در انتظار رؤيت خورشيد(2)

Shahid Gelyan

همه وقت كاري ام در زندان مي گذشت ، عشق به انقلاب و درس ، زندگي ام را پر كرده بود . اما انقلاب و دانشجو بودن و كار برايم چيزي جز ايفاي مسئوليت اسلامي و تعهد اجتماعي نبود و در يك كلام در حد يك جوان معمولي بعد از انقلاب مانند يك بسيجي ساده در خدمت انقلاب بودم .

پنج سال پاياني عمر را شبانه روز در خدمت زندانيان گروهكي و چند ماه اخير را با انتصاب از سوي اداره كل زندان ها و اقدامات تأميني و تربيتي خراسان به رياست زندان مركزي مشهد و سپس مسئوليت اجراي احكام دادسرا ، به سر آوردم تا شايد بتوانم روزنه هدايتي برايشان باشم .

به شمار هشت سال مي شود ، اما در اين مدت تاريخ را تجربه كرده ام و لحظه و روز و شامش يادآور دردها و خوشي ها و عدالت ها و ستم ها و شكست ها و پيروزي هاي نياكانم بوده است ، آنان كه گرده هاي رنجورشان به زير شلاق هاي ستم خرد شده ، اما هيچگاه كمر بندگي بر قداره بندان روزگار نبستند .

همانان كه حقيقت را فداي مصلحت نكردند و ذلت ظالم بودن و ظلم پذيرفتن را بر عزت مسلمان بودن ترجيح ندادند ، همانان كه عدالت تنها در خانه آنها غريب نبود و من نيز از تبار همين رنجور دلان تاريخم و به اين گناه با تير نفاق شهيد شدم كه هميشه دعايم اين بوده و خواهد بود :

" الها ، خدايا ، بار پروردگارا ! امام را براي تداوم انقلاب و تحقق اهداف انقلاب و اتصال به انقلاب ولي الله الاعظم براي مسلمين حفظ فرما ."

 

•تصوير شهيد در آئينه زندگي (روايت هاي همسر)

 

الف) حسين و همسرش

شش سال پيش بود ، يوم الله 27 رجب سالروز مبعث پيامبر اكرم (ص) ، در حضور فرزندش امام علي بن موسي الرضا (ع) پيمان ازدواج بستيم و اين حقير را به همسري اش مفتخر نمود . مراسم ازدواج بر خلاف رسومات معمول بسيار ساده و بي تكلف بود .

قبلاً امام را به خواب ديدم كه با من به مهر و شفقت برخورد كرد ، در حالي كه دو آيه از قرآن كريم را بر ورقي نگاشته بودم نزد ايشان بردم و با امضا خويش تأييد فرمودند . و در رؤيايي ديگر شهيدي از نزديكان دو جلد كتاب بسيار نفيس كه تلألو قرآن را داشت به من هديه كرد .

آري زندگي مشترك ما اينگونه آغاز شد و اين سير ادامه داشت تا تو به بي نهايت پيوستي . بسي يادگار از تو برايم بجا مانده است ، ولي محمد بسان پاره اي نور جدا شده از خورشيد ، بزرگترين يادگاري است كه مرا به گذشته هاي هميشه حاضر رهنمود مي سازد .

به او كه مي نگرم تو را در او مي بينم و او را در تو و مطمئنم كه از دريچه قلب نازكش با من سخن مي گويي كه :

" تنها فرزندم را به جان و دل پاس دار و بر تربيتش بكوش ، نمي خواهم كه او را در گلدان نقره اي جاي دهي ، نمي خواهم كه در تنوع دنيا آنقدر قاطي شود كه گذشته ها را فراموش كند ، نمي خواهم كه به دور از عشق مولايش زندگي را مستانه سپري سازد .

مي خواهم كه با رنج آشنا باشد تا درد دردمندان را به جان احساس كند ، تا بتواند ناله هاي نيمه شبان مادران پير شهيد را بشنود و .... مي خواهم كه نادرستي را در هر لباس كه رخ نمود بشناسد . مي خواهم كه مرد توحيد باشد و در اين بين تكليف تو نيز هويدا است ، چرا كه مرد از دامن زن به معراج مي رود .... "

 

من در خجالت اين همه اعتماد مي مانم كه چه بگويم و تنها با تكان سر و بستن چشم خواسته ات را اجابت مي كنم . به او نگاه مي كنم ، رنج كودكي و زندگي چوپاني و سراسر صلاح تو را به خاطر مي آورم كه چه ساده و بي آلايش گذشته بود و من به همين خاطر تن به ازدواج با تو داده بودم .

وقتي كفش هاي بزرگتر از خودش را به پا مي كند و جارو به دست ، غبار غم گرفته خانه را مي روبد و اداي بزرگترها را در مي آورد و دست هايش را با لباس تا آرنج در درون تشت آب فرو مي برد ، به ياد تو مي افتم كه چه مصرانه در نظافت خانه و شتسن ظروف و البسه كمك مي كردي و اگر مانع كارت مي شدم جواب حاضر و آماده داشتي : " كه نكند كار من مورد قبول و رضايت تو نيست ."

 

خنده اش يادآور لبهاي هميشه خندان و اخلاق خوب و خوش توست كه براي هميشه بزرگترين درس بوده و خواهد بود و چشمهايش همان دو زمردي است كه درون چشمان تو گذاشته بودند و هميشه مي درخشيد و حكايت از گريه هاي شبانه ات مي كرد . بگذريم كه حسين فراتر از اينها بود .

از آغاز زندگي عهد كرده بوديم كه براي هم آئينه باشيم و همين طور هم بود و گذشت . هميشه سعي مي كرد به خانه كه مي آيد رنج كار و خستگي روزانه را كه از رخسارش پيدا بود با لبخندي به فراموشي بسپارد و پدري مهربان و همسري فداكار باشد .

معمولاً بي صبحانه از خانه مي رفت و بسيار مي گذشت كه نهار را شام گاهان و شام را در ساعاتي بعد از نيمه شب مي خورد و اين همه را جزء خوشي و لذت كار براي انقلاب مي دانست ، هر وقت كه فرصت اقتضاء مي كرد به جبهه مي رفت و اين هجرت يا در اول بهار بود يا در نيمه تابستان ، بسيار كتاب مي خواند و شبي نبود كه چشمش از روي كتاب باز ، بسته نشده باشد .

 

در اين اواخر حالي ديگر داشت ، به قول يار ديرينش شهيد مهدي فرودي ،‌ همان كه از دنيا فقط فقرش را براي فرزندانش به ارث گذارد و چند تايي كتاب و مظلوميتش را ، دلش اسير و خسته و بينوا گشته نه در جمع تاب تحمل داشت و نه در تنهايي و عزلت و نه چيزي بين اين دو ، و بر اين حالت متحير بود ، چشمش در اينجا و دلش در جبهه پرواز مي كرد .

عشق و علاقه وافري به شهيد محسن همسر خواهرم داشت ، از ياد بردني نيست كه چگونه در شهادتش مي گريست و ضجه و ناله اش به آسمان رفته بود . لحظه اي آرزوي ماندن و پوسيدن نداشت . ياد محسن و شهادت مظلومانه اش با اشك چشم و بغض گلويش توأم بود . وصيت كرده بود كه : " مرا در جوار محسن دفن كنيد ." و بر آن اصرار داشت .

هر هفته در بهشت رضا بر مزارش حاضر مي شد و اين اواخر مرتب قبرها و فاصله آنها را اندازه مي گرفت ، حتي آخرين بار از من خواست كه متر هم بردارم تا دقيقاً محل دفن خود را مشخص سازد .

وصيت نامه اش را چند روز قبل از شهادت از درون پاكت سربسته بيرون آورده ، آماده گذاشته بود . سالگرد شهادت محسن مصادف با عمليات بود ، بنا داشت در جبهه باشد اما به اصرار ما ماند و به پاس حرمت او و ما نرفت ، بعد فرصتي باز آمد ، بي صبرانه رفت و بازنگشت . از آغاز مي گفت : " كه عمرم كوتاه است و همين طور گذشت تا سرانجام انتظارش در 12 دي ماه سال 1365 به پايان رسيد و به لقاء حق نائل گشت .

 

بله خدا را شكر مي كنم كه 5 سال زيستن مملو از مهر و صفا را در كنار او به من ارزاني داشت ،‌اين مدت هر چند بسيار كوتاه و زودگذر بود ، اما در مقايسه با همسران شهيدي كه پنج ماه حتي پنج روز در كنار همسران شان نزيستند ، زمان بسياري بود .

آري ما از اينگونه شهادت ها باكي نداريم ، مگر نه اين كه حسين به آرزوي ديرين خود رسيد ؟ مگر نه اين كه عاشق از رسيدن به معشوق هراسي ندارد ؟ مگر نه اين كه شهيد قلب تاريخ است ؟ و مگر نه اين كه با ريختن اين خون ها درخت تنومند اسلام و انقلاب آبياري مي شود ، پس ما را از اين شهادت ها چه باك ...

والسلام

 

ب) نامه اي به شهيد به قلم همسرش

همسر شهيدم سلام عليكم

سلام گرم مرا از فرسنگ ها فاصله ، از داني به عالي ،‌ از دامنه به قله ، از حضيض به ملكوت ، از زمين به آسمان و از زهرا به حسين بپذير . انشاءالله كه حالت خوب است ، حال ما هم بد نيست ، زبانه شعله فراغ وجودت مرا بر آن داشت كه (مانند هميشه كه با فراغت خاطر وقايع اتفاقيه را با تمام جزئياتش براي يكديگر گزارش مي كرديم ، برايم بسيار جالب بود كه در آن ساعات نيمه شب با تمام خستگي مشتاقانه به عرايضم گوش فرا مي دادي) گزارش وقايع لحظات قبل و بعد از شهادت را كه ديگر فرصت اقتضاء نكرد با تو در ميان بگذارم ،‌ چرا كه بر خلاف ميل باطني و عادت معمول ، بهتر ديدم كه اينها را عنوان نكنم ، هر چند كه بازنگري مجدد به كل اين وقايع بسيار دشوار و جانكاه است .

اميد آن دارم كه تو نيز مانند هميشه گزارش وقايع و حوادث آن روز ، آن جمعه سياه و پس از آن را در فرصت مناسب برايم بگويي . و اما بعد ... يادت هست كه با اصرار محمد را حمام كردي و چندين ساعت او را بازي مي دادي ، آنگونه كه صداي خنده تان از كوچه شنيده مي شد و وقتي علت اصرارت را جويا شدم در پاسخ گفتي " معلوم نيست باز كي بتواند حمام كند " و من چه بي خبر از كنار اين جمله پر معنا گذشتم .

به هر حال تا ساعت 3 بعدازظهر به روال عادي گذشت كه در اين لحظه زنگ درب به صدا در آمد و تو به طرف پنجره رفته و بيرون را نگريستي ، گمان مي كنم با ديدن چهره هاي مشكوك و گرگان از خدا بي خبر كه احتمالاً آن روز مكرر ديده بودي ، در بازگشت چهره ات برافروخته و كاملاً دگرگون و مضطرب گشته بود .

 

يادت هست كه به اتفاق ميهمانان از خانه خارج شديم ، البته لازم مي دانم برايت بگويم كه خروج من نيز تصميم ناگهاني و تقديري بود كه هر چه مي انديشم كمتر به نتيجه مطلوب مي رسم . چرا كه تصميم به اراده من نبود ، گوئي نداي مكرري بود كه در گوشم طنين افكن گشته و مرا ملتزم كرد كه از خانه خارج گردم ، اما مي داني در واقع لياقت " كنت معكم فافوز معكم " را نداشتم تا اين كه از خانه خارج شديم .

و تو مردد بودي كه ابتدا من را به مقصد برساني يا ميهمانان را و من لحظه اي بر دلم گذشت كه نه ، ابتدا آنان را برسان و بعد ما را ، چرا كه احساس كردم بهتر است بيشتر با تو باشم . به ياد مي آوري كه پس از رساندن آنان در مقابل حرم مطهر و آخرين ديدار و عرض سلام به آقا علي بن موسي الرضا كه دوباره با ايشان پيمان بستي تا در آخرين لحظاتي كه با خون وضوي عشق ساخته و به سجود ابدي فرو مي روي به ملاقات تو بيايد و طبق معمول هميشه تأكيد مجدد كردي بر زمان و مكان ملاقات ، آيا اين طور نبود ؟‌

در طول راه همچنان غرق در انديشه بودي و شاهد اين مدعا سؤالات متعددي بود كه ناخودآگاه بر زبانم جاري مي شد و بر خلاف معمول پاسخش را با قدري تأمل و درنگ دريافت مي نمودم ، تا اين كه به خانه خواهرم ، همسر شهيد محسن عليان رسيديم .

يادت هست در آخرين لحظاتي كه ما را پياده مي كردي فرزندمان رؤياي صادقانه اي را كه شب قبل ديده بود با آب و تاب تعريف مي كرد ، كسي كه تا به حال خوابي نديده بود و اصلاً نمي دانست كه خواب چيست ؟ مي گفت :

" بابا ديشب خواب ديدم در يك جنگل سرسبزي بوديم ناگهان چند گرگ وحشي با صداي غريب و وحشتناكي نمايان گشتند و پس از آن بسياري از حيوانات وحشي ديگر نيز آمدند كه همه صداهاي عجيبي داشتند ، من و مامان با گفته شما به هر ترتيبي بود از مهلكه نجات يافتيم ، فقط مي دانم شما و شهيد محسن در آن محل سرسبز در كنار يكديگر بوديد ... "

و تو با لبخند خاصي گفتي :‌ " نه پسرم ، مگر خودت نگفتي كه گرگ ترس ندارد ؟ چون شب قبل خيلي با هم گرگ بازي كرديم خوابش را ديده اي .‌" و آن وقت ما را با عجله پياده كردي و سفارش نمودي كه حتماً محمد را بخوابانم ، چرا كه ظهر فرصت استراحت نداشته و حتماً اسپند دود كنم و بر اين خواسته اصرار داشتي كه فراموش نكنم .

و زماني كه پرسيدم چه ساعتي بر مي گردي ؟ پاسخ دادي " ساعت 7 و تكرار كردي كه حتماً به موقع خواهم آمد ." و بعد با خداحافظي از يكديگر جدا شديم ، جدا ... تا اينجا با هم بوديم ، اما بعد ...

در منزل شهيد محسن زمان تا ساعت 5/7 به روال عادي خود گذشت ، ساعت 5/7 وضو ساختم و نماز مغرب را با قدري تأمل خواندم ، در ركعت سوم نماز عشاء يك مرتبه شور و اضطراب عجيبي سراپاي موجودم را فرا گرفت كه تاب ايستادن را از من سلب كرده بود ، به حدي كه چند بار تصميم گرفتم نمازم را قصر كنم ، اما به هر حال هر طوري بود بجا آوردم ، بي محابا به طرف تلفن رفتم ،‌اما نمي دانم چرا ناخودآگاه شماره خانه خودمان را گرفتم .

ساعت 45/7 بود ، عجيب بود ، بسيار عجيب ، چون اتفاق نيافتاده بود كه ساعتي را براي بازگشت تعيين نمايي و عملاً بتواني بازگردي ، چون به علت مشغله زياد كار 4 الي 5 ساعت پس از موعد مقرر توان بازگشت را مي يافتي ، اما اكنون فقط 45 دقيقه گذشته بود و من به روال هميشگي عجيب عادت كرده بودم ، اما اين شور چيز ديگري بود .

مي داني چرا آن قدر اضطراب داشتم ؟‌ چون در همان لحظه بود درست در همان لحظه نه ثانيه اي كمتر و نه ثانيه اي بيشتر ، آن گرگ ها ناگهان مقابل درب حياط حاضر شده بودند و ... درست در همان لحظه بود كه قامت رسايت را آماج گلوله هاي آتشين خود ساخته و خون پاك تو بود كه در و ديوار خانه را رنگين مي كرد و تو در آخرين لحظه عروج سرخت به ياد يگانه فرزندت و همسر و همراهت افتادي .

لذا روح تو با روح من يكي شد ، يك روح در دو قالب ، اما عشق به وصال يار بر همه اينها غلبه كرده ، سعي نمودي ياد ما را از ذهنت پاك سازي و ناگهان حجاب چهره تن را زدوده ، سراپا عشق شدي ....

آري درست در همان لحظه بود كه سر نازنينت ، بيني كشيده ات به ظاهر با سنگ هاي پله برخورد كرد ، اما به يقين مي دانم سرت را جز بر دامن اباعبدالله الحسين (ع) نگذاشتي و آخرين سخنت اين بود كه " السلام عليك يا ابا عبدالله ."

شب را همان طور كه خود مي داني صبح كردم ، قبل از اذان صبح نماز شكر بجا آوردم ، نمازي كه تا آن لحظه با آن شكوه و عظمت نخوانده بودم . به راستي با خداي خود سخن مي گفتم ، چيزي حائل من و خداي من نبود ، نماز صبح را خواندم و پيمان بستم كه در راه حسين و زينب وار حركت كنم و ...

