جدایی از سازمان

 

Ahmad Ahmad

سازمان پس از ناامیدی از من به فکر چاره ای دیگر افتاد ، در اوایل آبان ماه سال 54 ، هنگامی که هنوز در خانه خیابان گرگان ساکن بودیم ، روزی خانمم برای خرید بیرون رفت ، مدتی طول کشید تا برگردد ، وقتی آمد گفت که در نانوایی با جوان حدوداً 23 ساله از بچه های محله شان مواجه شده است و برای این که رد خود را گم کند ، ناچار بوده که از چند مسیر انحرافی و کوچه و خیابان اصلی و فرعی بگذرد ، با این حال او همچنان نگران و مضطرب بود ، احتمال می داد که جوان رد وی را گرفته باشد .

ایرج گفت که احتمال دارد او موضوع را به کلانتری یا ساواک گزارش دهد ، باید سریع دست به کار شد و اینجا را تخلیه کرد ، او گفت : همشیره (شاپورزاده) که جا دارد ، من هم که جا دارم ، خسرو ! تو هم برو به آن خانه تیمی که با آن ارتباط داری .... من متوجه شدم که او تکلیف همه را مشخص کرد جز من ، پرسیدم : من چه کار کنم ؟ گفت : شاپور تو همین جا بمان ، امیدوارم که اتفاقی نیفتد ، باش تا ببینیم چه می شود !! من کاملاً منظور او را دریافتم ، ایرج امیدوار بود که من در اینجا بمانم و به دست ساواک بیفتم و به این طریق مسئله من هم برای آنها حل شود .

آنها خارج شدند ، نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من دیدم که سایه او در امتداد یک اشتباه بزرگ کوتاه می شود ، در دلم آشوب بود ، نمی دانستم که باید چه کنم ، دقایقی در حالت گنگی و منگی گذشت ، سکوت خانه را فرا گرفت ، ناگهان به خود آمدم ، وسایل مورد نیازم را برداشته ، درها را قفل کردم و راهی شدم ، به این ترتیب من نیز از آنجا و از سازمان خارج شدم .

حالت عجیبی داشتم ، نگرانی ، تشویق و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود ، می ترسیدم ، نه از سرنوشت خودم بلکه از آینده فاطمه و فرزندانم ، راه می رفتم و اشک می ریختم و با خدا نجوا می کردم که این چه سرنوشتی است که برای من رقم زده ای ؟

.... آن روز آسمان برایم تیره و تار بود ، پس از گذاردن اسباب و اثاثیه ام در خانه ای که در حوالی معزالسلطان اجاره کرده بودم ، طاقت نیاورده و بیرون زدم ، در کوچه و خیابان های زیادی پرسه زدم ، بی جهت به این سو و آن سو می رفتم ، از درد به خود می پیچیدم ، زمان برایم سرعتی مرگبار گرفته بود ، درد جدایی از فاطمه و فرزندانم جانکاه بود ، دائم خود را سرزنش می کردم که چرا از فاطمه مراقبت نکردم و چرا چنین و چنان شد .

هبوط فاطمه

من با فاطمه فرتوک زاده در مهر ماه سال 1352 پیوند زناشویی بستم ، تا یار و پشتیبان هم باشیم و در غم و شادی یکدیگر شریک باشیم ، ده روز بیشتر از زندگی مشترک ما نمی گذشت که مرا به مدت یک ماه به زندان بردند ، او نسبت به تنگی و کمبودهای مالی زندگی بسیار صبور و هیچ وقت زبان به گلایه نگشود .

هنگامی که من به سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق پیوستم ، او نیز همراه و همدوش من بود ، داوطلبانه زندگی مخفی را پذیرفت و نقش های حساسی را ایفا کرد که برایش نقطه عطفی بود . در این زمان به استعدادهایش در کارهای تشکیلاتی پی برد ، در یافتن خانه های تیمی آنچنان پیش رفت که یکی از مدرسان مجرب خانه یابی برای تیم ها شد .

زمانی که سازمان وابستگی شدید او را نسبت به من دید برای بهره جویی بیشتر سعی کرد جدایی و فاصله ای بین ما بیندازد ، آنها با پیش کشیدن زمینه استقلال فکری و شخصیتی فاطمه و نیز تئوری عدم وابستگی زن به شوهر ، با دلایل واهی پویایی در مبارزه و ادامه راه ، حتی در صورت از بین رفتن همسر ، سعی می کردند تا ما را نسبت به هم بیگانه کنند .

نظریه بیگانه سازی پس از اعلام علنی تغییر ایدئولوژیک شدت گرفت ، سازمان که مخالفت و رودررویی مرا نسبت به خود احتمال می داد ، شروع به ایجاد شخصیت سازی کاذب برای فاطمه کرد ، رهبران سازمان شخصیتی تو خالی برای فاطمه تراشیدند و به او القاء کردند که می تواند راهی سوای راه شوهرش برود .

آن روزهای آخر ، روزهای هولناک و وحشتناکی بود که سایه های وجودی فاطمه برایم کمرنگ می شد ، روزهایی که او در گرداب فتنه سازمان غوطه ور بود و من می خواستم نجات غریق باشم ، نمی پذیرفت .

در واپسین روزهایی که نفس های من به شماره افتاده بود و در بایکوت اطلاعاتی و ارتباطی قرار داشتم ، هرگاه که فرصتی دست می داد با فاطمه زمزمه ها و مشورت هایی می کردم و او نظریات مرا می شنید و ابراز همفکری و یک رأیی می کرد ، ولی کافی بود شبی از من دور شود تا نظریاتش کاملاً متضاد و متناقض نظر من شود .

فاطمه می گفت : احمد تو هم فکر کن ! بالاخره راهی است که آمده ایم و برگشتی در آن نیست ، باید مبارزه را تا آخرش رفت ، حالا چه جوری و چطوری مهم نیست ، مهم این است که با استکبار و امپریالیسم مبارزه کنیم .

و من جواب می گفتم : آخر فاطمه ! اگر پای اسلام در میان نباشد ، چه مرضی دارم که با امپریالیسم بجنگم ، این اسلام است که مبارزه با استعمار ، استکبار و استثمار را برایم تکلیف کرده است ، وقتی آدم دین نداشته باشد فرق نمی کند که چه یوغ حکومتی بر گردنش باشد .

و او می گفت : اینها می گویند برای آزادی خلق از یوغ امپریالیسم مبارزه می کنند و دنبال این هستند که کارگرها را از زیر استثمار بیرون بکشند و طبقه اشتراکی و برابر ایجاد کنند ، آنها معتقدند که روزی تمام دنیا و جهان کارگری خواهد شد و بعد قیام کارگری همه جا را فرا می گیرد .

و من جواب می گفتم : فاطمه جان ! این اسلام است که اولین دفاع را از کارگر کرده و ارزش والایی به او داده ، آنها از این قضیه برای فریب من و تو استفاده می کنند و به چیزی جز قدرت خود نمی اندیشند ، چرا ما عامل به قدرت رسیدن آنها باشیم .

فاطمه در این مباحثات هیچگاه نظری از خود بروز نمی داد و همیشه از آنها نقل قول می کرد ، او تا روز آخر که با من بود تا روز جدایی من از سازمان ، نمازش را می خواند و حجابش را رعایت می کرد و بر تمام تکالیف شرعیش استوار بود ، ولی سازمان به شدت روی چارچوب فکری او کار کرده بود .

با این که اعتقادات مذهبی و دینی هنوز در او رنگ نباخته بود ، ولی حیات خود را در پیروی از مشی و منش سازمان می دانست ، سازمان برای آنها جا انداخته بود که هر جا بروند در معرض تهدید ساواک هستند و بدون پوشش امنیتی سازمان و بیش از 24 ساعت نمی توانند دوام بیاورند ، از این رو بیشتر بچه های مذهبی به ویژه زنان احساس تنهایی شدیدی می کردند .

فاطمه نیز راهی را رفت که من از اول از آن می ترسیدم ، او به نقطه ای رسیده بود که فکر می کرد جدایی از سازمان مساوی است با مرگ و نیستی و دیگر این که می اندیشید با ماندن در سازمان می تواند از جان من و فرزندانش دفاع کند .

او یک بار به دیدن مادرش رفته بود ، مادرش می گوید : شنیده ام که از احمد جدا و مارکسیست شده ای . فاطمه جواب می دهد : مادر من اعتقاد خودم را دارم ، ولی به خاطر حفظ جان احمد و بچه هایم مجبورم که در سازمان بمانم .

بعدها شنیدم که سازمان طرح قتل و ترور مرا می کشد ، که فاطمه با آنها به شدت مخالفت کرده و جلو آنها را می گیرد و می گوید که کشتن احمد برای شما هیچ سودی ندارد ، چه عیبی دارد که او برای خودش بچرخد و با رژیم مبارزه کند ، مگر هدف شما مبارزه با رژیم نیست ، پس بگذارید او هر طور که دوست دارد زندگی و مبارزه کند .

و چنین شد که فاطمه رفت ...... !

تندر

ارتباط با شهید اندرزگو

پس از جدایی از سازمان و انتقال اسباب و اثاثیه ام به خانه خیابان معزالسلطان ، همین طور که بی هدف در خیابان های قدم می زدم ، تصمیم گرفتم به نزد شهید اسلامی بروم ، پس از سلام و عیک شرح ماوقع ، فعالیت ها و ملاقاتهای چند روز گذشته ام را به حاج آقا اسلامی گزارش دادم .

از عمل سازم ان نسبت به جدا سازی من و همسرم اظهار تألم و تأسف کردم ، حاج آقا گفت: بچه های اعضای هیئت مؤتلفه به من گفته اند احمد را دریابید ، از این رو تو فردا ساعت 9 صبح با این شماره تلفن به حاج محسن رفیقدوست (1) زنگ بزن و بگو حاج صادق گفته آن بارها را که کنار گذاشتی من بیایم و ببرم ، بعد او به تو می گوید که چه کار کنی ، برو و خیالت راحت باشد .

فردای آن روز رأس ساعت مقرر با شماره مورد نظر تماس گرفتم و پیام حاج صادق را به حاج محسن گفتم . آقای رفیقدوست پرسید : الان کجایی ؟ گفتم : زیاد دور نیستم ، گفت : می توانی ساعت 10 بیایی ؟ گفتم : بله .

با این که ساعت 10 صبح بود ولی سر او خیلی شلوغ بود ، من به پستویی که در ته مغازه نشانم داده بود رفتم ، آنجا محل استراحت کارگران و رانندگان بود . وقتی که آقای رفیقدوست از کار فارغ شد و آمد ، جریان تغییر ایدئولوژی سازمان و موضع و مخالفت های خودم را با این انحراف برای او شرح دادم ، او نیز شماره ای به من داد و گفت : در ساعت 9 صبح فردا با حاج علی حیدری (2) تماس بگیر و بگو که برای خرید جزیی شما را معرفی کرده اند .

من نیز به توصیه و راهنمایی های این دوستان مو به مو عمل کردم ، وقتی با حاج علی حیدری (سبزی فروش) تماس گرفتم ، گفتم : حاج محسن رفیقدوست برای خرید جزئی پرتقال شما را معرفی کرده است . گفت : چند جعبه می خواهی ؟ گفتم : پنج جعبه ، گفت : فردا ساعت 11 بیا بردار و ببر .

این برو بیاها آن زمان خسته کننده بود ، ولی شرایط پلیسی و خفقان آن روزها چنین تدابیر امنیتی را می طلبید . در موعد مقرر به نزد حاج علی رفتم و برای او هم شرح آنچه را که گذشته بود دادم .

