ناصر خسرو ، نگه داشتم تا برود پول را بدهد و بیاید و کولر را روشن کردم ، موتور ماشین داغ کرده بود .

پیاده شدم ، سال ها بود می خواستم قبله نما بخرم و پیدا نمی کردم ، دیدم آنجا پر از قبله نماست ، رفتم بخرم . فروشنده گفت : " خارجی اش را نداریم ." برو سر بازار آن طرف خیابان ." رفتم همان جا و قبله نما خریدم که یک مرتبه یکی گفت : " به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران ، جلاد رژیم به اعدام انقلابی محکوم شد ! "

دلم ریخت و گفتم یا ابالفضل (ع) ! چند ماه قبلش ماشین مرا زده بودند ، من در تبریز با حنیف نژاد و موسی خیابانی در آن سال های اول رفیق بودم ، ولی بعد دیگر با این منافقین خصومت عملی نداشتم که الان می خواهند مرا بزنند . رفتم بازار بین الحرمین ، نزدیک مسجد امام .

دیدم در آستانه در مغازه ای جنازه ای افتاده روی زمین ، عینکی هم افتاده کنارش ، نگاه کردم دیدم آقای لاجوردی است ، خواستم مداخله ای کنم و نفس مصنوعی ای چیزی ، دیدم تمام شده است و فکر کردم که توقفم مناسبتی ندارد . من زندانی بوده ام و ایشان هم آقای لاجوردی است ! به سرعت رفتم و سوار ماشینم شدم و رفتم و عصری شنیدم که ایشان شهید شده است .

./ استاد شهریار درباره فرقانی ها چه دیدگاهی داشت ؟

_ می گفت اینها خوارج هستند . فرقانی ها فقط فریب فکری خورده بودند . اینها التقاطی نداشتند ، از مارکسیسم کاملاً بی بهره بودند . مصطفی از استاد بدش می آمد و می گفت شاعر انقلابی نیست .

پایان


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

مطالب پربازدید بخش گفتگو

رئیس بنیاد تاریخ‌پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی

ماهیت فرقه منافقین با اسلام در تضاد است

علی بابایی کارنامه نماینده مردم ساری در مجلس شورای اسلامی

منافقین باید تاوان جنایات خود را به اندازه شأن ملت ایران پرداخت کنند

محمدتقی نقدعلی، عضو کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس:

دادگاه گروهک تروریستی منافقین مستند و مستدل است

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان