تولد دو قلوها
هر روز که از بارداری همسرم می گذشت ، شرایط سخت تر می شد . او به شدت تحت مراقبت های پزشکی خانم دکتر سرورآهی در درمانگاهی واقع در خیابان امیریه (ولی عصر عج) قرار داشت ، با اصرار من و همسرم قرار بود که عمل زایمان را خود خانم دکتر به عهده بگیرد .
خلاف قول و وعده ای که خانم دکتر داده بود ، وقت موعود به مرخصی رفته و در درمانگاه حاضر نبود ، به جای او یک پزشک مرد کشیک آن شب بود ، زمانی این خبر را به ما دادند که ساعت 11 شب بود و از حضور ما در آنجا 12 ساعت می گذشت .
شرایط وخیم ، بحرانی و مخمصه آمیزی پیش رو بود ، مسئولین درمانگاه اعلام کردند که امکان آوردن پزشک زن بر بالین همسرم نیست ، تصمیم گرفتم او را به جای دیگری ببرم ، ولی کادر درمانی ممانعت کردند و حال او را وخیم گزارش دادند ، آنها گفتند حمل و نقل همسرم موجب به خطر افتادن جانش می شود و اجازه خروج ندادند .
از این رو بین من و آنها درگیری پیش آمد ، نزد همسرم رفتم و ماجرا را برایش گفتم ، او گفت که حاضر است بمیرد ولی پزشک مرد برای زایمانش نیاید . با این جمله او آتش ناراحتی و عصبانیت بیش از پیش در من شعله ور شد ، نزد رئیس درمانگاه رفتم و با داد و فریاد ، تهدید کردم که اگر خواسته ما عملی نشود ، درمانگاه را به هم می ریزم و سقفش را بر سرتان خراب می کنم .
او که جا خورده و ترسیده بود گفت : " خواهش می کنم آقا ! خودتان را کنترل کنید ، الان درستش می کنیم ." بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت و گفت : " خانم ! خواهش می کنم خودتان را برسانید ... این مرد دیوانه شده و الان است که درمانگاه را به هم بریزد ..."
من بیشتر عصبانی شده و با دستم محکم روی میز کوبیدم و گفتم : " دیوانه پدرت است ! " او معذرت خواست و آن خانم را متقاعد کرد که به درمانگاه بیاید . 15 دقیقه بعد در حالی که من از شدت ناراحتی آرام و قرار نداشتم ، اتومبیلی جلو درمانگاه توقف کرد و دو خانم از آن پیاده و وارد بخش شدند .
ساعتی بعد صدای گریه ای در فضای درمانگاه طنین انداخت ، خانمی از اتاق عمل خارج شد و به سوی آن آمد و گفت : " حاج آقا ! هنوز ناراحتید ؟ عیب ندارد ، در عو ض برایت یک دختر خوشگل گرفتیم ."
به اتاق عمل بازگشت ، من آرام گرفتم و شروع به راز و نیاز با خدا کردم ، حدود پانزده تا بیست دقیقه بعد دوباره آمد و گفت : " حاج آقا ! مژده یک دختر دیگر نیز برایت گرفتیم ." دست ها را بی اختیار به سوی آسمان بلند کرده و گفتم : " الحمدالله ، خدایا صد هزار مرتبه شکر ...."
فضای درمانگاه از صدای نوزادان آکنده بود ، تمام خشم و عصبانیتم فرو خفته بود ، از خوشحالی سر از پا نمی شناختم ، گویی با تولد دو قلوها من نیز دوباره متولد شدم ، تمام وجودم یکپارچه شور و عشق و امید به آینده بود ، آینده ای پر از سؤال ، آینده ای که هنوز نیامده بود و فردایی که در انتظار دخترانم بود .
خوشحالی من اندازه نداشت ، شاید اگر می دانستم که چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار این دو دختر است ، شادی را با بغض فرو می بلعیدم ، مانند پدران دیگر ، زندگی راحت ، بی خطر و کم مشقتی را برای دخترانم آرزو می کردم ، غافل از این که خداوند برای آنها آزمایشهای بزرگی را در نظر دارد ، آزمایشها و امتحانات بزرگی که دخترانم با سختی ، حرمان و معصومیت خود با توکل به خدا از سر گذراندند ، گرچه اندوه آن روزهای سخت همیشه بر قلب و دل من سنگینی می کند .
زندگی در خانه امن !
تولد دو قلوها در بیستم شهریور ماه سال 1353 ، زندگی ما را وارد مرحله جدیدی کرد ، وجود این دو عطیه الهی ، مریم و زهرا ، کانون زندگی ما را گرمتر از پیش کرد . دیگر هیچ وقت اضافه ای نداشتیم که به مسئله دیگری غیر از تربیت و پرورش کودکان مان بیندیشیم. بزرگ کردن هم زمان این دو خیلی سخت بود ، اگر یکی می خوابید دیگری او را با گریه اش بیدار می کرد و اگر آن یکی شیر می خورد دیگری از گرسنگی شروع به گریه و زاری می کرد .
ما که سخت مشغول تر و خشک کردن این دو نوزاد بودیم و تمام فکر و ذهن خود را معطوف این مسئله کرده بودیم وعده های فعالیت با سازمان را از یاد بردیم ، تا این که روزی سپاسی آشتیانی خبر آورد که سازمان خواسته است تا شما خانه مخفی و امنی را تهیه کنید .
من ابتدا از پذیرش آن طفره رفتم ، ولی بعد با فشار سازمان و با توجه به وعده ای که از قبل داده بودم ، پذیرفتم . چون در شکت آهن قراضه مشغول کار بودم و فرصت برای جستجوی خانه نداشتم ، این وظیفه را همسرم پذیرفت .
او هر روز یکی از دخترانم را بغل می گرفت و در کوچه پس کوچه های شهر دنبال خانه ای مناسب و امن با چند راه گریز می گشت ، من چند نقطه ای را که مناسب می دانستم به او معرفی کردم تا در آن مناطق به جستجو ادامه دهد .
پس از چند روز خانه ای را در خیابان زرین نعل شناسایی کرد ، من برای اجاره خانه نزد پیرمردی که صاحب آن بود رفتم و گفتم برادر زنم نیز دانشجوست و گه گاه به اینجا می آید و او هم پذیرفت ، به این ترتیب راه را برای رفت و آمد سپاسی آشتیانی هموار کردم .
فردای انعقاد قرارداد اجاره ، بدون این که آدرسی به کسی بدهیم ، اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده و به این خانه رفتیم ، به این ترتیب من اولین خواسته اساسی سازمان و بزرگترین اشتباه زندگی خود را به جای آوردم .
گرچه زندگی علنی برای من سخت بود ، ولی با تحمل ، صبر و کمی مراقبت ممکن بود . با شروع زندگی مخفی مشکلات جدیدی برایم فراهم شد که قدرت تحمل آن را نداشتم ، ساواک نیز حساسیتش به من دو چندان شد ، در آن مدت چند مرتبه به منزل پدرم مراجعه کرده و سراغ مرا گرفته بودند .
زندگی با دو بچه کوچک در خانه مخفی بسیار سخت بود ، از این رو ابتدا یکی از دو قلوها (مریم) را برای نگهداری به مادر زنم سپردیم و دیگری (زهرا) را با خود بردیم ، با استقرار در این خانه آنها نام مستعار شاپور را برای من و نام شاپورزاده را برای همسرم انتخاب کردند .
پس از ایجاد ارتباط رسمی با سازمان و شروع زندگی پنهان ، سپاسی آشتیانی ارتباط خود را با ما قطع کرد و فرد دیگری به نام حبیب (1) را به عنوان رابط سازمان به ما معرفی کرد ، پس از چند روز سازمان دو نفر را با نام های مستعار خسرو و پرویز به عنوان هم تیمی روانه خانه امن ما کرد .
بعدها (در اوایل سال 57) پی بردیم که این دو با هم برادرند و نام واقعی شان علی و علی اصغر و شهرتشان میرزا جعفر علاف است ، این دو هر روز صبح به خانه ما می آمدند و در جلسات آموزشی و سیاسی شرکت می کردند و شب ها به منزل و یا خانه تیمی خود باز می گشتند ، رفتار این دو در آنجا هیچ نشانی از برادر بودن آنها نداشت و همیشه در قبال من و همسرم رعایت کامل مسائل و حدود اسلامی را می کردند .
