سرگذشت یک اسیر

من اکبر حسین آبادی بچه فومن هستم و در سال 67 از خود فومن اعزام شدم به سربازی. محل سربازی ام 92 زرهی اهواز بود در منطقه کوشک، آنجا خدمت می کردم که یک سال خدمت بودم بعد منافقین حمله کردند و من با 28 نفر دیگر اسیر منافقین شدیم.

 

 

Hosinabadi

 

ما را از آنجا به یک پایگاه عراقی در لب مرز بردند و یک ساعتی ما را نگه داشتند، یک سری سؤالها از ما کردند و بعد با ماشین ما را از منطقه خارج کردند بردند پایگاهی به اسم پایگاه ذوالانوار. ما 29 نفر را بردند در یک اتاقی و تقریباً یک هفته آنجا بودیم. یک هفته از ما سؤالهای مختلفی می شد مثلاً کی آمدی چطور شده آمدی اطلاعات منطقه چطور است من چیزهایی که می دانستم بهشان گفتم. چون که تازه هم آمده بودم در منطقه زیاد چیزی نمی دانستم. بعد گاهی چشمم را می بستند می بردند جاهای مختلف برای فیلمبرداری که موقع فیلمبرداری چشمم را باز می کردند. ما تقریباً یکی دو هفته آنجا بودیم، بعد ما را بردند مهمانسرا که اردوگاهشان بود. ما تقریباً هفت هشت ماهی آنجا بودیم. یعنی در عملیاتهای آفتاب و چلچراغ در این محل مهمانسرا بودیم. که اینجا من یکی از نفراتی بودم که در آشپزخانه کار می کردم. دو سه نفر آنجا بودند یکی شان مجید بود، موهای تقریباً جوگندمی داشت. یک سری کلاسها و نشست هایی به مدت یک ساعت تا یک ساعت و نیم برایمان می گذاشتند و یک سری کاغذها و کتابها برایمان می آوردند که ما هم یا می خواندیم یا اینها برایمان می خواندند. این برنامه روزانه مان بود. بقیه وقتمان در اردوگاه کار می کردیم. وقتی عملیات آفتاب شد، ما را جمع کردند و گفتند که ما یک عملیات در پیش داریم به اسم عملیات فروغ که همه باید شرکت کنند و اگر شرکت کنید، آزاد می شوید که تعدادی از نفرات اردوگاه یک هفته مانده بود به عملیات فروغ ما به پایگاه اشرف رفتیم. من یکی از نفراتی بودم که در تیپ جواد بودم. رفتیم کارهای پشتیبانی و بار زدن مهمات و این جور کارها که از صبح ساعت 5 صبح می رفتیم تا تقریباً ساعت دو شب. دو سه روز مانده بود که گفتند یک نشستی است و باید همه بروند. ما رفتیم در سالن اجتماعات همه نفرات بودند، یکهو نگاه کردیم دیدیم که مریم رجوی وارد سالن شد و بعد توجیه عملیات فروغ را برای ما انجام داد. مأموریت تیپها را علام کردند و ما دروازه تهران بودیم. نشست تمام شد و پس فردایش سوار ماشین شدیم و مهمات را بار زدیم. فرمانده یگانمان حسن رودباری بود. تا چهار زبر که داشتیم می رفتیم پایین تنگه، یک سری درگیری ها از روبرو شد. ما هم آنجا ماندیم تا وقتی که صبح شد. تقریباً دم صبح شد و دیگر درگیری شروع شد. من نفر آر پی چی زن بودم آن موقع که یک دانه هم نتوانستم شلیک کنم. یعنی آمدیم جلوتر نزدیک تنگه رسیدیم. دو تا تپه خاکی بود ما رفتیم راست این تپه خاکی قرار گرفتیم، جواد خراسان (اسماعیل مرتضایی) هم اینجا بود و فرماندهی می کرد. سمت راست ما یک گند مزار بود که خیلی از نفرات اینها در گند مزارها آتش گرفتند و سوختند. من اینجا یک ترکش خوردم و یک تیر هم به پایم خورد امدادگر آمد ما را کشاند عقب و تقریباً من دو سه ساعتی در این درگیری بودم. بعد من را بردند پشت خط و از آن طرف هم با هلی کوپتر ما را به بغداد بردند. دو سه هفته ای در بغداد بودم یکی دو تا عمل داشتم و بعدش خوب شدم و ما را آوردند قرارگاه اشرف. دو سه روز هم در بیمارستان اشرف بودم و بعد رفتم در محلی که قبل از آن بودم. آمدیم دیدیم که یک سری نفرات آمدند که جدید هستند. یعنی از خارج آمده بودند دو ماهه و یک ماهه بودند. اینها یکی دو ماهی ماندند و بعد همه شان رفتند. بعد ما دیگر ماندیم تا این که انقلاب شد. دیدم یک سری می روند سالن اجتماعات. بعد فهمیدیم که یک انقلابی در پیش است، گفتیم چیست؟ گفتند که باید طلاق بدهی! گفتیم چی را باید طلاق بدهیم؟ گفتند زن را! گفتیم ما که زن نداریم گفت نه همه باید از این دوران عبور کنند. آنها که زن دارند باید حلقه اش را بدهد و از هم جدا شوند، اینهایی که ندارند و مجردند باید ذهنشان را از اینها خالی کنند. ما گفتیم یعنی چی؟ گفت یک مدت که بیایی در نشست ها، می فهمی! بعد نشست های بزرگی گذاشته می شد این فرماندهان را می آوردند و تعریف می کردند بحث انقلاب را. می گفتند ما در جنگ فروغ که شکست خوردیم باعثش زن بوده، زن ها هم همین حرفها را می زدند. مثلاً یک از زنها بود که شوهر نداشت می گفت وقتی من راه می روم من تمام ذهن و فکرم شوهر است. با توجه به این که شوهر هم ندارم. این خیلی روی مبارزه ام و روی جنگم تأثیر دارد. از قبل این حرفها و این صحنه ها، صحنه سازی شده بود. ما را وارد انقلاب کردند. ما هم گفتیم باشه. گفت یک سری چیزها بنویس و امضاء کن که وارد این انقلاب شوی. خلاصه این گذشت و بندهای الف و جیم و... این حرفها را در مورد انقلاب مریم رجوی می گفت. موقعی که حرف می زد در سالن را می بستند و هیچ کس نمی توانست برود بیرون و همه گوش می کردند. بعد هم در پایان بحث مریم رجوی و در پایان نشست همه باید از این بحث عبور می کردند. باید گزارش می نوشتی که من از این عبور کردم. اگر طرف عبور نمی کرد می گفت مشکل تو چیه؟ کجا گیر کردی؟ می ریختند روی سرش. دو سه سالی که از این داستان طلاقهای اجباری گذشت، خیلی از نفراتی که زن داشتند، مسئله دار بودند. اینهایی که مسئله دار بودند را می بردند در یک جمع کوچک که هم زن بود و هم مرد بود، معمولاً مسئول این نشست ها هم مهوش سپهری بود. که می گفت چرا مشکل داری و اگر طرف زیاد مته به خشخاش می گذاشت، می ریختند روی سرش با هزار بدبختی این طرف را وادار می کردند که خلاصه مسئله نداشته باشد. همیشه هم حواسشان بود که با این فرد چطور تنظیم کنند. مثلاً در لشکر ما دو مورد بودند که طرف دیوانه شده بود. دو سه بار در هفته می رفت بیمارستان و قرصهای خاص به او می دادند تا حالش جا بیاید. یک نفرش کلاً از این دنیا رفت. این داستان همینطور ادامه پیدا کرد و هی بندها آمد و آمد تا جنگ آمریکا و عراق شد. در جنگ آمریکا و عراق تمام رادیوها را جمع کردند گفتند که رادیوها را باید جمع کنیم چون که یک رادیویی جمهوری اسلامی راه انداخته بود به نام رادیو نجات که پخش می کرد و بچه ها می گرفتند و به هم می گفتند. مثلاً فرض کن مادر من در رادیو صحبت می کرد و به من می گفتند که اکبر... مادرت در رادیو صحبت کرده است. این در محفل هایی که بچه ها داشتند به گوششان می رسید. اینها این را فهمیدند و رادیوها را جمع کردند. هر خودرویی هم که رادیو داشت همه را برداشته بودند یا خراب کرده بودند که استفاده نکنند ،یا هر کسی داشت باید می آمد تحویل می داد. کمدهای نفرات را چک می کردند که حتماً رادیو نداشته باشد. ولی بعضی نفرات هر طوری که شده بود قایم کرده بودند و گوش می دادند. در جنگ هم ما نمی دانستیم که مریم رجوی رفته است فرانسه. ناگهان فهمیدیم که مریم رجوی را گرفتند.

مریم رجوی دوباره بحث انقلاب و زن و خانواده و اینها را دوباره می آورد که نیروهارا نگه دارد. دیگر نفر از بس که رفته بود در این نشست ها و این حرفها را شنیده بود ذهن نود درصد نیروها که اینجا هستند خسته است. یعنی وقتی می گویید افسرده هستند فی الواقع همینطور است. طرف وقتی که از آنجا بیرون می آید می فهمد که درون چه خبر بوده ا ست. سه ماه قبل از این که من بیایم، به ما گفتند که یک نشستی در پیش است باید همه شرکت کنند. مسئولین نشست هم صدیقه حسینی و پروین صفایی بودند.موضوع بریده بود، می گفتند اینها که می روند خائن هستند. من به فرح فیروزمند گفتم من نمی روم در نشست گفت چرا نمی روی؟ گفتم والله بحث ها تکراری است خسته ام و .... من البته کار تولیدی داشتم در قرارگاه یعنی یک ساختمان به من داده بودند و من کار تولیدی داشتم. نجاری می کردم و پنج شش نفر هم همکار داشتم. کارهایم را هم می فروختم. اکثر نیروهایی که در خود اشرف هستند مشغول کار هستند. کار پروژه. مثلاً از آمریکایی ها سفارش می گیرند و برایشان کار می کنند. دو سه تا قرارگاه می روند در سوله ها و کار می کنند. مثلاً یک سوله هست مخصوص نجاری است یک سوله هست فقط درب درست می کنند یک سوله هست آلومینیوم درست می کنند ریخته گری، انواع مختلف. نود درصدش را آمریکایی ها سفارش می دهند. حتی چوبهایی که می آمد آنجا از ایران می آمد.

این کار نیروها بود، یعنی طرف از صبح ساعت 5 بلند می شد تا ساعت 12 شب فقط کار می کرد. فقط دو سه ساعت استراحت و ناهار و اینها بود. بعد عملیات جاری بود. در عملیات جاری هم طرف مثلاً می گفت من فلان کار را نکردم، فلان کار را کوتاهی کردم، آنجا دعوا کردم، آنجا اینطوری شدم، البته بعد از جنگ آمریکا و عراق دیگر به کسی گیر نمی دهند. فقط طرف فاکت می خواند و هیچ کسی هم حرف نمی زند. سر غسل هفتگی هم طرف می آید می خواند از سیر تا پیاز چیزی که در ذهنش می گذرد را باید بدهد بیرون. اگر ندهد، بعداً تنهایی با او صحبت می کنند و می گویند تو چرا اینقدر فاکت کم نوشتی؟ مشکلت چیه؟ از این حرفهایی که خلاصه یک طوری ذهن نفر را درگیر کند که اینجا بماند و به هیچ چیزی فکر نکند. فقط جیم و عملیات جاری. حتی طرف فرصت ندارد به خودش فکر کند که کجاست، عمرش دارد تلف می شود و...

