سال 1340 در خانوادهای مستضعف و مذهبی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به پایان رسانید و در دبیرستان نواب صفوی به ادامه تحصیل پرداخت. در اوج انقلاب اسلامی ایران او نیز از کسانی بود که بر علیه طاغوتیان زمان فریاد برآورد و با امت پرخروش در تظاهرات خیابانی شرکت می نمود و علاوه بر آن در محله عدل خمینی مشهد نمونه ای از یک مبارز ِ متقی بود و در دبیرستان نیز به عنوان فردی انقلابی شناخته شده بود. با پیروزی انقلاب اسلامی شهید بیناباجی در سنگر مدرسه، به افشای روشهای اغفالگرانه گروهکهای ضد انقلاب اهتمام ورزید.
وی زمانی که انقلاب اسلامی ایران نیاز مبرمی به نیروهای مؤمن داشت ندای امام (ره) را لبیک گفته و به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. باشروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران او نیز همانند تمام جوانان مشتاق ایران راهی جبهه های دفاع مقدس گردید و ماهها در جبههها بود. پس از بازگشت وی به مشهد بود که منافقین اعلام جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی نمودند و هم صدا با آنها بنی صدر خائن نیز شروع به کارشکنی و خیانتهای مدوام بر علیه انقلاب نمود. حسن نمیتوانست این خیانتها را ببیند و ساکت بنشیند چراکه او در میدانهای مبارزه و جبههها رشادتها و شهادتها را دیده بود و نیک می دانست که این پیروزی ثمره خون هزاران شهید است و نمی بایست به سادگی ثمره خونهای پاک شهداء را از دست داد. و به همین خاطر مبارزه پیگیر را علیه این کوردلان مزدور آغاز کرد و سرانجام در شب 18/8/1360 طی یک تعقیب و گریز با منافقین به شهادت رسید.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی شهدای ترور بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید حسن بیناباجی:
کوچهای باریک که در انتها به دو در ورودی منزل ختم می شود. زنگ یکی از خانه ها را فشردیم . خانمی مسن در را باز کردند وارد حیاط کوچکی شدیم رو به روی در ورودی حیاط چند پله به سمت طبقه بالا راهنماییمان میکرد. حاج خانم با دست طبقه بالا را نشانمان دادند. اما دو اتاق تودر توی طبقه پایین صمیمیتر به نظر میرسید! هنوز در حیاط ایستاده بودیم خانمی جوانتر برای خوش آمد گویی آمدند . به سمت طبقه بالا تعارفمان کردند اما ما باز هم طبقه پایین را دوست تر(!) می داشتیم. از میان در نگاهم به پیر مردی قدخمیده گره خورد.
- حاج آقا پدر شهید هستن؟
- بله.
- پس بهتره طبقه پایین باشیم که ایشونم باشن!
- هر طور راحتین . . .
خوشحال وارد اتاق شدیم. حاج آقا خواست به احترام ما بلند شود اما نتوانست. روبه روی در ورودی اتاق یک طاقچه بود و روی طاقچه عکس شهید. گوشه اتاق نشستیم.
گفتیم از کجا و برای چه کاری آمدیم... خیلی زود صمیمی شدیم...
حاج خانم شروع کرد: قبلا توی روستای بیناباج گناباد زندگی می کردیم. چندسالی از زندگیمون گذشته بود و بچهدار نمی شدیم. حاج آقا برای به دنیا آمدنش نذر کرده بود. سال 1340 دنیا اومد.
مدتی بعد اومدیم مشهد. سمت خیابون ضد یک خونه اجارهای داشتیم. حاج آقا بنا بود.
حسن خیلی آروم بود، چند سال اول دبستانش که تموم شد کنار درس سرکار هم میرفت، آخه میدید آقاش خیلی خسته میشه. به اون روش نشد بگه ولی به من گفت: «مامان می رم سرکار که دیگه نخواد شما کار کنی، به آقام این حرفو نمیگم آخه اون مرده، غیرت داره» همین کاراش عزیزش می کرد. بزرگتر که شد تو مطب یک دکتر، منشی بود.
بعد شهادتش چند خانواده مستمند اومدن گفتن آقا حسن به ما کمک می کرده . . .
نزدیک انقلاب بود. فعالیتهاش خیلی زیاد شده بود حتی چند شب می شد که خونه نمی اومد. وقتهایی هم که خونه بود با دوستاش می رفتن طبقه بالا، صدای بحث شون می اومد؛ تنها هم که بود همون جا بود. یک روز بهش گفتم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ گفت اگه سال 42 شما این آقا ( امام خمینی(ره) رو همراهی میکردین الان لازم نبود ما اینقدر اذیت بشیم. حسن ما رو با انقلاب آشنا کرد، با امام آشنا کرد؛ طوری شد که خونمون مثل پایگاه شده بود .
وقتی انقلاب پیروز شد کارهای طولانی حسن هنوز ادامه داشت بعد متوجه شدیم عضو کمیته انقلاب اسلامی شده. با بچه ها می رفتن برا شناسایی منافقین. بیشتر نمیدونم اما همینقدر بگم که خونههای تیمی رو شناسایی می کردن. یک بار منافقین خواستن ترورش کنن، تیغ زده بودن به سرش. وقتی اومد خونه لباسهاش خونی بود؛ به ما گفت آجر خورده به سرش. ما هم که نمی دونستیم قضیه چیه! باور کردیم.
جنگ شروع شده بود. دو ماه رفت جبهه. بعد از اینکه حسن برگشت با خودم گفتم شاید آروم بشینه بلکه بشه دامادش کنم ولی از این خبرا نبود! کاراش ادامه داشت. منافقین بعدازظهر 18/8/1360 برای همیشه آرومش کردن.
با دوستش مهدی حکم آبادی رفته بودن برای شناسایی خونهای تیمی. یک ماشین از محل میاد بیرون، حسن و مهدی که سوار موتور بودن دنبالش میکنن، مهدی موتور رو می رونده. منافقها تا متوجه میشن به گلوله می بندنشون. حسن شهید میشه و مهدی زخمی.
خدا لعنتشون کنه، منافقین رو میگم. آخرش نفهمیدیم کدومشون حسن ما رو ترور کرد؛ ولی همینقدر بگم، که داغ حسن خیلی سخت بود.
دیشب که به باباش گفتم شما میاین داره منافق ها رو نفرین میکنه، الان هم اگه حرف نمی زنه واسه اینه که وقتی جوش میزنه نفسش تنگی می کنه. همه اش میگه: حسن بازوی راستم بود.
قسمتی از وصیت نامه شهید بیناباجی:
سلام بر شما پدر و مادر خوب و مهربانم، سلام بر شما پدر و مادری که زجرها کشیدید و فداکاری ها کردید تا من را به این سن و سال رساندید که بتوانم این چنین فداکارانه در سپاه اسلام قرار گرفته و به فرمان اماممان با سربازان بعثی و کافر صدام که علیه انقلاب و اسلام برخواسته اند به مبارزه برخیزم.
برادران و خواهران مسلمان؛
این انقلاب را همیشه همچون حال حمایت نمایید که سعادت همه شما در پیروزی کامل این انقلاب است. از مبارزه با آمریکا هرگز غفلت ننمایید که آمریکا در پی فرصت است و مثل اکنون با الهام از رهنمودهای امام در دهان امپریالیست بزرگ و شیطان صفت بزنید.