تیم 5 نفری ما برنامه های فشرده خود را با مسئولیت حبیب آغاز کرد ، از جمله این برنامه ها خواندن کتاب و نقد آن بود ، کتاب هایی مانند : " چین سرخ ، زردهای سرخ ، خرمگس ، مردی که می خندید ، مبارزات چه گوارا ، الفبای مارکسیسم و .... " را در همین دوران خواندیم و نقد کردیم .
از برنامه های دیگر ، شهر گردی با هدف آشنایی و شناخت کوچه و خیابان های شهر تهران و نیز راههای گریز و فرار هنگام تعقیب مأمورین بود ، برنامه شهرگردی ما را با ساختار شهر و فرهنگ مردم نیز آشنا می کرد .
در درس های نظری انقیاد و تبعیت محض از دستورات سازمان و فرد مسئول و رده بالاتر از خود (مافوق) آموزش داده می شد ، تا در عمل آنها را به کار بندیم ، کار تشکیلات و منافع تشکیلات بر کار فردی و منافع فردی رجحان داشت .
سازمان توفیق در مبارزه و نیل به مقصود را در گرو انقیاد کامل از دستورات تشکیلات می دانست ، ما حتی کارها و برنامه های روزمره خود را بر اساس مصالح و منافع سازمان تنظیم می کردیم ، سازمان حتی قسمتی از حقوق و دستمزدی را که از زحمت کار در بنگاه آهن قراضه به دست می آوردم ، به خود اختصاص می داد .
سازمان یک مرتبه نیز تکلیف کرد مبلغ کلانی را برایش تهیه کنم و چون در تهیه آن با مشکل مواجه شدم پیشنهاد اختلاس را به من دادند ، با توجیه این که این عمل نوعی مصادره است ، دلیل آنها را پذیرفته و با تقلب در وزن آهن پاره و اوراق قراضه توانستم مبلغ 000/270 ریال مصادره کرده و به سازمان تحویل نمایم . (2) به این ترتیب گام دیگری در وفاداری به سازمان برداشتم .
پس از مدتی حبیب به پرویز گفت : " تو به همسرت خیلی وابسته هستی و این برای ادامه راه تو و سازمان مخاطره آمیز است ، اگر در آینده با مشکلی مواجه شوی و دستگیر و زندانی شوی ، این وابستگی تو را در موضع ضعف قرار خواهد داد ، در نتیجه لطمه و آسیب سازمان حتمی است ."
حبیب در روزهای بعد به طرح چنین مباحثی با پرویز پرداخت و بعد از طرف سازمان به او دستور داد که با یکی از دختران سازمان دوست شده و او را سوار ماشین بی.ام.و آلبالویی رنگ خود کرده و هر روز در محل سکونت خود تردد کند .
پرویز در انقیاد از سازمان تن به این کار داد و به این ترتیب دوستان و آشنایان و همسایگان چندین مرتبه او را با آن دختر دیده و خبرش را به همسر پرویز رساندند ، موضوع به جایی کشید که سازمان ترتیب یک سفر را به شمال و سواحل دریای خزر برای پرویز و آن دختر داد . عکسی هم از آنها تهیه کرد و در جیب کت پرویز گذاشت و همسر پرویز نیز به این عکس دست یافت و با توجه به شنیده های قبلی کانون گرم و محبت آمیز خانواده آنها از هم پاشید .
این ابتدای بدبختی پرویز بود ، او که از وضع مالی خوبی برخوردار بود و صاحب مغازه رنگ فروشی در خیابان بوذر جمهری بود ، به تدریج ثروت ، خانه ، اتومبیل ، اعتبار و کسب خود را از دست داد . (3)
هر روز که می گذشت ، وظایف و تکالیف بیشتری به تیم ما محول می شد ، تایپ و تکثیر اعلامیه ها و جزوات سازمان و صحافی آنها یکی از این وظایف بود ، با این کار ما ضمن انجام کار تشکیلاتی ، جزوات و اعلامیه ها را خوانده و به اطلاعات نو و دست اولی دست می یافتیم .