حاج علی گفت دیگر ارتباطت را با حاج محسن قطع کن و با من قرار بگذار ، هر وقت هم زنگ می زنی بگو که میوه می خواهی ، او سپس شماره تلفن منزل را علاوه بر حجره اش به من داد ، به این ترتیب چندین مرتبه و در روزهای آتی با او قرار وعده گذاشته و ضمن ملاقات آخرین اخباری را که به دستم می رسید ارائه می کردم .

در یکی از روزها حاج علی گفت که می خواهم تو را به قرار خیلی مهمی ببرم و با شخص دیگری آشنایت کنم ، با هم به ساختمانی واقع در خیابان غیاثی رفتیم ، ساختمان از خانه های قدیمی تهران و دارای حیاط بزرگی بود که چند اتاق داشت ، در یکی دو تا از این اتاق ها گویا مجلس ختمی بر پا بود و حیاط هم مملو از جمعیت بود .

حاج علی در گوشه حیاط پله های زیر زمینی را نشانم داد و گفت باید برویم آنجا ، همه چیز برایم مبهم بود ، به دنبال حاج علی وارد اتاقی در زیر زمین شدیم ، وسط اتاق یک کرسی بود که کسی پشت آن نشسته بود و عرق چین مشکی بر سر داشت ، سلام گفتیم و او بلند شد و جواب سلام داد و مصافحه و معانقه کرد .

حاج علی گفت : این همان احمد است و آن فرد گفت : احمد من تو را می شناسم ، تو هم مرا می شناسی ؟ گفتم : حاج آقا چهره تان برایم آشناست ، ولی به یاد ندارم که کجا دیدمتان ، گفت : اگر هم دیده بودی نمی شناختی ، چرا که من مدتهاست مخفی ام ، اندرزگو شنیده ای ؟

من یک دفعه لب از لبم شکفت ، با خوشحالی زاید الوصفی گفتم : حاج آقا تویی ؟! بعد مجدداً با هم دیده بوسی کردیم ، دیدن این سید بزرگوار چنان آرامشی به من داد که بسیاری از دردهایم را فراموش کردم ، وقتی او سخن می گفت قلبم قوت می گرفت و روحم حیات می یافت . (3)

در همان جلسه اول وقایع خیانت باری را که از سرم گذشته بود شرح دادم ، از نحوه برخورد و کلام او دریافتم که وی مطلع تر از من است ، به حاج آقا گفتم که اکنون من کاملاً از سازمان به صورت تشکیلاتی جدا شده ام و در معرض تهدید سازمان و ساواک هستم ، هر لحظه امکان درگیری و یا ترور من وجود دارد .

شهید اندرزگو گفت : احمد ! نگران نباش ، با خدا باش ، به خدا توکل کن ، آقا (حضرت امام خمینی) خودش به این مسائل اشراف دارد . گفتم : حاج آقا این کره خری است که خودمان روی بام برده ایم ، حالا که خر شده است ، نمی دانیم چطور پایین بیاوریم ، اینها مارهای خوش خط و خالی هستند که خودمان در آستین پرورش داده ایم .

حاج آقا پرسید : الان هیچ ارتباطی با سازمان نداری ؟ گفتم : با هماهنگی و اطلاع بچه ها (اسلامی ، رفیقدوست و حیدری) هنوز با محسن طریقت قرارها ، بحث ها و ارتباطاتی دارم و یک سری اخبار را از او کسب می کنم ، توضیح دادم که فرهاد صفا و محسن طریقت شاخه مذهبی را تشکیل داده اند .

شهید اندرزگو گفت : مواظب باش ، دیگر سر قرار نرو ! اگر این بار بروی تو را می زنند ، به این بچه ها پیشنهاد کن که از سازمان خارج شوند تا با هم کار کنید ، اگر آنها واقعاً دست بکشند ما هم کمک شان می کنیم ، هر چه اسلحه بخواهید در اختیارتان می گذاریم .

گفتم : حاج آقا ! من الان به غیر از دو کپسول سیانور هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارم . یک دفعه شهید اندرزگو کلتی را در آورد و مسلحش کرد ، ناگهان با صدای چکیده شدن ماشه من از جا جستم ، حاج آقا گفت : نترس بابا ! چیزی نشد ، با خدا باش ، من استخاره کرده ام برای پذیرش تو ، خوب بود ، عاقبت به خیری دارد ، پس دیگر نترس ، غصه هم نخور ، اتفاقی نمی افتد .

البته من نترسیده بودم ، فقط به خاطر صدای ناگهانی به صورت طبیعی از جا پریدم ، ولی خب همین واکنش موجب شد تا صحبت ها و نکات جالبی را از او بشنوم . شهید اندرزگو اعتقاد زیادی به استخاره داشت ، از جمله افرادی بود که بیشتر کارهایش با استخاره صورت می گرفت ، در قرارهای بعدی که با او داشتم ، گاهی سر قرار می آمد و گاهی نمی آمد و علت آن را خوب یا بد آمدن استخاره ذکر می کرد .

اندرزگو در همان جلسه اول با اعتمادی که به من داشت سلاح کلت کمری 65/7 را به همراه دو خشاب گلوله به من داد ، تأکید کردکه حتی الامکان از درگیری اجتناب کنم و از اسلحه استفاده نکنم .

بعد از این جلسه من ارتباطات نزدیکی با شهید اندرزگو پیدا کردم ، ارتباط و قرار ملاقات با شهید اندرزگو با همه فرق می کرد ، نه نیاز به ارتباط دائم هشت ساعت یکبار بود و نه نیاز به زدن علامت سلامت . او تعیین می کرد مثلاً ده روز دیگر در فلان ساعت در چه خیابانی باشم ، او حتی نقطه خاصی را در آن خیابان مشخص نمی کرد ، ولی می گفت مثلاً از ضلع شمالی وارد شو و از ضلع جنوبی خارج شو و دیگر کار به هیچ چیز نداشته باش .

گاهی وقت ها فکر می کردم او خلف وعده می کند و سر قرار نمی آید ، ولی چند روز بعد او در دیداری دیگر گزارش حضور لحظه به لحظه مرا در سر قرار می داد . گاهی من به حاج علی حیدری زنگ می زدم و می گفتم که مقداری میوه می خواهم ، او هم می گفت که برایت کنار می گذارم ، فلان ساعت بیا و ببر . به این ترتیب من محل و ساعت قرار و ملاقات با اندرزگو را می گفتم .

برای دلخوشی هم که شده ، نشد یکبار ما شهید اندرزگو را بر سر قرار ببینیم ، همیشه هنگام رفتن یا برگشتن از سر قرار یا بین راه او را می دیدیم ، به عنوان مثال یک بار برای دیدن او به خیابان گرگان (شهید نامجو) رفتم و منتظر شدم ، وقتی خبری از او نشد برگشتم و به خیابان زرین نعل آمدم ، از کوچه پس کوچه ای می گذشتم که یکی از پشت سر گفت : سلام علیکم ، خودش بود ، شهید اندرزگو ، فهمیدم که او از سر قرار تا اینجا مراقب من بوده است .

تاکتیک شهید اندرزگو چنین بود که محل هایی را به عنوان نقطه قرار انتخاب می کرد که در آن با چند کاسب و دستفروش آشنا باشد ، آشنایان وی مشخصات افراد مرتبط را داشتند و آنها را تحت کنترل گرفته و می پاییدند ، بعد گزارشی را به شهید اندرزگو می دادند ، مثلاً می گفتند فلانی آمد و 20 دقیقه هم منتظر شد و بعد از خیابان فلان راهش را کشید و رفت .

اندرزگو با چنین تاکتیک هایی ساواک را سردر گم و ناراحت کرده بود ، هیچ وقت لو نمی رفت ، گاهی یک دستفروش و یا حتی یک گدای خیابان عامل شهید اندرزگو بود ، به نحوی که کسی تصور آن را در خیال هم نداشت .

در آخرین ملاقات ها من متوجه شده بودم که بعضی صاحبان مغازه ها با حالت خاصی مرا نگاه می کنند ، چون خود حالت عادی و معمولی داشتم از خود می پرسیدم که چرا آنها اینگونه به من نگاه می کنند ، گاهی که او سر قرار نمی آمد و از طریق همین آشنایان خبر سلامت ما به او می رسید .

شهید اندرزگو (4) هر بار در شکل و شمایلی متفاوت از قبل ظاهر می شد ، او از لباس های متفاوت ، از عرقچین گرفته تا شاپو و از کت و شلوار و پالتو تا عبا و عمامه و لباس عربی استفاده می کرد ، گاهی با ریش و گاهی بی ریش ، گاهی با عینک و گاهی بی عینک و .... ظاهر می شد .

_____________________________

1. آقای محسن رفیقدوست در خاطرات خود بیان می کند : .... من از چهار کانال با مجاهدین ارتباط داشتم ، یکی مرحوم اندرزگو بود و یکی دیگر آقای احمد احمد ، کانال سوم مرحوم رجایی و کانال چهارم مرحوم مجید شریف واقفی . او در درگیری های قبل از انقلاب مجروح و دستگیر شد و مدت ها در زندان بود ، الان هم بدن خسته و کوفته ای دارد ، ولی الحمدالله در قید حیات است .

( آرشیو واحد تاریخی شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی )

محسن رفیقدوست در سال 1319 در خانواده ای مذهبی و از نظر مالی متوسط در جنوب شهر تهران به دنیاآمد ، پس از طی دوره تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان بهبهانی شد ، ولی در سال دوم دبیرستان به دلیل فعالیت های سیاسی از مدرسه اخراج شد ، در نتیجه به کار آزاد نزد پدر مشغول گشت و به صورت شبانه و متفرقه تحصیل خود را پی گرفت ، تا این که در سال 1336 توانست دیپلم خود را در رشته ریاض بگیرد ، او از کودکی را شهید نواب صفوی و شهید عبدالحسین واحدی از فداییان اسلام آشنا شد و در برخی جلسات سخنرانی ایشان شرکت می کرد .

با تأسیس نهضت آزادی در سال 1339 به همکاری با آنها مبادرت میکند و بعد در ایجاد هیئت های مؤتلفه با سایر برادران همفکر خود مشارکت کرده و در شاخه نظامی هیئت با مرحوم اندرزگو همکاری می کند ، بر اثر همین ارتباط و همکاری در سال 55 دستگیر و زندانی شد و در سال 57 آزاد شد . او در راهپیمایی های تاسوعا و عاشورای سال 57 نقش مؤثری داشت ، سپس مسئولیت تدارکات و امنیت کمیته استقبال از امام را به عهده داشت ، ضمناً وی راننده ماشین بلیزر حامل امام از فرودگاه تهران بود ، وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئول تدارکات سپاه ، وزیر سپاه ، رئیس بنیاد تعاون سپاه و رئیس بنیاد مستضعفان و جانبازان بود .

2. علی اکبر حیدری معروف به علی سبزی فروش در سال 1316 در خانواده ای کشاورز و متدین در محله دولاب تهران متولد شد ، او تحصیلات ابتدایی خود را در مکتبخانه به اتمام رساند ، وی فعالیت های سیاسی و مذهی خود را از مسجد نایب السلطنه و جلسات سخنرانی حاج شیخ مهدی معزالدوله شروع کرد و با حضور در مسجد مهدیه تهران به آن شدت بخشید و در سخنرانی های شهید آیت الله سعیدی حاضر می شد .

او عضو هیئت های مؤتلفه اسلامی بود و در شکل دهی راهپیمایی های روز عاشورا و قیام 15 خرداد حضور جدی داشت ، وی در گرفتن امضا از علما و مراجع تقلید مبنی بر تأیید مرجعیت حضرت امام (ره) با دیگر دوستانش تلاش زیادی کرد ، او پس از ترور حسنعلی منصور همچون سایر دوستان خود در مؤتلفه دستگیر و روانه زندان شد و تا سال 46 در زندان به سر برد ، در سال 1355 در پی دستگیری آقای رفیقدوست او هم دستگیر شد و در اوایل سال 1357 آزاد شد .

