خفاشی در آشیانه

زندگی در خانه امن !

Ahmad E Ahmad

تولد دو قلوها در بیستم شهریور ماه سال 1353 ، زندگی ما را وارد مرحله جدیدی کرد ، وجود این دو عطیه الهی ، مریم و زهرا ، کانون زندگی ما را گرمتر از پیش کرد . دیگر هیچ وقت اضافه ای نداشتیم که به مسئله دیگری غیر از تربیت و پرورش کودکان مان بیندیشیم. بزرگ کردن هم زمان این دو خیلی سخت بود ، اگر یکی می خوابید دیگری او را با گریه اش بیدار می کرد و اگر آن یکی شیر می خورد دیگری از گرسنگی شروع به گریه و زاری می کرد .

ما که سخت مشغول تر و خشک کردن این دو نوزاد بودیم و تمام فکر و ذهن خود را معطوف این مسئله کرده بودیم وعده های فعالیت با سازمان را از یاد بردیم ، تا این که روزی سپاسی آشتیانی خبر آورد که سازمان خواسته است تا شما خانه مخفی و امنی را تهیه کنید .

من ابتدا از پذیرش آن طفره رفتم ، ولی بعد با فشار سازمان و با توجه به وعده ای که از قبل داده بودم ، پذیرفتم . چون در شکت آهن قراضه مشغول کار بودم و فرصت برای جستجوی خانه نداشتم ، این وظیفه را همسرم پذیرفت .

او هر روز یکی از دخترانم را بغل می گرفت و در کوچه پس کوچه های شهر دنبال خانه ای مناسب و امن با چند راه گریز می گشت ، من چند نقطه ای را که مناسب می دانستم به او معرفی کردم تا در آن مناطق به جستجو ادامه دهد .

پس از چند روز خانه ای را در خیابان زرین نعل شناسایی کرد ، من برای اجاره خانه نزد پیرمردی که صاحب آن بود رفتم و گفتم برادر زنم نیز دانشجوست و گه گاه به اینجا می آید و او هم پذیرفت ، به این ترتیب راه را برای رفت و آمد سپاسی آشتیانی هموار کردم .

فردای انعقاد قرارداد اجاره ، بدون این که آدرسی به کسی بدهیم ، اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده و به این خانه رفتیم ، به این ترتیب من اولین خواسته اساسی سازمان و بزرگترین اشتباه زندگی خود را به جای آوردم .

گرچه زندگی علنی برای من سخت بود ، ولی با تحمل ، صبر و کمی مراقبت ممکن بود . با شروع زندگی مخفی مشکلات جدیدی برایم فراهم شد که قدرت تحمل آن را نداشتم ، ساواک نیز حساسیتش به من دو چندان شد ، در آن مدت چند مرتبه به منزل پدرم مراجعه کرده و سراغ مرا گرفته بودند .

زندگی با دو بچه کوچک در خانه مخفی بسیار سخت بود ، از این رو ابتدا یکی از دو قلوها (مریم) را برای نگهداری به مادر زنم سپردیم و دیگری (زهرا) را با خود بردیم ، با استقرار در این خانه آنها نام مستعار شاپور را برای من و نام شاپورزاده را برای همسرم انتخاب کردند .

پس از ایجاد ارتباط رسمی با سازمان و شروع زندگی پنهان ، سپاسی آشتیانی ارتباط خود را با ما قطع کرد و فرد دیگری به نام حبیب (1) را به عنوان رابط سازمان به ما معرفی کرد ، پس از چند روز سازمان دو نفر را با نام های مستعار خسرو و پرویز به عنوان هم تیمی روانه خانه امن ما کرد .

_________________________

1 . نام اصلی این فرد در واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی مکتوب و مکتوم است .

بعدها (در اوایل سال 57) پی بردیم که این دو با هم برادرند و نام واقعی شان علی و علی اصغر و شهرتشان میرزا جعفر علاف است ، این دو هر روز صبح به خانه ما می آمدند و در جلسات آموزشی و سیاسی شرکت می کردند و شب ها به منزل و یا خانه تیمی خود باز می گشتند ، رفتار این دو در آنجا هیچ نشانی از برادر بودن آنها نداشت و همیشه در قبال من و همسرم رعایت کامل مسائل و حدود اسلامی را می کردند .

تیم 5 نفری ما برنامه های فشرده خود را با مسئولیت حبیب آغاز کرد ، از جمله این برنامه ها خواندن کتاب و نقد آن بود ، کتاب هایی مانند : " چین سرخ ، زردهای سرخ ، خرمگس ، مردی که می خندید ، مبارزات چه گوارا ، الفبای مارکسیسم و .... " را در همین دوران خواندیم و نقد کردیم .

از برنامه های دیگر ، شهر گردی با هدف آشنایی و شناخت کوچه و خیابان های شهر تهران و نیز راههای گریز و فرار هنگام تعقیب مأمورین بود ، برنامه شهرگردی ما را با ساختار شهر و فرهنگ مردم نیز آشنا می کرد .

در درس های نظری انقیاد و تبعیت محض از دستورات سازمان و فرد مسئول و رده بالاتر از خود (مافوق) آموزش داده می شد ، تا در عمل آنها را به کار بندیم ، کار تشکیلات و منافع تشکیلات بر کار فردی و منافع فردی رجحان داشت .

سازمان توفیق در مبارزه و نیل به مقصود را در گرو انقیاد کامل از دستورات تشکیلات می دانست ، ما حتی کارها و برنامه های روزمره خود را بر اساس مصالح و منافع سازمان تنظیم می کردیم ، سازمان حتی قسمتی از حقوق و دستمزدی را که از زحمت کار در بنگاه آهن قراضه به دست می آوردم ، به خود اختصاص می داد .

سازمان یک مرتبه نیز تکلیف کرد مبلغ کلانی را برایش تهیه کنم و چون در تهیه آن با مشکل مواجه شدم پیشنهاد اختلاس را به من دادند ، با توجیه این که این عمل نوعی مصادره است ، دلیل آنها را پذیرفته و با تقلب در وزن آهن پاره و اوراق قراضه توانستم مبلغ 000/270 ریال مصادره کرده و به سازمان تحویل نمایم . (1) به این ترتیب گام دیگری در وفاداری به سازمان برداشتم .

_________________________

1 . آقای احمد که از این عمل خود بسیار نادم است ، اظهار می دارد بعدها پی به اشتباه خود بردم ولی دیگر امکان و توان جبران این عمل را نیافتم ، حتی جسارت رفتن و گرفتن حلالیت از حاج آقای تحصیلی و حاجی بابا را نداشتم ، بازگویی این خاطره فرصتی است تا ضمن افشای اعمال کثیف سازمان به نوعی از مسئولیت این عمل شانه خالی کنم و از درگاه خداوند طلب بخشش نمایم ، امیدوارم آن دو نیز مرا بخشیده باشند .

 

پس از مدتی حبیب به پرویز گفت : " تو به همسرت خیلی وابسته هستی و این برای ادامه راه تو و سازمان مخاطره آمیز است ، اگر در آینده با مشکلی مواجه شوی و دستگیر و زندانی شوی ، این وابستگی تو را در موضع ضعف قرار خواهد داد ، در نتیجه لطمه و آسیب سازمان حتمی است ."

حبیب در روزهای بعد به طرح چنین مباحثی با پرویز پرداخت و بعد از طرف سازمان به او دستور داد که با یکی از دختران سازمان دوست شده و او را سوار ماشین بی.ام.و آلبالویی رنگ خود کرده و هر روز در محل سکونت خود تردد کند .

پرویز در انقیاد از سازمان تن به این کار داد و به این ترتیب دوستان و آشنایان و همسایگان چندین مرتبه او را با آن دختر دیده و خبرش را به همسر پرویز رساندند ، موضوع به جایی کشید که سازمان ترتیب یک سفر را به شمال و سواحل دریای خزر برای پرویز و آن دختر داد . عکسی هم از آنها تهیه کرد و در جیب کت پرویز گذاشت و همسر پرویز نیز به این عکس دست یافت و با توجه به شنیده های قبلی کانون گرم و محبت آمیز خانواده آنها از هم پاشید .

این ابتدای بدبختی پرویز بود ، او که از وضع مالی خوبی برخوردار بود و صاحب مغازه رنگ فروشی در خیابان بوذر جمهری بود ، به تدریج ثروت ، خانه ، اتومبیل ، اعتبار و کسب خود را از دست داد . (1)

__________________________

علی اصغر میرزا جعفر علاف (خسرو) در مصاحبه ای مطبوعاتی درباره برادرش علی (پرویز) گفت : جریان برادرم را بگویم که او هم فردی معتقد و مذهبی بود ، برادرم از 14 سالگی شروع به فعالیت و کار کرد و همین طور که کار می کرد درس هم می خواند و 15 سال زحمت کار و تحصیل را تحمل کرد تا فردی آراسته باشد و زندگی شرافتمندانه ای داشته باشد .

اما اینها (سازمان) سر راه او سبز شدند و با وجود این که زن و دو کودک داشت ، زندگیش را کاملاً در اختیار گروه گذاشته بود ، گروه تصمیم گرفت که برادرم زنش را طلاق بدهد و آن قدر او را زیر فشارهای مختلف گذاشتند تا مجبور شد زنش را طلاق بدهد و بچه هایش را سرگردان کند ، پس از آن اموالش را هم چپاول کردند . (روزنامه کیهان ، 7/2/1357)

 

هر روز که می گذشت ، وظایف و تکالیف بیشتری به تیم ما محول می شد ، تایپ و تکثیر اعلامیه ها و جزوات سازمان و صحافی آنها یکی از این وظایف بود ، با این کار ما ضمن انجام کار تشکیلاتی ، جزوات و اعلامیه ها را خوانده و به اطلاعات نو و دست اولی دست می یافتیم .

کار تکثیر با دستگاه فتو استنسیل که گفته می شد سازمان آن را از یک دستگاه دولتی مصادره ! کرده است ، انجام می شد . خدمات ، تعمیرات و سرویس این نوع دستگاه ها در اختیار انحصاری چند شرکت خاص بود و آنها وظیفه داشتند اسامی و مشخصات افرادی که این وسایل را برای تعمیر و سرویس می آورند به ساواک اعلام کنند .

سازمان با وقوف به این مسئله سعی می کرد با اتخاذ شیوه های مختلف ، ترفند ساواک را خنثی کند ، گاهی که دستگاه تکثیر تیم خراب می شد ، پرویز سر و وضع خود را مرتب می کرد و با پوشش بسیار مناسب و شیک همراه یکی از دختران بی حجاب به شرکت و تعمیرگاه مراجعه و با دادن اسامی و آدرس های غلط نسبت به تعمیر سرویس دستگاه اقدام می کرد ، به این طریق هیچ شکی در ذهن آنها باقی نمی گذاشت .

هر روز بیش از پیش بر کارها و وظایف ما افزوده می شد ، ناچار شدم شغلم را در بنگاه آهن قراضه رها کنم تا از تراکم و ترافیک کارهای سازمانیم بکاهم . برای امرار معاش و تأمین هزینه های خانواده به صورت آزاد و پاره وقت و به شکل واسطه ای وارد عرصه خرید و فروش آهن قراضه در بازار شدم و هفته ای چند وانت آهن قراضه می خریدم و به متقاضیان می فروختم . پس از مدتی برای تسهیل کار ، وانت باری خریدم که البته پوشش و محمل مناسبی برای توجیه کارها و اقداماتم بود .

علاوه بر معامله آهن قراضه ، سازمان فروش تعدادی از اتومبیل های خود را به من سپرد ، گاهی برای فروش اتومبیل هایی که دارای اسناد جعلی بود به خیابان بوذر جمهری می رفتم و آنها را به قیمت نازل می فروختم . خریداران خیال می کردند که من ناشی و هالو هستم ، از این رو آنها در بین خود مرا " عمو ! " خطاب می کردند و هر وقت وارد آن خیابان می شدم ، می گفتند : " عمو آمد ! "

دیدار سبز

پس از گذشت سه سال از ضربه وارده به سازمان در سال 1350 سازمان در فرایندی جدید ضمن بازسازی بدنه خود از نظر نیروی انسانی ، شروع به تولید برخی لوازم مورد احتیاج خود کرد . اسید پیکریک (1) محلول شیمیایی دودزایی است که در ساخت مواد منفجره کاربرد دارد ، تولید این محلول به تیم ما واگذار شد .

__________________________

1 . اسید پیکریک محلولی است که از ترکیب سه محلول شیمیایی در یک حرارت مناسب به دست می آید و قدرت انفجار و تخریب شدیدی دارد .

 

برای تولید اسید پیکریک ابتدا کارگاهی را در سوله ای در جاده کرج در اطراف روستایی به نام وردآورد اجاره کردیم ، کارخانه دیگری در این مجتمع بود که به تولید چسب مایع مشغول بود. صاحب این مجتمع خانمی بود که هیچ گاه برای سرکشی و بازرسی به آنجا نمی آمد ، در این مجتمع وانمود کردیم که به تولید واکس مشغولیم تا حساسیتی ایجاد نکنیم ، به همین منظور تعداد زیادی قوطی خالی واکس خریدیم که مرتب آنها را خالی به داخل کارگاه می بردیم و خالی خارج می کردیم.

ما در طی 24 ساعت نزدیک به 20 کیلو اسید پیکریک تولید می کردیم و تقریباً تمام نیاز سازمان را به این محلول تاُمین می کردیم . گفته می شد که سازمان نیاز سایر گروه های مسلحانه را هم تاُمین می کند .

هر شب یکی از ما سه نفر (من ، خسرو و پرویز ) در کارگاه می ماندیم . شبی آن قدر در کارگاه کار کردم که از فرط خستگی بی اختیار خوابم برد ، در این وضعیت مایعی که باید قطره قطره روی چرخ پروانه جمع می شد تا به چرخش درآید بیشتر از مقدار لازم شد که در پی آن دود و گرد سبز رنگی در فضای کارگاه پخش شد .

به خوبی یاد دارم که خواب می دیدم که مرده ام و به بهشت رفته ام و همه جا سبز بود و من هم لباس سبزی به تن داشتم . در این شرایط بی حس و بی رمق تا نزدیکیهای طلوع آفتاب بسر بردم. ناگهان هراسان از خواب جستم. دیدم گرد و دود بیش از نیمی از فضای بالایی کارگاه را در بر گرفته است، ولی هنوز این ملحفه سبز مرا نپوشانده است، احساس می کردم که راه تنفسم بند آمده و به سختی نفس میکشم. بی حسی و کرخی تمام وجودم را فرا گرفته بود. به زحمت بلند شدم و خودم را تا دم در رساندم. با ناتوانی و به سختی و زحمت زیاد موفق شدم در را تا نیمه باز کنم و بدن خود را تا کمر به بیرون کشیدم و بعد همان جا افتادم و از سکو آویزان شدم. دقایقی بعد خسرو از راه رسید و با پیکر بی رمق من مواجه شد. او با زحمت مرا بیرون کشید .

هنوز آفتاب کاملاً نزده بود ، احساس کردم صدایی می شنوم که می گفت : شاپور ! شاپور ! .... شاپور ! بلند شو . چشمهایم را گشودم . ولی هنوز گیج و منگ بودم ، با نفس های منقطع گفتم : نرو ... نرو ... ، گفت : شاپور ! چی شده ؟ کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردم ، گفتم : حالا صبر کن .

دقایقی دیگر گذشت و با تنفس در هوای آزاد حالم سر جا آمد ، گفتم : نمی دانم چه شد ؟ فقط یادم می آید که کار می کردم و خوابم برد ، وقتی بیدار شدم دیدم همه جا سبز است . خسرو وقتی از حال من مطمئن شد وارد کارگاه شد و از داخل در و پنجره ها را باز کرد و هوای آلوده را تخلیه کرد ، به این ترتیب من در شبی تیره و سیاه به دیداری سبز رفتم .

شیوه های ماندن

از ابتدای زندگی مخفی ، ارتباط ما با بیرون از سازمان بسیار محدود شد ، حتی باخانواده های خود فقط ارتباط تلفنی داشتیم ، برای تماس تلفنی باید از تلفن های عمومی استفاده می کردیم و مکالمات مان را ظرف کمتر از سه دقیقه به پایان می بردیم تا به این ترتیب محل تماس ردیابی نشود .

در همین تماس ها بود که دریافتم در این مدت ساواک چندین مرتبه به منزل پدر و پدر خانمم مراجعه کرده و سراغ مرا از آنها گرفته است ، حتی یک مرتبه ساواک به منزل پدر خانمم هجوم برده و آنها را برای چند ساعت دستگیر و بازداشت کرده بود . آنها سعی کردند با تهدید و ارعاب مادر و پدر خانمم را وادار به اعتراف محل اختفای ما کنند ، ولی سرانجام بی نتیجه دست از پا درازتر بازگشتند .

گاهی در موارد لزوم و گاهی هم برای تمرین قرارهایی در کوچه و خیابان با افراد سازمان می گذاشتیم ، در این قرارها اطلاعات ، اخبار ، اعلامیه ها ، جزوات ، کتاب و ... تبادل می شد ، گاهی بحث و صحبت شفاهی نیز می کردیم .

برای رفتن سر قرار سعی می کردیم که از خیابان های اصلی استفاده نکنیم و یا حتی الامکان در طول آن حرکت نکنیم و تنها از عرض آن عبور کنیم ، اغلب از کوچه و خیابان های فرعی برای این منظور استفاده می شد ، زیرا در خیابان های اصلی امکان مواجه شدن با نیروهای سواره کمیته مشترک وجود داشت .

در سال 53 کمیته مشترک برای زدن هر چریک مبلغ 000/250 ریال جایزه تعیین کرده بود ، این جایزه برای مأمورین کمیته انگیزه ای بود که مبارزین و چریک ها را بکشند و دستگیر نکنند ، ما نیز برای مقابله با این پدیده ، تدابیر امنیتی جدیدی به کار بستیم .

ما می دانستیم که آنها (مأمورین) از رفته به داخل کوچته و پس کوچه های ابا دارند ، زیرا این اماکن برای آنها خطرناک بود و احتمال داشت به دام بیفتند ، از این رو قرارها و ملاقات های ضروری خود را در دور افتاده ترین کوچه و پس کوچه های قدیمی تهران می گذاشتیم و اغلب در این مواقع مسلح بودیم .

در برخی مواقع نیز فقط در طول یک مسیر و در یک زمان حرکت می کردیم و بدون این که منتظر بمانیم و یا در جایی بایستیم در طول مسیر با هم مواجه می شدیم . هر روز باید رأس ساعت معینی روی دیوار ، تیرک ، دکه یا هر جای مشخص و معینی به اصطلاح علامت سلامت می زدیم .

از تیم و رده های دیگر سازمان می آمدند و آن را کنترل می کردند ، وجود این علامت نشانه آن بود که همه چیز مرتب و منظم است و مشکلی وجود ندارد ، اگر این علامت در ساعت و وقت مقرر در مکان خود دیده نمی شد ، از یک خطر خبر می داد ، در این صورت رده های بالا موظف بودند ظرف 4 ساعت تمام ارتباطات خود را با ما قطع و محل خود را پاک کنند و تغییر دهند .

خفاشی در آشیانه

حدود 5 ماهی بود که ما در خانه تیمی واقع در خیابان زرین نعل مستقر بودیم ، روزی من متوجه ترددهای مشکوکی در ساختمان مقابل شدم ، مسئله را با حبیب در میان گذاشتم ، او نیز به سازمان اطلاع داد ، دستور رسید که سریع به محل جدیدی تغییر مکان دهیم .

یافتن خانه جدید به همسرم محول شد ، او توانست ظرف مدت کوتاهی خانه ای دیگر با رعایت مختصات امنیتی در خیابان بوذر جمهری (15 خرداد) کوچه مجد تهیه کند . با آمدن به خانه جدید ، حبیب به پرویز و خسرو اعلام کرد که رابط خانه تیمی شما دستگیر شده و امکان لو رفتن شما وجود دارد ، لذا باید از این تاریخ به بعد شب ها هم در همین خانه بمانید . (1)

_________________________

1. آقای احمد بیان می کند که خسرو به او گفته است که بعدها رابط خود و خانه تیمی شان را در خیابان دیده و حرف حبیب دروغ بوده است و این بهانه ای بوده تا آنها وارد خانه امن احمد شوند .

 

در اجاره کردن خانه امن آنچه که اهمیت داشت بی توجهی صاحبخانه (موجر) به ماهیت مستأجرین و افرادی که در آن تردد داشتند و نیز راه های فرار و گریز آن بود ، نه اجاره بها . خانه مخفی جدید دارای دو اتاق ، هال ، آشپزخانه و سرویس حمام و دستشویی بود و پنجره های اتاق آن رو به کوچه باز می شد و ما می توانستیم بسیاری از ترددها را زیر نظر داشته باشیم ، صاحبخانه هم فردی خوب و مناسب بود که ادعا می کرد مدتی طلبه حوزه علمیه بوده است .

با تغییر مکان در شرایط جدید لازم بود که من در شغل و کسب هم تغییری بدهم ، از این رو از خرید و فروش آهن قراضه دست کشیدم ، با کمک و مشورت یکی از دوستان قدیمی ام در حزب ملل اسلامی به نام احمد روحی وارد بازار آهن شدم (نه آهن قراضه) .

آقای روحی مرا به فردی به نام حاج علی اکبر پور استاد (1) معرفی کرد ، البته او از دوستان قدیمی برادرم محسوب می شد ، در دیداری که با او داشتم مرا شناخت ، بعد برای او طرح کردم که قصد واسطه گری و دلالی آهن را دارم ، او پس از مکث و کمی فکر پرسید : می خواهی کار کنی یا می خواهی محملی داشته باشی ؟ گفتم : هر دو ، قصد محمل است ، اگر پولی هم عاید شد چه بهتر . سپس او با چند نفر تاجر در پاساژ جعفری تماس گرفت و مرا به عنوان دلال آهن به آنها معرفی و توصیه کرد .

_____________________________

1. حاج علی اکبر پور استاد (استاد حسینعلی کاشی) فرزند غلام علی در سال 1308 در تهران متولد شد ، او در بازار تهران از واسطین بزرگ آهن آلات بود ، روی که از اعضای هیئت های مؤتلفه محسوب می شود در تاریخ 13/7/42 به اتهام تحریک مغازه داران و بازاریان نسبت به بستن مغازه های خود و شروع اعتصاب و تعطیلی بازار دستگیر شد . پس از یک روز بازداشت آزاد شد و همچنان فعالیت های مبارزاتی خود را پی گرفت . او در تاریخ 26/3/45 دوباره به اتهام اقدام علیه امنیت کشور دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد ، او پس از آزادی همواره تحت مراقبت ساواک بود ، وی باز در 5 شهریور ماه سال 57 به دلیل ارتباط با شهید اندرزگو دستگیر و روانه زندان شد و در 15/8/57 آزاد شد .

 

من قبل از شروع به کار چند روزی در نزد وی شروع به شناخت مشخصات آهن ها کردم ، چند کاتالوگ مربوط را نیز دیدم ، ورود به این کار به خاطر کم تجربگی ، فقدان وقت کافی و شرایط بازار برای من سودی نداشت ، ولی به عنوان یک محمل و پوشش بهانه خوبی بود ، شاید اگر من از کارهای سازمان کاسته و وقت بیشتری را به این کار اختصاص می دادم موفقیت های خوبی به دست می آوردم .

پس از مدتی حبیب از ما جدا شد و فردی با نام مستعار ایرج جای او را گرفت ، ایرج گفت که حبیب برای انجام مأموریتی از شما جدا شده و از این به بعد من رابط شما با سازمان هستم ایرج فردی با دیدگاه های افراطی بود ، او معتقد بود که می توان از هر وسیله ای برای استیفای حقوق از دست رفته استفاده کرد ، حتی از سرقت و یا هر عمل دیگر .

از سرقت های کوچک و جزئی از فروشگاه های کوچک تا سرقت های بزرگ چون سرقت اتومبیل ، او حتی ربودن قاشق ، چنگال و بشقاب از میهمانی ها را مجاز می دانست و تمام اینها را به عنوان مصادره انقلابی تعبیر می کرد و آن را مایه بقا و دوام سازمان می شمرد .

با توجیهات او ما حاضر شدیم از یکی از دو تخته فرشی که جهاز خانمم بود و در خانه تیمی خودمان استفاده می شد چشم پوشی کنیم و به آنها بدهیم ، بعد مطلع شدیم آن را به خانه مخفی تقی شهرام در شمال تهران انتقال دادهاند .