کار تکثیر با دستگاه فتو استنسیل که گفته می شد سازمان آن را از یک دستگاه دولتی مصادره ! کرده است ، انجام می شد . خدمات ، تعمیرات و سرویس این نوع دستگاه ها در اختیار انحصاری چند شرکت خاص بود و آنها وظیفه داشتند اسامی و مشخصات افرادی که این وسایل را برای تعمیر و سرویس می آورند به ساواک اعلام کنند .
سازمان با وقوف به این مسئله سعی می کرد با اتخاذ شیوه های مختلف ، ترفند ساواک را خنثی کند ، گاهی که دستگاه تکثیر تیم خراب می شد ، پرویز سر و وضع خود را مرتب می کرد و با پوشش بسیار مناسب و شیک همراه یکی از دختران بی حجاب به شرکت و تعمیرگاه مراجعه و با دادن اسامی و آدرس های غلط نسبت به تعمیر سرویس دستگاه اقدام می کرد ، به این طریق هیچ شکی در ذهن آنها باقی نمی گذاشت .
هر روز بیش از پیش بر کارها و وظایف ما افزوده می شد ، ناچار شدم شغلم را در بنگاه آهن قراضه رها کنم تا از تراکم و ترافیک کارهای سازمانیم بکاهم . برای امرار معاش و تأمین هزینه های خانواده به صورت آزاد و پاره وقت و به شکل واسطه ای وارد عرصه خرید و فروش آهن قراضه در بازار شدم و هفته ای چند وانت آهن قراضه می خریدم و به متقاضیان می فروختم . پس از مدتی برای تسهیل کار ، وانت باری خریدم که البته پوشش و محمل مناسبی برای توجیه کارها و اقداماتم بود .
علاوه بر معامله آهن قراضه ، سازمان فروش تعدادی از اتومبیل های خود را به من سپرد ، گاهی برای فروش اتومبیل هایی که دارای اسناد جعلی بود به خیابان بوذر جمهری می رفتم و آنها را به قیمت نازل می فروختم . خریداران خیال می کردند که من ناشی و هالو هستم ، از این رو آنها در بین خود مرا " عمو ! " خطاب می کردند و هر وقت وارد آن خیابان می شدم ، می گفتند : " عمو آمد ! "
1 . نام اصلی این فرد در واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی مکتوب و مکتوم است .
2 . آقای احمد که از این عمل خود بسیار نادم است ، اظهار می دارد بعدها پی به اشتباه خود بردم ولی دیگر امکان و توان جبران این عمل را نیافتم ، حتی جسارت رفتن و گرفتن حلالیت از حاج آقای تحصیلی و حاجی بابا را نداشتم ، بازگویی این خاطره فرصتی است تا ضمن افشای اعمال کثیف سازمان به نوعی از مسئولیت این عمل شانه خالی کنم و از درگاه خداوند طلب بخشش نمایم ، امیدوارم آن دو نیز مرا بخشیده باشند .
3. علی اصغر میرزا جعفر علاف (خسرو) در مصاحبه ای مطبوعاتی درباره برادرش علی (پرویز) گفت : جریان برادرم را بگویم که او هم فردی معتقد و مذهبی بود ، برادرم از 14 سالگی شروع به فعالیت و کار کرد و همین طور که کار می کرد درس هم می خواند و 15 سال زحمت کار و تحصیل را تحمل کرد تا فردی آراسته باشد و زندگی شرافتمندانه ای داشته باشد .
اما اینها (سازمان) سر راه او سبز شدند و با وجود این که زن و دو کودک داشت ، زندگیش را کاملاً در اختیار گروه گذاشته بود ، گروه تصمیم گرفت که برادرم زنش را طلاق بدهد و آن قدر او را زیر فشارهای مختلف گذاشتند تا مجبور شد زنش را طلاق بدهد و بچه هایش را سرگردان کند ، پس از آن اموالش را هم چپاول کردند . (روزنامه کیهان ، 7/2/1357)