این نشست ها شروع شد من به این زنی که در قرارگاه بود گفتم که من نمی خواهم بروم در این نشست. گفت نه تو برو چون که تو نفر قدیمی ما هستی و چند نفر هم دارند با تو کار می کنند تحت تأثیر قرار می گیرند. خوب نیست. مناسبات را خراب می کنی و ... تو برو... اشکالی ندارد، گزارش ننویس. ولی برو. محل سالن نشست را هم سه قسمت کرده بودند. یک قسمت محل نشست بود، یک قسمت سالن غذاخوری بود و یک قسمت هم محل استراحت. به اصطلاح استراحت بود، ولی اگر طرف می آمد یکی دو دقیقه می خوابید یا استراحت می کرد سریع فرمانده اش می آمد صدایش می کرد. می گفت چرا اینجا خوابیدی مگر مسئله دار شدی؟ نمی گذاشت. من در این نشست دیدم که بابا واقعاً حرفها باز هم تکراری است. گفتم آخر چرا اینجا من الکی عمرم دارد تلف می شود؟ بعد می زدم بیرون از سالن. بعد فرمانده ام که مهرداد سلطانی باشد گفت که چی شده اکبر؟ چرا بیرونی؟ گفتم خسته ام واقعاً خسته شدم گفت تو که بچه فعالی بودی گفتم بحثها تکراری است و... گفت خب اشکالی ندارد. تو برو توی سالن و آن ته بنشین. ولی اینطوری که می آیی بیرون و قدم می زنی، چهار نفر می بینند و خوب نیست. ما هم هی می رفتیم داخل و هی می آمدیم بیرون. واقعاً سیستممان به هم ریخته بود.

عید امسال هم تصمیم گرفته بودم که بیایم یعنی توی ذهن خودم این بود که دیگر سال جدید را در سازمان نباشم. ولی چون یک مقدار ترس داشتم برای این که در سازمان تبلیغات می شد، مثلاً می گفتند که جمهوری اسلامی نفر را می گیرد، درست است که به خانواده اش می دهند ولی نفر تحت فشار است نه به او کار می دهد بعد هم هر ماه باید برود خودش را معرفی کند هیچ جا نمی تواند برود تا دو سه سال. خانواده اش تحویلش نمی گیرند وزارت اطلاعات بالای سرت است تا جم بخوری دنبالت هستند و از این حرفها. در کمپ آمریکایی ها هم که نزدیک بود می گفتند که کمپ آمریکایی ها اینهایی که رفتند مسائل اخلاقی دارند نفراتی که در کمپ آمریکایی ها هستند که از سازمان رفتند بعد هم باندبازی است یک سری باند جمهوری اسلامی یک سری آمریکا یک سری مجاهدین و فلان... دعوا دارند، غذا نمی دهند بخورید، حمام ندارند، از این چیزها... ما با این ترس ماندیم. مانده بودم که یک رفیقی پیدا کنم و با او بیایم. با دو سه تا از بچه ها صحبت کردم. مشکل داشتند، ولی نمی آمدند. یکی بود کاظم صمد بود، یکی بود حسن ابراهیمی بود. اینها واقعاً مشکل داشتند ، حسین حقیقت بود که اینها رفقای من بودند ولی می ترسیدند یعنی یک مقداری پایشان شل بود ولی کرم خیری که آمد این مادرش زنگ زده بود پدرش فوت کرده بود دو سه بار با او رفتم ورزش بعد به من گفتند تو چرا با کرم خیری می روی ورزش؟ گفتم چطور؟ گفتند کرم خیری فلان است و مشکل دارد و... خدای ناکرده تو را گمراه نکند. گفتم نه بابا ما خودمان هزار نفر را گمراه می کنیم! این چطور می تواند ما را گمراه کند؟ گفت مواظب باش. این حرف ها را یوسف مسئول قرارگاه می زد. با همه صحبت می کرد. یکی او بود و یکی هم هوشنگ بود. یک بار وسط ورزش و دویدن به کرم خیری گفتم می خواهی برویم؟ گفت آره. گفتم من هم می خواهم بروم گفتم فعلاً پیش خودمان باشد ولی هر موقع گفتم تو آمادگی داشته باش که فرار کنیم. گفت نه من می ترسم. گفتم نترس حواسم هست. گفتم در نشست سعی کن با من فاصله داشته باشی که شک نکنند. اصلاً بویی نبردند. حداقل در مورد من نفهمیده بودند که من اهل این کارها هستم. چون که خیلی به من اعتماد داشتند. نشست تشکیلاتی شان که تمام شد و قرار بود احمد واقف و چند نفر دیگر بیایند صحبت کنند. نشست که تمام شد گفتند شما استراحت کنید و گزارشتان را بنویسید و بعد شما باید بنویسید از این بحث عبور کردید. باید این گواهینامه را داشته باشید. گفتیم بابا گواهینامه دیگر چیست؟ قرارمان این نبود.

داشتم می رفتم آمدم وارد خیابان شدم که بروم قرارگاه دیدم یک نفر آمد با ماشین گفت اکبر بیا سوار شو. گفتم کجا؟ گفت خواهر مهناز کارت دارد. گفتم با من کار دارد؟ گفت آره. من ترسیدم گفتم نکند کرم خیری من را لو داده باشد. رفتم و گفت که اکبر بنشین. میوه آوردند و پذیرایی کردند. ما مهناز و فرح، این دو نفر بودند. بعد گفت اکبر تو چرا گزارش نمی نویسی؟ تو می دانی که از قدیمی ها هستی و بچه ها از تو تأثیر می گیرند. خیلی از بچه ها با هیچ کسی پست نمی روند ولی با تو پست می دهند نگهبانی می دهند و فلان... گفتم نفری که غیرجدی باشد، هفده سال اینجا نمی ماند. پس همه اینهایی که اینجا هستند همه آدمهای جدی ای هستند. بعد خندید و گفت نه شوخی کردم. فقط خواستم یک دیالوگی با هم بکنیم و بعد بحث را شروع کنیم. بعد صحبت کرد گفت اینقدر سازمان زحمت کشیده این بحث ها را آورده خواهر مریم اینقدر زحمت کشیده این کار را کرده آن کار را کرده پس تو بیا از این بحث عبور کن. گفتم تلاشم را می کنم که عبور کنم. گفت باشه، تو برو ولی فاکت هایت را بنویس نمی خواهد زیاد بنویسی فقط یک چند کلمه ای بنویس و بعد هم گواهی نامه ات را بنویس و بیا در جمع بخوان. من حدود ساعت 6 بعد از ظهر از اتاق آمدم بیرون، منتظر شدم تا وقت شام رسید. شام را که خوردیم وسطهای شام کرم خیری آمد پیش من نشست. شام هم کتلت بود. بعد این کرم خیری را صدایش کردند بردند. بردند من از در دیگر رفتم ببینم او را کجا می برند. دیدم او را بردند در ستاد و سوار دو کابین کردند و بردنش. فهمیدم که کرم خیری را بردند خروجی. چون از قبل با او صحبت کرده بوند کرم خیری ترسیده بود که فرار کند که با من بیاید. حالا من هم دوچرخه را آماده کرده بودم که فرار کنیم. دیگر تنها ماندم. گفتم من هر طور شده باید بروم. ماندن اینجا دیگر امکان ندارد. بعد خلاصه تا ساعت یک شب این نشست ما طول کشید. نشستی که با خود مهناز بود. سر همین بحث نشست هایی که پروین گذاشته بود، نفر می آمد فاکت می خواند و مسئولینی که بالا بودند دست می زدند و بقیه هم دست می زدند و این طرف می آمد می نشست سر جای خودش. صمد کلانتری که فرمانده قرارگاه دو بود آمد گفت اکبر چرا درگیری؟ چه شده؟ فهمیده بود که مهناز با من صحبت کرده است. تا یک طول کشید و رفتیم برای استراحت گفت که بچه ها جمعه است جمعه معمولاً ساعت هشت بیدار باش است و نه شروع کار است. من رفتم دست و صورتم را شستم و استراحت کردم و در همین حین فکر می کردم که باید بروم. صبح ساعت پنج و نیم بلند شدیم و رفتیم وضو گرفتم نماز را خواندم و یک دوش هم گرفتم و خلاصه لباس پوشیدم و دوچرخه را سوار شدم و از قرارگاه زدم بیرون. از در اصلی نرفتم. چون که کارگاه نجاری مان پشت محوطه بود بعد یک مقدار که می رفتی یک پارکینگ زرهی بود خالی بود بعد انتهای پارکینگ زرهی یک میدانی بود رفتم از سمت پارکینگ زرهی رفتم به سمت میدان از میدان هم رفتم به خیابان اصلی و رفتم به سمت آمریکایی ها. رفتم آنجا دوچرخه ام را گذاشت یک نفری بود دست و پا شکسته انگلیسی با او صحبت کردم و رفتیم گفتیم بابا فرار کردیم آمدیم خودمان را این جا معرفی کردیم. گفت کجا می خواهی بروی؟ گفتم هنوز تصمیم نگرفتم. گفت باشه. یک مصاحبه کوتاهی کرد و وضعیت آنجا را از من سؤال کرد و من هم هر چی بود گفتم . بعد من را بردند پیش بچه هایی که آنجا هستند. ما یک دو ماهی اینجا بودیم که بعدش خلاصه کرم خیری هم آمد، یک هفته دیرتر از من آمد. من مشکلم زودتر حل شد کرم اسمش را نوشته بود که می خواهد برود ایران گفتم اگر رفتی ایران اگر خدا وکیلی دیدی این تبلیغاتی که اینها کردند درست نیست، به من یک زنگ بزن. بگو اینطوری است. کرم آمد ایران و بعد هم به من یک زنگ زد من هم اسم نوشتم که بیایم به ایران. الان هم خیلی خوشحالم که بعد از هفده سال این تبلیغات خیلی خیلی بدی که اینها می کنند نسبت به جمهوری اسلامی اصلاً وحشتناک است. طرف اصلاً گیج می شود،حتی به ذهنش هم خطور نمی کند که برگردد به ایران.

الان هم در سازمان نفراتش چه زنش و چه مردش همه شان به اصطلاح به یک نوعی درگیرند. درگیر به اصطلاح سر مسائل زن و مرد و ازدواج و اینها. واقعاً درگیرند ولی طرف به روی خودش نمی آورد. چیزی که من دیدم مخصوصاً مسئولین بالایشان تا ساعت 12، 12 و نیم صحبت می کنند. من نمی دانم حرفهایشان چیست. من بارها دیدم که زنهایشان فرماندهان را تکی صدا می کنند در اتاقشان. مثلاً توی نشست ها و جاهای مختلف تعریف هم می کنند نفر خاص. نفری بود حمید دهقان شمالی بود با یک زنی به اسم لیلا قنبری بارها من دیده بودم تنها در یک اتاق که ممنوع است چنین چیزی، در اتاق با هم صحبت می کردند می خندیدند. مسائل اخلاقی دارد رواج پیدا می کند و حق هم دارند. چون طرف تا کی می تواند خودش را نگه دارد؟ من فکر می کنم این ادامه داشته باشد فی الواقع می پاشد. الان هنوز رو نکردند. خیلی از چیزها هست واقعاً هیچ کس نمی داند. فقط خودشان می دانند. مثلاً در یک نشستی مریم رجوی واقعاً گفت فلانی که بریده رفته، دنبال فلان زن کرده بود بعد هم زنه را گرفته بوده تا گرفته بوده می رسند مرده را می گیرند. که مرده الان رفته به خارج.

در حال حاضر نیروهایشان واقعاً خیلی افسرده اند و محفل خیلی زیاده شده است و به خاطر همین هم سیستم نفرات به هم ریخته است در خیلی جاها باید حتماً شرکت بکنی مثلاً در برنامه ارتباط مستقیم حتماً باید شرکت کنی هر کسی شرکت نکند، می روند بیدارش می کنند.

از موقعی که آمریکایی ها آمدند خیلی خوب شده است. یعنی طرف به اصطلاح می تواند بیاید. مثلاً گاهی ماشین آمریکایی ها از اتوبان رد می شود طرف داد می زند و سوار ماشین می شود و می برندش به سمت کمپ.

الان هم هدفشان این است که در درون مردم عراق بروند. یعنی هدفشان این است که مردم را جذب کنند بیاورند که یک حمایتی کسب کنند و یک پزی بدهند به خارجی ها بگویند آقا ما اینطوری هستیم اینها دارند از ما حمایت می کنند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31