3. آقای علی حیدری در خاطرات خود می گوید : ... آقای احمد از دوستان و مورد تأیید ما بودند ، قبلاً به شهید اندرزگو گفته بودم که می خواهم آقای احمد احمد را به شما معرفی کنم ، گفت : بگذار چند روزی بگذرد . اندرزگو چند روزی به قم رفت ، وقتی بازگشت دوباره به او گفتم اجاره بدهید که بگویم آقای احمد بیاید ، گفت : نه بگو فردا بیاید . فردا بهت زنگ می زنم که چه ساعتی و کجا بیاید .

بعد من احمد را به خانه پدرم در انتهای خیابان غیاثی آوردم ، اتفاقاً آن روز در منزل به خاطر فوت یکی از اقوام مجلس ختمی برپا بود ، او را بردم پیش آقای اندرزگو در زیر زمین خانه ، اندرزگو زیر کرسی نشسته بود ، آنها را با هم آشنا کردم .

(آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی)

4. سید علی اندرزگو در ماه مبارک رمضان سال 1316 در خانواده ای مذهبی و در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود ، او پس از پایان تحصیلات ابتدایی به دلیل فقر خانوادگی و کمک به معیشت خانواده تحصیلات را ترک و در بازار مشغول به کار شد ، او که خود ار از حرکت زمانه باز نمی داشت ، برای فراگیری دروس حوزوی به مسجد محل رفت و به تحصیل علوم دینی و حوزوی پرداخت ، او در همین دوران به شاخه نظامی هیئت های مؤتلفه پیوست و پس از اعدام انقلابی حسنعلی منصور برای ادامه تحصیل ابتدا به قم و بعد به نجف اشرف رفت ، او پس از بازگشت از عراق مجدداً در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل شد و از محضر حضرات آیات مشکینی و مکارم شیرازی بهره برد .

از آن جهت که تحت تعقیب ساواک بود خود را در قم به نام شیخ عباس تهرانی معرفی می کرد ، ولی پس از گذشت مدتی به دلیل فعالیت های مختلف مورد شناسایی قرار گرفت ، لذا به حوزه چیذر واقع در محله ای نزدیک شمیران تهران و نزد آیت الله سید علی اصغر هاشمی آمد و تحصیلات خود را پی گرفت ، او پس از چند صباحی به مشهد رفت و در حریم رضوی رحل اقامت افکند و به این ترتیب توانست ترددهایی نیز به کشور افغانستان بکند .

اندرزگو رد 27 سالگی ازدواج کرد ، ولی پس از مدت کوتاهی در زمانی که به خاطر ترور منصور متواری بود ناخواسته تن به جدایی داد ، بعدها او با دختر آقای عزت الله سیل سپور ازدواج می کند که ثمره این ازدواج چهار پسر است . شهید اندرزگو طی دوران مبارزه از طریق شهید محمد مفیدی با سازمان حزب الله و از طریق شهید احمد رضایی با سازمان مجاهدین خلق ارتباط بر قرار کرد .

با علنی شدن مواضع التقاطی و مارکسیستی سازمان در سال 54 و در پی به شهادت رسیدن مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف اسم اندرزگو نیز به خاطر حفظ مواضع اسلامی در لیست تصفیه و ترور سازمان قرار گرفت . اندرزگو سرانجام شناسایی شد و در شب 19 ماه مبارک رمضان ( دوم شهریور ماه) سال 1357 توسط ساواک در خیابان ایران به شهادت رسید . برخی از نام های مستعار سید علی عبارتند از : شیخ عباس تهرانی ، دکتر سید حسین حسینی ، ابوالقاسم واسعی ، عبدالکریم سپهرنیا ، ابوالحسن نحوی ، محمد حسین جوهرچی ، جوادی .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان