بنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) در راستای رسالت خود مبنی بر پیگیری وضیعت خانواده شهدای مظلوم ترور اقدام به ایجاد واحد سرگذشت پژوهی کرده است. این واحد، با بازدید منظم از خانواده محترم شهدا در فضایی عاطفی به جمعآوری خاطرات خانواده شهید از نحوه زندگی، کار و چرایی شهادت شهید میپردازد. این هفته میهمان خواهر شهید «علی اکبر باغبان» بودیم:
شهید علی اکبر باغبان در سال ۱۳۴۱ متولد شد. در خانواده ای مذهبی و انقلابی بزرگ شد و همین احساس تکلیف مذهبی و انقلابی اش باعث شد در دبیرستان امیرکبیر مشهد انجمن اسلامی راه اندازی کند.
با اینکه نوجوانی بیش نبود، اوقات فراغت خود را صرف خدمت به انقلاب می کرد. روزها به مدرسه می رفت و شب ها برای حفاظت از انقلاب در گشت های شبانه شرکت می نمود.
صبح ۲۷ مهرماه ۱۳۶۰ که در محل ستاد گشت منطقه ۴ مشهد مورد حمله تروریستی منافقین قرار گرفت و با گلوله نفاق به شهادت رسید.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید علی اکبر باغبان:
بچه ها زودتر از من رسیده بودند و دیرتر از مهمان! مصاحبه شروع شده بود... . خانم باغبان خیلی بزرگواری کردند که به دل نگرفتند. شاید هم لطف شهید شامل حالمان شده بود! به هر حال جوانی کرده بودیم!!!
خانم باغبان شیرین برایمان نقل می کرد: « متولد سال۱۳۴۱ بود و آخرین فرزند خانواده. فاصله سنی من و برادرم ۲سال بود. از همان بچگی فعال و پرجنب و جوش بود. شیطنت هایش زیاد بود. دوستانش می گفتن هر وقت علی اکبر رو تو مدرسه گم می کردیم می گشتیم ببینیم کجا شلوغ تره! اطمینان داشتیم علی اکبر اونجاست! اخلاقش اینطور بود. همه را جمع می کرد دور خودش. با همه مهربان بود و شوخی می کرد. بچه های مدرسه واقعا دوستش داشتند... . این موضوع بعد شهادتش بهمون ثابت شد... . همون وقتی که مدرسه به خاطر شهادت علی اکبر تعطیل شد و تا ۳روز دانش آموزها می اومدن جلوی منزلمون و علیه منافق ها شعار می دادن.
علی اکبر با همه ی بچگیش واقعا عاقل بود. برای خودش ریش سفیدی بود! بچه خیلی خوبی بود، به فامیل زیاد سرمیزد؛ حتی فکر کنم نماز قضا نداشته باشه... .
زمان انقلاب باهم می رفتیم راهپیمایی... . باهم اعلامیه ها رو می خوندیم... . با هم اخبار رو دنبال می کردیم... . حتی روز هایی که علی نبود من اخبار برایش می نوشتم... . وقتی خبر شهادتش رو فهمیدم اصلا باورم نمی شد! ما همه کارهامون باهم بود... .»
وقتی از برادرش می گفت دلش می لرزید. نمی خواست متوجه شویم اما اشک های حلقه زده در چشمانش همه ی ماجرا را لو می داد!
-وقتی ترورش کردند چهارم دبیرستان بود. شب قبل از شهادتش رفته بود از خودش عکس گرفته بود. یکی از عکس هاشو آورد نشونم داد. کنارش نوشته بود این شهید علی اکبر باغبان است که به دست منافقین ترور شد. خندیدم و بهش گفتم:« کی میاد تو رو ترور کنه!» گفت:« حالا می بینی... .»
راست می گفت. مراسم شهادتش را دیدم. ترورش کردند. منافق ها ترورش کردند؛ همان منافق های خفاش و شب پرست. واقعا خفاش اند... . از پشت خنجر میزنند... . ازشان متنفرم... .
با نامردی ترورش کردن...
داداشم تو پایگاه بسیجشون بود. برام تعریف کردن: « داشت از نردبان بالا می رفت. چند نفر از منافقین که لباس سپاه تنشون بود میان و نارنجک پرت می کنن بعد هم متواری میشن... .» ترسوها! آمبولانس سریع میاد و میبرنش بیمارستان امام رضا(ع)؛ اما بردنش فایده ای نداشت.... تو بیمارستان شهید شد.
شهادت آرزوش بود. وقتی جنگ شروع شد می خواست بره جبهه. بابا بهش گفت: « دیپلمتو بگیر بعد برو... .» علی گفت:« پس تا اون موقع اگه بمیرم بدونید شهیدم!» چقدر زود به آرزوش رسید... . ربنا تقبل منا هذا القلیل