تا اين كه ساعت 3 بعدازظهر زمان ملاقات من و تو فرا رسيد ، وضو ساختم ، چرا كه زيارت شهيدي چون تو را بدون طهارت گناهي كبيره مي دانستم . سراسيمه خودم را به بالينت رساندم ، چه لحظه فراموش نشدني . مي داني با خود در راه به چه فكر مي كردم ؟ فكر مي كردم مگر مي شود طبق معمول هميشه پيش پايم بلند نشوي ؟ مگر مي شود جواب سلامم را ندهي ؟ نه !‌ نه ! هيچ عذري پذيرفته نيست ، اگر تو شهيدي بايد طوري نشان دهي كه هنوز آن محبت باقي است و تا ابد نيز باقي خواهد ماند .

يادت هست كه سلام كردم و سرم را بر روي پيكر مطهرت گذاشتم ، اما به ظاهر جوابي نشنيدم . دنبال كلمه اي مي گشتم كه بگويم شايد جوابم را بدهي . سعي كردم صدايم را بلند نكنم ،‌ چندين بار آرام اين جمله را تكرار كردم ، حسين ، حسين ،‌ جوابم را بده .

چرا جواب سلامم را نمي دهي ؟ مگر جواب سلام بر شنونده واجب نيست ؟ مگر ممكن است ترك واجب كني ؟! ديگر نفسهايم به شمارش افتاده بود ، بغض گلويم را سخت مي فشرد ، صدايم به لرزه در آمده بود ، نه ! بايد هر طور شده جوابم را بدهي ،‌ در ثاني من سلام فرزند دلبندمان را هم برايت آورده ام ،‌ حسين ،‌ حسين عزيز ، حسين شهيد ، جوابم ، جوابم ...

به ياد جمله " كن فيكون ‌" افتادم . به ياد قدرت بي منتهاي خداوند كه هيچ امري نيست كه او اراده كند و انجام نگيرد ، به ياد مقام والاي شهدا و سرور شهيدان ابا عبدالله الحسين در طبق افتادم كه به اصرار رقيه (س) ، سر بريده لب به سخن گشود ، قرآن تلاوت كرد . حالم دگرگون گشته و لحظه اي تو را نزد خدا واسطه مي كردم و لحظه اي آقا حسين بن علي (ع) را ..

خدايا چه مي بينم ؟ لحظه اي ديدم يك مرتبه لبخندي پر معنا زدي و بعد براي هميشه سكوت كردي . از مشاهده اين همه لطف و كرم خدا از اين همه مقام والاي سرور شهيدان و دختر گراميش رقيه (س) و مقام والا و صداقت شهيدي چون تو مدهوش شده بودم . زبانم ديگر ياراي سخن گفتن و سپاسگزاري را نداشت ، دندانهايم به يكديگر كليد شده بود ، ديگر چيزي نفهميدم ....

 

تا سرانجام هنگام خداحافظي رسيد ، پيكر مطهرت را طبق تأكيدي كه داشتي مقرر شد در جوار شهيد محسن عليان به خاك بسپارند ، مقدمات آن فراهم شد و با تشريفاتي كه تو خود شاهد بر آن بودي مراسم انجام پذيرفت و من با نهيبي بر نفس خويش رسالت خود را به ياد آوردم و به بالاي مزارت عهدنامه تجديد ميثاق را قرائت كردم كه تا آخرين نفس و تا آخرين قطره خون از طريق حق دفاع كرده و انتقام قطره قطره خون پاكت را از حلقوم استكبار بيرون خواهم كشيد .

 

"‌ هيهات من الذله " ، حسين عزيزم اين بود آنچه بر ما گذشت تا لحظه تدفين ، باقي را انشاءالله بكم لاحقون در ديدار ابدي برايت بازگو خواهم كرد .

" اللهم لك الحمد حمد الشاكرين لك علي مصابهم ، الحمدالله علي عظيم رزيتي ،‌ اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود و ثبت لي قدم صدق عندك مع الحسين ، الذين بذلوا مهجهم دون الحسين (ع) "‌

 

والسلام عليكم و رحمة الله

 

در انتظار رؤيت خورشيد(1)

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31