شهید محمدصادق کریمی در سال 1319 در روستای اندرخ از توابع مشهد به دنیا آمد. از همان دوران کودکی مشغول به کشاورزی شد. دوران کودکی و نوجوانی را با کار و سختی گذراند و بعد از انجام خدمت سربازی ازدواج کرد و با همسرش به مشهد عزیمت کرد. پس از انقلاب به منظور احساس وظیفه در حفاظت و حراست از دستاوردهای نظام اسلامی وارد کمیته انقلاب شد. هیچگاه لباس فرم به تن نمیکرد و اصولا انسان متواضعی بود. شبانه روز در ستاد گشت کمیته بود و توطئههای منافقین را خنثی می کرد. چند بار توسط منافقین تهدید به ترور شده بود و سرانجام در تاریخ 26/07/1360 به هنگام عبور با وسیله نقلیه از چهارراه دکترای مشهد، مورد تعقیب منافقین قرار گرفته و در زمان توقف پشت چراغ راهنمائی، به همراه 3 تن دیگر از برادران، مورد حمله تروریستی منافقین قرار گرفت، که ایشان و 3 پاسدار دیگر به نام شهید محمود مولائی، شهید مهدی باغبانی و شهید محسن سلطانی پریشان به شهادت رسیدند.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید محمدصادق کریمی :
حاج خانم اول قبول نمی کرد؛ همسر شهید را می گویم. نگران بود. وقتی تماس می گرفتیم و برای مصاحبه وقت می خواستیم تن صدایش نشان میداد در دلش رخت می شویند!
حق داشت؛ شوهرش را منافقین به شهادت رسانده بودند. بعد از کلی قسم و آیه و صحبت قرار شد مزاحمشان شویم.
یک منزل آپارتمانی با نمای آجری، هنوز کار ساخت منزل ناتمام بود. کلی پله رفتیم بالا. خانم جوانی در را باز کرد و بعد از ایشان خانم سن و سال داری برای خوش آمدگویی آمد؛ دلمان گواهی می داد که همسر شهید است.
گوشه ای نشستیم. سر صحبت را باز کردیم، خیلی سخت بود. (دیگر به کارهای سخت عادت کرده ایم!) حاج خانم هنوز نگران بود، وقتی معرفی نامه را نشانش دادیم خیالش راحت شد...
بسم الله...
در یک روستا زندگی می کردیم. محمدصادق سربازی رفته بود. وقتی برگشت به مادرش گفته بود به خواستگاری من بیاد. اومدن خواستگاری. دیدم بچه بدی نیست؛ قبول کردم.
از باباش آرایشگری یاد گرفته بود. بخور و نمیر زندگی میگذروندیم. بعد یکسال اومدیم مشهد. مشهد بهتر بود. هر پنج تا بچهام اینجا به دنیا اومدن. دوتا پسر و سه تا دختر.
با اینکه بچه ها خیلی اذیت می کردن اما کم عصبانی میشد. واقعا خوش برخورد بود. داداش کوچیکه بود، با این حال اینقدر عاقلانه رفتار می کرد که شده بود ریش سفید فامیل، هر کسی اختلاف و مشکلی داشت میاومد خونه ما. به کار همه رسیدگی میکرد. رفت و آمدش با فامیل زیاد بود. اون زمان یک پیکان داشتیم، هر وقت جایی میرفتیم اگه تو راه پیرمرد یا پیرزنی را میدید سوارشون میکرد و تا دم خونشون میرسوند؛ گاهی بهشون پول هم میداد!
بعد انقلاب وارد کمیته شد، بچههای برادرش هم باهاش رفتن. کمکم فعالیتهاش عجیب شد. زود میرفت، دیر میاومد. گاهی چند وقت در مغازهاش رو باز نمیکرد. میگفت برای گشت میرن. خیلی نگرانش بودم. منافقین چند بار تهدیدش کردند. یکبار هم نامه انداختن تو خونه که دست از این کاراش برداره وگرنه هر چی دیده از چشم خودش دیده...
ازش پرسیدم: مگه چکار می کنین؟ می گفت: « گشت»
یادمه شب آخر ماشین رو روشن کرد و گفت بریم خونه فامیل. هر چی گفتم مرد دیر وقته، زشته. فایده نداشت. رفتیم.
اون موقع زهرا نه ماهه بود. صبح که محمدصادق می خواست بره دست زهرا لای در گیر کرد و زخم شد. خودش دست زهرا رو بست و گفت: « اگر امروز برگشتم که خودم باند دستشو عوض می کنم اما اگه برنگشتم دیگه منتظرم نباش...»
زهرا خیلی آروم، با خنده و بغض گفت: « نمی بخشمش؛ باید برمیگشت و باند دستمو عوض می کرد.»
چی بگم؟! این دختر پدر به خودش ندیده! محمدصادق رفت. منافقای از خدا بیخبر ترورش کردن.
سمت چهارراه دکترا با سه نفر دیگه تو ماشین پشت چراغ قرمز بودند. انگار همه چی از قبل هماهنگ بود، آخه اون زمان برقها قطع میشد. یک ماشین از رو به رو میاد و میبندشون به گلوله. سه نفر درجا شهید میشن. یکی از بچهها که زخمی شده خودشو میندازه تو جوی کنار خیابون و به منافقا شلیک میکنه؛ اونا هم که متوجه می شن یک نفر زنده هست برمیگردن و شهیدش میکنن. محمدصادق سی تا تیر خورده بود. باورت میشه؟!! سی تا!!!
برادرزادهاش اولین نفری بود که به محل ترور رسید. هماهنگ میکنه کسی به من چیزی نگه؛ حتی همون شب که اسم شهدا رو تو اخبار اعلام میکنن اسمی از محمدصادق نمیبرن. اما من متوجه شده بودم. من موندم و پنج تا بچه یتیم. خدا لعنتشون کنه، تو جوونی خونه خرابم کردن... داد دلم فقط همینه: مرگ بر منافق از خدا بی خبر.