زندگي و مبارزات شهيد ابوالفضل پيرزاده (15)

Zendegimobarezate Pirzade

دعاي كميل در جبهه :

آقاي جواد صبور خاطره اي نقل مي كند و مي گويد :

" زماني كه جنگ شروع شد به جبهه رفتم . يك شب وقتي كه از خط مقدم به پشت جبهه برگشتم ديدم در مكاني دعاي كميل در حال برگزاري است . با شنيدن دعاي كميل وارد اين مكان شدم ، هوا خيلي گرم بود و آن مكاني هم كه دعاي كميل در آن خوانده مي شد به خاطر بسته بودن محيط ، هوايش از بيرون هم گرمتر بود . به همين علت كارتوني پيدا كردم و با تكان دادن آن سعي داشتم هواي آن مكان را به جريان بيندازم .

در حال تكان دادن كارتون بودم كه يك لحظه ابوالفضل را در ميان بسيجيان ديدم كه لباسي به تن كرده بود و به شدت اشك مي ريخت ، به كنارش رفتم و گفتم : ابوالفضل تويي ! همديگر را در آغوش گرفتيم و با هم روبوسي كرديم . گفت به دستور آقاي مروج آمده است .

او به من گفت : آيت الله مروج از تو خواسته تسويه كني و به اردبيل بازگردي تا بسيج اردبيل را تشكل بدهي . چند روز در منطقه مانديم و بعد با هم به اردبيل بازگشتيم ، وي هميشه خواندن سه دعا را توصيه مي كرد : كميل ، ندبه و دعاي عهد . "

 

فصل دهم : « ازدواج »

اخلاق نبوي :

وقتي توصيه و فرمايشات پيامبر گرامي اسلام (ص) را مطالعه مي كنيم ، مي بينيم كه ايشان توصيه ها و فرمايشات و دستوراتي دارند كه اگر هر كدام از ما به اين دستورات عمل كنيم در جامعه همان مدينه ي فاضله اي به وجود مي آيد كه همه ي ما آرزوي زندگي در آن را داريم .

ولي متأسفانه با گذشت زمان گاهي ديده مي شود كه برخي از عادات و عرف متداول در جامعه جايگزين دستورات و توصيه هاي پيامبر (ص) و معصومين (ع) شده است ، طوري كه عمل به برخي از اين دستورات و توصيه ها به خاطر اين كه ديگر در عرف پذيرفتني نيست ، ممكن نمي باشد و عرف و فرهنگ خود ساخته به جاي آن عمل شده است . در حالي كه يك مسلمان بايد قبل از عمل به هر كاري به دستورات و فرمايشات پيامبر و ائمه ي معصومين رجوع كند و اعمالش را با آنها مطابقت دهد نه با فرهنگ و عرف .

ابوالفضل از كساني بود كه آنچه برايش مهم بود اين بود كه آنچه مي كند در راستاي احكام و تعاليم متعالي اسلام باشد . در اين باره آقاي سيد علي اكبر اجاق نژاد خاطره اي نقل مي كند و مي گويد :

" من و ابوالفضل و جواد (صبور) رفاقت خيلي صميمانه اي با هم داشتيم . روزي من و ابوالفضل بعد از نماز جماعت از مسجد اعظم راهي خانه بوديم و چند روز بعد قرار بود جواد با خواهر ابوالفضل ازدواج كند . بعد از اين كه كمي راه رفتيم سر كوچه ي الماس بيگ ، ابوالفضل به من اصرار كرد تا به خانه ي آنها بروم ، ولي من كه نمي دانستم علت اين دعوت و اصرار براي چيست دو دل بودم تا اين كه از او دليل اين دعوت را پرسيدم و گفتم : خبريه !

ابوالفضل گفت : آره ، خبريه ، شنيده بودي كه جواد مي خواست ازدواج كنه ، منم كه يك خواهر تحصيل كرده داشتم ، خودم پيش قدم شدم و به جواد پيشنهاد كردم كه من يك خواهري دارم حيفم مي آيد زن شخص ديگري بشود ، اگر موافقي بيا با او ازدواج كن !

جواد هم به پيشنهاد ابوالفضل جواب مثبت داده بود و از آنجايي كه هر دو خانواده از جهت مذهبي و اعتقادات خيلي خوب بودند ، با هم ازدواج كردند و در حال حاضر هم اين زن و شوهر زندگي خوبي با هم دارند و اين موضوع نشان مي دهد كه ابوالفضل چقدر بي آلايش بوده و خودش ازدواج با خواهرش را به دوستش پيشنهاد كرده است ."