با آمدن ایرج کار جعل اسناد به کارهای قبلی ما اضافه شد ، ما شناسنامه ، پاسپورت و .... را جعل می کردیم ، البته این جعل آماتوری بود ، برخی مواقع سازمان تعدادی شناسنامه و پاسپورت به ما می داد و ما فقط عکس های آنها را با مهارت جدا کرده و عکس دیگری الصاق و ممهور می کردیم یا شماره آن را عوض می کردیم .

ایرج گاهی قبل از ظهر به خانه ما می آمد و تا پس از مغرب آنجا می ماند ، ولی ما نمزا خواندنش را نمی دیدیم ، چند بار کاملاً او را تحت نظر گرفتم و مطمئن شدم که نمازنمی خواند ، لذا چند بار به او تذکر دادم که چرا نماز نمی خوانی ؟ او می گفت که خواندم ! حتماً شما ندیدید ، حالا که این طور می گویی ، مسئله ای نیست قضایش را به جای می آورم ، در ابتدا من در دل می گفتم : عجب ! چه مسلمان معتقدی است ، ما ایجاد شک می کنیم ولی او اعلام می کند که دوباره می خواند .

تکرار این صحنه ها شک ما را برانگیخت و رفته رفته بر فریبکاری ها و عدم صداقت او اعتقاد یافتیم ، یک روز برای پیگیری کاری کت مرا پوشید و بیرون رفت ، فردا که بازگشت دیدم کارت گواهینامه ای حاوی عکس و مشخصات او در جیب من است ، و به این ترتیب نام واقعی او برای من افشا شد . (1)

_____________________________

1. اسم واقعی این فرد در واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی مکتوب و مکتوم است .

 

بعد از مدتی از سازمان دستور رسید که خانه امی دیگری بیابیم ، باز هم با تلاش شاپورزاده خانه ای در خیابان سبلان جنوبی (خانه امن دوم) برای این منظور اجاره شد ، صاحب آنجا فردی عادی و خوش مشرب به نام داداش زاده بود .

هنگامی که من ، خسرو و پرویز در کارگاهی کاملاً غیر بهداشتی و خطرناک عرق ریزان برای سازمان مواد منفجره تهیه می کردیم ، ایرج به خانه ما مراجعه و بحث های طولانی با همسرم طرح می کرد ، از جمله این که شما مقداری از نظر مبارزاتی از شوهرت عقب هستی ، ولی از نظر اعتقادی در سطح بالایی قرار داری .

تو یک زن آزاده ای و نباید وابسته به شوهرت باشی ، درست است که او همسر توست ، ولی تبعیت تو از او باید تنها در مسائل زناشویی باشد، نه مسائل سیاسی و اجتماعی ، تو باید با خواندن کتاب ها از نظر اطلاعات سیاسی خود را غنی کنی ، مبارزه نشیب و فراز زیادی دارد و شاید در این راه همسرت شهید شود ، در این صورت اگر تو شخصیت مستقل و متکی به خود نداشته باشی ، آسیب خواهی دید و دیگر نمی توانی مبارزه و راه او را ادامه دهی ، در عین این که راه بازگشتی نیز برایت وجود ندارد و ....

البته من همیشه و به خصوص قبل از این توطئه با فاطمه خیلی بحث می کردم و از خاطرات و تجربیاتم برایش می گفتم تا او را نسبت به مسائلی که در پیش است آماده کنم ، کتاب های زیادی را هم برای مطالعه به او توصیه می کردم و هیچگاه محدودیتی برای اظهار و ارائه نظر او قائل نشدم و همیشه درصدد رشد و غنای فکری او بودم .

با گذشت زمان به تدریج تغییراتی در همسرم می دیدم ، ایرج توانسته بود که او را در بسیاری از نظرها با خود هم فکر و هم نظر کند ، گاهی مخالفت های صریحی از او در مقابل نظر خود می دیدیم ، ولی از آن استقبال می کردم ، زیرا آن را نشانه رشد و تکوین شخصیت او می دانستم .

ایرج چون یک خفاش به آشیانه زندگی ما وارد شد و آرام آرام شروع به مکیدن خون از رگهای حیات آن کرد ، فاطمه حرف های بادکنکی و تو خالی آنها را در باور خود تقویت کرد و با گرفتن مسئولیت های کاذب و کار آموزشی رفته رفته شخصیت دیگری یافت .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان