سه روایت از شهادت علی ایرانمنش جلوی چشم دختر 9ساله‌اش

Khaterat160

روایت اول

بیست‌وهفتم بهمن‌ماه 1367 بود. پدرم طبق معمول برای رفتن به سر کار آماده می‌شد. خواهر ۹ساله‌ام را همراه خود برد تا به مدرسه برساند. هنوز چند دقیقه‌ای از رفتنش نگذشته بود که صدای شلیک گلوله آمد. سراسیمه از خانه خارج شدیم. ماشین پدرم وسط کوچه بود. به سمتش دویدیم. ناگهان در ماشین باز شد و خواهرم در حالی‌که تمام صورتش غرق خون بود، بیرون آمد.

دو موتور با چهار سرنشین از عناصر گروهک تروریستی منافقین اتومبیل پدرم را به رگبار گلوله بسته بودند و او را به‌همراه یکی از همکارانش که بر روی صندلی راننده نشسته بود، به شهادت رساندند. خدا را شکر خواهرم زیر صندلی پنهان شده بود و از لحاظ جسمی آسیبی ندید؛ اما بعد از آن حادثه دچار مشکلات روحی شدیدی شد.

منافقین پدرم را ناجوانمردانه به شهادت رساندند. او جز اینکه به مردم خدمت کند و گره از مشکلات آن‌ها باز کند، کار دیگری نمی‌کرد.

به نقل از زهرا ایرانمنش، فرزند شهید علی ایرانمنش

 روایت دوم

روز شهادتش ما را برای نماز صبح بیدار کرد. بعد از نماز کمی با ما شوخی کرد، سپس به من گفت: «می‌روی نان بگیری؟» گفتم: «بله.» تأکید کرد که زیاد نان بگیرم، گفت که شاید مهمان بیاید. من از در خانه بیرون آمدم و با ماشین رفتم. سر کوچه دو نفر را دیدم که ظاهرا در حال تعمیر موتورسیکلت بودند. وقتی برمی‌گشتم، باز هم آن‌ها را دیدم. رد شدم و به منزل آمدم. صبحانه خوردیم. پدرم موقع رفتن تا در سالن رفت، سپس برگشت و گفت: «فاطمه کاری نداری؟»، دوباره چند قدم رفت و پرسید: «هیچ‌کس کاری با من ندارد؟» خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای تیراندازی شنیدیم. مادرم با اضطراب گفت: «فکر کنم پدرتان را شهید کردند.» وقتی به کوچه رسیدیم، دیدیم که پدرم و همکارش، آقای خاندانی هر دو به شهادت رسیده‌اند. قاتلین پدرم همان موتوری‌هایی بودند که من از صبح سر کوچه دیده بودم.

به نقل از محسن ایرانمنش، فرزند شهید علی ایرانمنش

روایت سوم

هر روز قبل از اینکه سر کار برود، با هم پیاده‌روی می‌رفتیم. آن روز با عجله آماده شد تا برود؛ حتی در حیاط را نبست و پسرم را صدا زد که در را ببندد. قرار بود به ماموریت برود.

وقتی به اداره رسید و دید که آقای ایرانمش هنوز نیامده، سوار ماشین شد تا دنبالش برود. همکارانش گفته بودند که شما باید به ماموریت بروید. او در جواب گفت: «تا شما اتوبوس را آماده کنید، من می‌‌آیم.»

خانه حاج‌علی ایرانمش رفت. پسر حاج‌علی می‌خواست پدرش را برساند که نصرالله رسید و با هم سوار ماشین شدند تا به محل کار بیایند. دختر 9ساله حاج‌علی ایرانمش هم با آن‌ها بود. دو نفراز عوامل منافقین که سوار بر موتور بودند، به سمت آن‌ها آمدند و اشاره کردند که سوال دارند. به نصرالله علامت دادند که شیشه ماشین را پایین بدهد. همین که نصرالله شیشه را پایین داد، شروع به تیراندازی کردند. حدود 30گلوله به سمت آن‌ها شیلک شده بود. گلوله‌ها به سر و سینه شهید ایرانمنش و همسر من اصابت کردند. منافقین آن‌ها را ناجوانمردانه به شهادت رساندند.

به نقل از همسر شهید نصرالله خاندانی(فاطمه گوهری)

بیشتر بخوانید:

ماجرای لو رفتن خانه تیمی منافقین و خودکشی یکی از اعضا

فرانسه نمی‌خواهد ننگ «گروهک تروریستی منافقین» را از خود بزداید؟


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31