اين موضوع نشأت گرفته از توصيه ها و سفارشات پيامبر گرامي اسلام و ائمه ي معصومين (ع) است كه به درباره ازدواج فرموده اند كه خواستگاري تنها منحصر به مرد نيست ، بلكه پدر و برادر دختر و حتي خود دختر هم مي تواند در اين كار پيش قدم شود و اين نشان مي دهد كه چنين پدران و برادراني كه نگران دختر و خواهرانشان هستند كه خدايي نكرده با جوان نامناسبي ازدواج نكنند ، در صورت امكان خود پيش قدم مي شوند و اگر جواني را لايق دختر و خواهرشان ديدند به نوعي از او خواستگاري مي كنند .

اما در عصر و زمانه ي ما عرف رايج در ميان توده ي مردم اين اخلاق و رفتار نبوي را آنچنان قبيح و زشت كرده كه كمتر كسي جرأت انجام اين كار را دارد و ابوالفضل كه دانش آموخته ي درس معصومين (ع) بود در عمل نيز اين كار را انجام داد .

 

Zendegimobarezate Pirzade Lebas

عجيب ترين داماد :

شب ازدواج ابوالفضل آنچنان حاوي نكات اخلاقي است كه با هر كسي كه از نزديكان و دوستان ايشان خواستيم در اين باره صحبت كنيم همه با تبسم از اين شب ياد كردند و همگي گفتند كه عجيب ترين مراسم ازدواجي بوده كه در عمرشان ديده اند . بر اين اساس ما جريان ازدواج ايشان را به نقل از چندين نفر از نزديكان و دوستان نقل مي كنيم .

آقاي جواد صبور مي گويد :

" با توجه به اين كه من با خواهر ابوالفضل ازدواج كرده بودم ، علاوه بر روابط دوستي و رفاقت ، نسبت فاميلي هم با ایشان پيدا كرده بوديم . بعد از اين كه ايشان به طور رسمي در سپاه مشغول فعاليت شدند من و ديگر دوستان درباره ي ازدواج به ايشان زياد توصيه و اصرار كرديم تا اين كه ايشان قبول كرد ازدواج كند ."

خواهر ابوالفضل ادامه مي دهد :

" مادرم عروس را در نماز جمعه ديده بود. عروش خانم معلم بود و در همسايگي محله ي ما زندگي مي كردند ."

آقاي التفات زنده دل از دوستان هم محل ابوالفضل مي گويد :

" براي اين كه ابوالفضل خانه و كاشانه اي جهت زندگي داشته باشد با كمك دوستان در گوشه اي از حياط پدري اش دو تا اتاق كوچك براي آنها ساختيم و مراسم عقد و ازدواج هم بسيار كوچك و ساده برگزار شد . ابوالفضل يك روز قبل از ازدواج به من گفت كه فردا همسرم را به خانه مي آورم و من وانت باري كه داشتم در اختيار او قرار دادم ."

شب ازدواج ايشان مصادف مي شود با شب جمعه و ايشان هر شب جمعه برنامه ي تفسير قرآن براي جوانان برگزار مي كردند و به اين قبيل كلاس ها هم خيلي علاقه مند و دقيق بودند . ميهمانان براي ساعت 10 شب دعوت شده بودند ، ولي دوستان ايشان و برخي از علما مثل حضرت آيت الله مروج با توجه به اين كه به شام دعوت بودند زودتر از وقت مقرر در منزل كربلايي علي پيرزاده حضور مي يابند .

آقاي سيد علي اكبر اجاق نژاد ادامه مي دهد و مي گويد :

" بعد از اين كه شام خورديم ابوالفضل گفت براي اين كه كلاسي كه دارم تعطيل نشود ، تا بقيه ي ميهمانان بيايند و ماشين جهت آوردن عروس حاضر شود ، من بروم 10 دقيقه در كلاسي كه دارم شركت كنم و از بچه ها عذرخواهي كنم و برگردم .

براي اين كه سريع برگردد ما آقاي بهمن رجب نژاد را هم همراه او فرستاديم . البته من به خاطر اين كه از عشق و علاقه ي او به اين قبيل كلاس ها آشنا بودم و مي دانستم كه 10 دقيقه ي او احتمالاً تا يك ساعت و يا بيشتر هم طول مي كشد ، به همين علت زماني كه ابوالفضل از خانه خارج مي شد ، بلند شدم و در گوش او گفتم : ابوالفضل بيشتر از 10 دقيقه نشودها ؟ ابوالفضل هم گفت : چشم . و به اين ترتيب ما در خانه مانديم و او همراه آقاي بهمن رجب نژاد راهي كلاس قرآن شد ."

آقاي اجاق نژاد به نقل از آقاي رجب نژاد مي گويد :

" ابوالفضل كلاس را شروع و همين طور ادامه داد . من همين طور منتظر بودم و او با آرامش خاصي قرآن تفسير مي كرد ، تا اين كه اعصابم به هم ريخت و به هر طريقي كه بود با دست و اشاره به او فهماندم كه ميهمانان الان منتظر ما هستند . بعد از اشاره ي من ابوالفضل والسلام را گفت و كلاس تفسير را به پايان رساند .

بعد از اين كه كلاس به پايان رسيد به او اعتراض كردم كه چرا اين قدر طول دادي ، مگر قرار نبود سريع برگرديم ؟ ابوالفضل در جواب گفت : به خدا فراموش كرده بودم ، اگر اشاره نمي كردي اصلاً يادم رفته بود . " اين شب عروسي ابوالفضل بود .

لباس داماد :

اسماعيل علي اكبري درباره ي اين شب مي گويد :

" آن شب هر چه به ابوالفضل اصرار كرديم تا يك كت و شلوار نو بپوشد ، قبول نكرد ، حتي با تعدادي از دوستان تصميم گرفتيم تا خودمان يك دست لباس و كت و شلوار براي او بخريم ، ولي ابوالفضل قبول نكرد و به ما گفت : دوست دارم با همين لباس سپاهي كه مقدس ترين لباس است در مراسم جشن ازدواج باشم و گفتند كه حتي مي خواهد و دوست دارد در اين لباس هم بميرد . "

آقاي حجت الاسلام ميكاييل عصايي مي گويد :

" در حالي كه همه ميهمانان در خانه كربلايي علي حضور داشتند ، خبري از داماد نبود ؛ تا اينكه عده اي از ميهمانان به علت دير وقت بودن به خانه هايشان برگشتند ساعت حدود 5/11 بود كه ديديم آقاي داماد وارد مجلس شدند و به اين ترتيب در حالي كه شب به نيمه هاي خود رسيده بود مراسم جشن ازدواج به پايان رسيد . "

زندگي ساده و بي آلايش او با اين ازدواج و جشني كه با اين وضعيت خاص اجرا شد ، شروع شد . زندگي مشتركي كه عمرش كمتر از سه ماه بود .

 

فصل يازدهم : « پرواز »

شهادت : <

همه ي كساني كه ابوالفضل را مي شناخته اند به عشق بي دريغ او به شهادت آگاهي داشتند . به خصوص بعد از اينكه اساتيد او چون آيت الله قدوسي و آيت الله بهشتي به شهادت رسيدند ، او خيلي افسرده و ناراحت به نظر مي رسيد و شهادت اين بزرگواران خيلي او را شكست . منافقين در همه شهرهاي ايران به دنبال افرادي بودند كه در فكر و روح مردم تأثير گذار هستند كه ابوالفضل هم از جمله ي اين افراد بود .

خواهر ابوالفضل به نقل از همسر ايشان موضوعي را تعريف مي كند و مي گويد :

" همسر برادرم چند روز بعد از شهادت ايشان برايم تعريف مي كرد كه چند روز قبل از شهادت ايشان ، يك شب حوالي نماز صبح ديدم ابوالفضل مدام در حالي كه خوابيده است ، مي گويد : الله اكبر ، سبحان الله ، لا اله الا الله . او را صدا زدم و گفتم : ابوالفضل ، خواب ديدي ؟

ابوالفضل چيزي نگفت ، من اصرار كردم تا اينكه در حالي كه به شدت متأثر بود ، گفت : در خواب رسول خدا (ص) را ديدم كه به لب هايم بوسه زد ، آن چنان از بوسه هايش مست شده ام كه نمي توانم لذتش را برايت بگويم . بعد گفت : شايد وقت شهادت نزديك شده است . "

تا اينكه روز موعود فرا رسيد . چند روز قبل يكي از جوانان به نام غريباني هم به دست منافقين به شهادت رسيده بود و آقاي التفات بشارتي هم زخمي شده بود . بعد از ظهر روز هفتم آذر سال 1360 ابوالفضل مثل هميشه در حال ترك كردن مدرسه طالقاني بود و دانش آموزان دور او حلقه زده بودند .

آقاي قهوه چي از جواناني بوده است كه از زاويه اي ديگر صحنه ي روبرو شدن آن منافق كوردل را با ابوالفضل مشاهده كرده است :

" آن موقع ساختمان آموزش و پرورش اينجا نبود ؛ اينجا ميدان خاكي بود و اين ميدان خاكي درست روبروي مدرسه ي طالقاني قرار داشت . آقاي پيرزاده در آن مدرسه درس مي داد . ما هميشه در اين ميدان خاكي فوتبال بازي مي كرديم . آن روز هم مثل هميشه مشغول بازي بوديم ، من آن منافق را بيشتر از نيم ساعت بود كه مي ديدم كه يك كيف هم به دست داشت و در كنار تير چراغ برقي كه جنب دبيرستان طالقاني قرار داشت ، ايستاده بود . تا اينكه زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها به همراه معلمان خود بيرون آمدند . "

 

زندگي و مبارزات شهيد ابوالفضل پيرزاده (14)

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29