حال و هوای شهادت
از جهانگیر جعفرزاده – که او هم شهید شد – پرسیدم: «به نظر شما رفتار منصور عوض نشده؟»
او در حالیکه سرش را به نشانه تایید تکان میداد، جواب داد: «اتفاقا من هم در همین فکر بودم. او چند وقتی است که از بهشت صحبت میکند و رفتارش حسابی تغییر کرده است.» برای اینکه از سختی راه بکاهم خود را به جمع همراهان نزدیک کردم. منصور صورت خود را به عقب برگرداند و به آنها گفت: «بچهها! امشب من با برادرانی که در پاوه شهید شدهاند، شام میخورم. برای آنها پیغامی ندارید؟» رضا مرادی با خوشحالی گفت: «یعنی میگویی ما هم شهید میشویم؟»
منصور در حالیکه قیافه جدی به خود گرفت، پاسخ داد: «شما را نمیدانم، من از خودم صحبت میکنم.» جهانگیر جعفرزاده گفت: «فقط سلام ما را به آنها برسان، به آنها بگو که چرا دیگه احوال ما را نمیپرسند؟» یکی از برادرها سوال کرد: «غیر از شهدای پاوه دیگه چه کسی را میبینی؟»
منصور خیلی جدی گفت: «مولایم حسین(ع) را هم خواهم دید.» عبدالله نوریپور، یکی دیگر از همراهان، از منصور پرسید: «راستی منصور! وصیت کردهای؟» او جواب داد: «بله، مگه دیشب خواب بودی؟»
چون شب قبل در جمع آنها نبودم، کنجکاو شدم و خودم را به او رساندم و آهسته پرسیدم: «چه وصیت کردهای؟» سرش را پایین انداخت و در حالیکه از کنار من میگذشت، گفت: «وصیت کردهام، قسمتی از دستمال سرخم را لای کفنم و قسمت دیگری از آن را هم بالای سر قبرم بگذارند.»
دستمال سرخ، تکهای از پارچه بود که معمولا به پیشانی خود میبستند یا به دور گردن خود آویزان میکردند. من فلسفه آن را نمیدانستم. از اصغر وصالی این موضوع را پرسیدم، جواب داد: «اگر با گروه باشی، میفهمی.»
بعدها فهمیدم که این دستمال را در همه حال بر پیشانی خود میبندند و آن نشاندهنده استمرار خط سرخ شهادت است.
خاطرهای از شهید منصور اوسطی به نقل از خانم کاظمزاده
دلسوز انقلاب
داداش با جون و دل برای انقلاب مایه میگذاشت. اوایل جنگ، آقای صفایی فرمانده سپاه مشهد بود. روزی به من گفت: «آقای عیدی شما شخصی بهنام صفرعلی عیدی میشناسی؟» پرسیدم: «چطور مگه؟» گفت: «روحیات خاصی دارد. خیلی باهوش و فعال است. میخواستم ببینم با شما نسبتی دارد یا نه؟»
وقتی متوجه شد برادرش هستم، گفت: «خدا خیرش بدهد. برای شناسایی و فتح تپههای اللهاکبر خیلی زحمت کشید.»
به نقل از برادر شهید صفرعلی عیدی
برگه شهادت
هر چه داشت، وقف میکرد. حاجخانم یک منزل در کوی حسینباشی داشت که وقف حوزه علمیه کرده بود. وقتی برای زیارت به حرم امام موسیبن جعفر(ع) و امامجواد(ع) رفت، دو تا گوشواره خودش را وقف ضریح کرد. وقتی شب شد و میخواستند ضریح را خالی کنند، به من گفت: «وقتی من را بیرون کردند، آقای سیدی یک پارچه سبز به من دادند. پارچه خیلی بوی خوبی میداد.» این اتفاق را برای خود نشانهای میدانست و گفت: «من برگه شهادتم را گرفتم و فردا نیستم.»
به نقل از دوست شهید املیلا کشاورزیان
بیشتر بخوانید:
منافقین برادرم را در مغازهاش تیرباران کردند
شهید قانع معتقد بود اساس انحرافات از آموزش و پرورش نشات گرفته است