یک تیر به طرف ما شلیک شد، انگار ضربهای به ما زده باشند، با عجله روی زمین دراز کشیدیم، دود علامت کذایی بود، همین دور و برها بودند.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) به نقل از خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، روایتی که در ادامه از نظرتان میگذرد، شرحی پژوهشی بر زندگی شهید نصرتالله رمضاننژاد است که در گفتوگو با همرزمان این شهید، مجموعهای بر پایه روایت داستان تقدیم به مخاطبان گرامی میشود.
نوروز سال 1361 بود، پیش از فرا رسیدن بهار، گروهک منافقین در جاده ساری ـ قائمشهر جلوی ماشینهای سواری را میگرفتند و بعضی از سرنشینان آنها را که چهرهشان به حزبالهیها شباهت داشت را ناجوانمردانه به شهادت میرساندند.
«آقا نصرتالله رمضاننژاد!» ـ بله، خودم هستم، بفرمائید «آقا سلامعلیکم، وریجی هستم، از بچههای سپاه پاسداران.» ـ حال و احوال شما خوبه برادر وریجی؟ «ممنون شکر خدا، به ما خبر رسیده که چند تا از منافقین به طرف جنگل پهنهکلا فرار کردند، بچهها تعدادی از آنها را در جاده ساری قائمشهر به هلاکت رساندند، منتها رد آن هفت و هشت نفری که خودشان را توی جنگلهای پهنهکلا مخفی کردند رو گرفتیم.» ـ خوب، خیلی خوبه، خدا را شکر، من خودم رو زود میرسونم.
این مکالمه شهید رمضاننژاد با دوست و همرزم دیرینش بود که در حافظه سالهای 60 و 61 و در گیر و دار مقابله با جنایتهای وحشیانه منافقین توسط برادران سپاه پاسداران، ضبط شده است.
در آن اوضاع و احوال، جنگلهای پهنهکلا، مخفیگاه منافقین شده بود که بعد از جنایت و ترور به آنجا فرار میکردند و در این راستا، پرسنل سپاه در نهایت مظلومیت بهدست آنها به شهادت میرسیدند، جنگل پهنهکلا رنگینکمانی است از تصویرهای مختلف، از انسانیت و پاکی نصرتالله تا ناپاکی و رذالت منافقین.
دو سالی میشد که جنگ شروع شده بود، منافقین از این فرصت استفاده میکردند، آن روزها جنگلهای پهنهکلا و روستاهای اطراف شده بود محل آمد و شد منافقین، از هر روزنه، کوچک برای ضربه زدن به بچههای سپاه استفاده میکردند.
وریجی میگفت: هفت هشت تا از منافقین خودشان را توی جنگل پهنهکلا مخفی کردند، همین سه روز پیش جنازه، سه نفر از مردم که فقط چهرهشان شبیه بسیجیها بود توی اتوبان ساری ـ قائمشهر کنار جاده افتاده بود، به هر سه نفرشان از نزدیک شلیک کرده بودند، امروز توی اتوبان تعدادی از آنها را به دام انداختیم و تار و مارشان کردیم، ولی هفت هشت نفر از آنها به طرف پهنهکلا فرار کردند.
آقانصرتالله تا آنها را به هلاکت نرساند آرام و قرار نمیگیرد، ما داشتیم تندتند فشنگ میچکاندیم تو دهنه خالی خشابها، آقای رضایی دورمان میپلکید و لقمهای نان و خرما میگذاشت دهانمان، میگفت: باید جون داشته باشید تا پدر منافقها را دربیاورید.
کمی از این طرف و آن طرف حرف زدیم تا رسیدیم سر نقشه و غافلگیر کردن آنها در جنگلهای پهنهکلا، جهانیان رو به نصرتالله رمضاننژاد کرد و گفت: برادر من! اگر دوست داری با ما نیا، به خدا مینیبوس حامل برادرها پُر شده، تکمیل تکمیل هستیم، تو تا چند وقت دیگر پدر میشوی، تا حالا هم که خیلی زحمت کشیدی، برو چند هفته استراحت کن و یکسری هم به حاج اسدالله و مادر گرامی و همسرت بزن اما نصرتالله مخالفت کرد.
آنقدر ناراحت بود که تا آماده شدن بچهها برای رفتن بهطرف پهنهکلا روی موکت خاک و خلی حسینیه را با مرمی فشنگ خطخطی میکرد، روی دیوار گچی بیرون حسینیه توی محوطه حیاط یکبار دیگر با مرمی فشنگ حدود جنگلهای پهنهکلا را مشخص کردیم، کمکم دیدیم جنگل پهنهکلا دارد روی دیوار محوطه نقاشی میشود.
آقای رضایی نقطهای را که میدانست منافقین مخفی شدهاند، هاشور زد، نصرتالله رمضاننژاد خطها را میکشید و برای هر نقطه دایرهای میگذاشت و به موازات دایره چند خط عمودی یا افقی که یعنی این مسیر اصلی توی جنگلهای پهنهکلا است.
نصرتالله تا پیش از این در ستاد شهر سنندج مستقر بود، آنجا کارش این بود که در عملیات پاکسازی روستاهای نزدیک شهر و یا خود سنندج شرکت داشت.
حتی موقع همین گشتزنیها بارها درگیر شده بود، یک پایش هم سابقاً تیر خورده و مجروح شده بود، مینیبوس بچههای سپاه از ساری بهطرف پهنهکلا حرکت کرد، برادر جهانیان رو به بچهها کرد و گفت: «انگار منافق جماعت برای این مردم طلسم شده، هر بار مثل سنگی میافتند جلوی پا.»
شاید برادر جهانیان دلش میخواست که امروز کار منافق جماعت را توی جنگلهای اطراف پهنهکلا یکسره میکردیم، یک روز بهخاطر درگیری پشت سد سلیمانتنگه هرچه نیرو توی ستاد بود را جمع کرده بود آنجا و شر چند تا از منافقین را از سر مردم کم کرده بود.
خود نصرتالله هم تعریف میکرد که یکبار توی یکی از خیابانهای سنندج دو تا منافق را دنبال کرده بودند، یک دفعه متوجه مردم شدند که هرچه دستشان رسیده بود برداشتند و میدویدند دنبال منافقها، واقعاً این همه آدم کجا بود، نمیدانم! همین طور آدم میجوشید، از زمین بیل و کلنگ و سنگ برداشته بودند و میدویدند، نصرتالله و جهانیان هم قاطی مردم شدند، از پشت سر چند بار تیراندازی کردند، تا اینکه سنگ یکی از مردم خورد توی سر یکی از آنها و نقش بر زمین شد، آن یک نفر دیگر هم با شلیک گلوله جهانیان به پای راستش، افتاد روی زمین.
از جاده ساری به کیاسر نزدیک کارخانه کاغذسازی راننده جاده فرعی را پی گرفت و نزدیکیهای ساعت 9 صبح نیروها رسیدند به تکیه پهنهکلا، بچهها از داخل مینیبوس پیاده شدند، بعد از زیارت بهمدت نیمساعت در محوطه سرسبز تکیه، توی بقعه، صحن، مسجد و حسینیه گشتی زدند و خودشان را آماده حرکت به نقطه از پیش تعیینشده روی نقشه کردند.
چشمانداز زیبای طبیعت پهنهکلا چشم هر بینندهای را مجذوب خود میساخت، به گفته آقای رضایی سطح کلی منطقه 2268 هکتار است و از نظر تقسیمبندی، اراضی حدود 34 هکتار آن را جاده تشکیل میداد، یال و درههای موجود در این منطقه چندان قابل دیدن نیست، پس منافقها آنجا نمیتوانند مخفی شده باشند.
شیب بیشتر مناطق 30 درصد است، بنا بر اطلاع برادران پاسدار، منافقان اطراف رودخانه سالاردره که از رودخانههای دائمی و پُرآب اینجاست و به رود تجن هم میریزد، مستقر شدهاند.
پنجم فروردینماه سال 61، جنگلهای پهنهکلا مثل همیشه با برخورداری از شرایط مطلوب اقلیمی و میزان بارندگی، در تمام ماههای سال، آسمانی ابری و بارانی داشت.
بعد از آماده کردن تجهیزات و بهدست گرفتن اسلحه، بچهها وارد جنگل شدند، موقع حرکت در جنگل خیلی مراقب بودند، چون جدای از حضور منافقان، شیبهای تند دامنههای ناپایدار و موافق بودن شیب لایهها با هم و بارندگی شدید روزهای پیش هم حرکت گروه را تحت تأثیر قرار میداد.
تعداد درختهای پهنبرگ به همراه برخی درختچهها و پارهای از بوتهها و رستنیهای علفی، موضع خوبی برای غافلگیری و رودررویی با دشمن بود.
نصرتالله جلوتر از سایر بچهها حرکت میکرد، بدنش حائل به سمت پائین بود و بیشتر وزنش را روی کمرش انداخته بود، چون اصولاً در مواضع حساس و ناامن میبایست دولادولا حرکت کرد.
«آقای وریجی! اینجا را ببین، جنگل درختهای بلوط و شمشاد خوبی دارد.» ـ آره نصرتجان! دارم میبینم، طبیعت خداست دیگه.
بچهها در میان انواع درختهای راش، ممرز، آزار، ملچ، توسکا، گیلاس وحشی و گردو در حال حرکت بودند، باید اعتراف کرد اگر در آن وضعیت برای آن مأموریت خطیر وارد جنگل نشده بودند، ترجیح میدادند ساعتها کنار هر کدام از این درختها بنشینند و از طبیعت خدا استفاده کنند.
ناگهان پشت بوتهها، کمی آنطرفتر از ما، چیزی تکان خورد، آقای رضایی درنگ نکرد و کلاشش را بهطرف بوته نشانه رفت، بعد از شلیک متوجه شدیم که پشت بوته دو تا شوکا در حال جنبیدن بودند، بهخاطر همین خیلی محتاط شدیم که ممکن است منافقان صدای گلوله را شنیده باشند.
جنگل خرگوش زیاد داشت، خرگوشها دائم این طرف و آن طرف حرکت میکردند و به گمانم صدای پای ما را از چندمتری میشنیدند، وریجی گفت: «دارد باران میبارد، میترسم این باران مانع پیشروی ما بشود.» گفتیم: «باران هم بخشی از جنگ است.»
در قسمت شمالی جنگل، از نمایی دوردست مه سنگینی مثل خواب روی درختها پرده کشیده بود و همه عناصر را در پردهای خاکستری و یک پارچه میپوشاند.
شهید نصرتالله رمضاننژاد
بعد از حدود دو ساعت پیادهروی به اطراف رودخانه رسیدیم، اما خبری از مخفیگاه منافقین نبود، آقای رضایی رو به نصرتالله کرد و گفت: «معلوم نیست توی کدام سوراخ مخفی شدهاند، آمار حضورشان که این نقطه از جنگل را نشان میداد.»
نصرتالله سرش را برگرداند و جواب داد: «کمی استراحت میکنیم و بعد به گشتن ادامه میدهیم.»
آقای رضایی انگار سرما خورده بود، سرفهای زد و کنار آتش نشست و دستهایش را برای گرم شدن روی آن قرار داد، گفتیم: «خودت را بپوشان، ممکن است سرما بخوری.» نصرتالله هم دور شعله آتش حلقه زد و خم شد و گرمای آن را به ریهاش داد، باران بند آمده بود.
آقای وریجی آهی کشید و یکی از پوتینهایش را بالای آتش گرفت تا خشک شود، پشت سر وریجی، نصرتالله نشسته بود و لبخندی به لب داشت، جنگل سرد بود، نمور از یک ماه باران بیامان.
یک پای نصرتالله که قبلاً مجروح شده بود، درد میکرد و کمی احساس سردرد داشت اما لبخند او از حضور در کنار بچهها همچنان بر روی صورت خونسردش خودنمایی میکرد، اگرچه از ظهر گذشته بود اما همهجا را مه خاکستری غلیظی گرفته بود.
یکی از شبهات این بود که نکند اینها در جنگل گم شده باشند اما آنها قطبنما به همراه داشتند، آب شیرین و نقشه هم داشتند، همین نقشه کافی بود تا آن سر جنگل هم بروند.
جهانیان چشمهایش را مالید، چند لحظهای دراز کشید و بیحرکت به صدای نمنم باران که دوباره شروع به باریدن گرفته بود، گوش داد و دستهایش را روی شکمش گذاشت.
به فاصله یکی دو کیلومتری از جایی که نشسته بودیم، دود راه افتاد، بلافاصله از جایمان بلند شدیم، نصرتالله با دوربین سمت دود آتش را نگاه کرد، بالاخره پیدایشان کرد.
یک تیر به طرف ما شلیک شد، انگار ضربهای به ما زده باشند، با عجله روی زمین دراز کشیدیم، دود علامت کذایی بود، همین دور و برها بودند.
باران شدت بیشتری گرفته بود، شقیقه یکی از برادران پاسدار، موقع دراز کشیدن روی زمین به جایی خورده بود و خونریزی داشت، از روی زمین بلند شدیم و در حالت دولا نگاهی به اطراف انداختیم، در این لحظه گلولههای منافقین به طرف ما سرازیر شد، هر کدام از بچهها پشت یک درخت جا گرفتند.
تیراندازی شروع شد، چند نفر از آنها را پشت درختهایی که در مکانی مشرف به ما قرار داشت، دیدیم، همهشان کاپشنهای یکدست سیاه و کلاه کاموایی روی سرشان بود، دو نفر از منافقین را با تیر زدیم، آنها در فاصله 50 متری ما بودند، یک تیر به پاهای آقای رضایی خورد، از درد بهخودش میپیچید.
یکی از منافقان بهصورت دمر زیر یک درخت افتاده و تیر به وسط پیشانیاش خورده بود، ما، پنج نفر از آنها را با تیر زده بودیم، دنبال یکی دو نفر باقیمانده میگشتیم، نصرتالله در جهت مخالف ما کلاشاش را آماده تیراندازی کرده بود و آن را توی دستهایش محکم نگه داشت و به اطراف نگاه میکرد، آقای وریجی، نصرتالله را صدا زد: «نصرت!» انگار میخواست چیزی را به او بفهماند.
در همین لحظه تیر کلاش یکی از منافقین به کمر نصرتالله اصابت کرد و در دم او را نقش بر زمین ساخت، وریجی معطل نکرد و سمت تیری که به طرف نصرتالله شلیک شده بود را شناسایی کرد و منافق را با تیر زد، بعد در حالی که روی سرش میزد و اشک میریخت بالای سر نصرتالله رفت، ما هم خودمان را بالای سرش رساندیم، نصرتالله شهید شده بود.
اجساد منافقین دور و اطراف ما، در محل دیگری روی زمین افتاده بود، ساعتی بعد، پس از انجام عملیات، درحالی که جنازه شهید نصرتالله رمضاننژاد، و یکی دیگر از برادران پاسدار را توی مینیبوس میگذاشتیم از جنگل پهنهکلا خارج شدیم و به طرف ساری حرکت کردیم.
به گزارش فارس، شهید نصرتالله رمضاننژاد، فرزند اسدالله، متولد 1337، روستای گرجیپل ساری، در تاریخ پنج فروردین 1361 در جنگل پهنهکلای ساری به شهادت رسید.