
در جهان مادرانۀ عشق، فرزند شکوفهی باغ زندگی و هستیِ مادر، فدای لبخند اوست. این عشق آنچنان ژرف است که مادر، تمام رنجهای عالم را به این امید به جان میخرد که سایهای از غم بر این شکوفه ننشیند. اما وقتی سایهی شوم ترور، همین نهال امید را در سبزترین بهار زندگانیاش میخشکاند، مادر چگونه با این خزان بیپایان کنار میآید؟ برای پاسخ به این پرسش در سفر به سیستان و بلوچستان، دیار مرزداران غیرتمند ایرانی، با مادری همکلام شدیم که در فراق فرزند جوانش، همچون شمعی در سوز و گداز است. میگویند زمان تمام زخمها را التیام میبخشد و خاک سرد، شعلههای سوزان دل را به خاکستر مینشاند؛ اما گویی برای این مادر، زمان از حرکت ایستاده و در دل او، گذشت روزها بر تیزی غمش افزوده و سردی خاک، تنها بر حرارت اشکهایش دامن زده است. این مادر مغموم تقویم زندگیاش را نه با گذر فصلها که با شمارش روزهای فراق فرزندش ورق میزند و در سکوت سنگین خانه، هنوز صدای پای پسرش را میشنود.
مادر پوریا برای ما از مهربانی فرزندش گفت. فرزندی که از کودکی در سایهسار مسجد بالید و همیشه لبخند بر لب داشت. پوریا از تبار جوانانی بود که نام مبارک حضرت زهرا(س) پناهگاه و گرهگشای مشکلاتش بود. جوانی که دسترنجش را به دیگران میبخشید و در پاسخ به نگرانیهای مادر با آرامش میگفت: «دنیا دو روزه». پوریا آنچنان در قلب اطرافیانش نفوذ کرده بود که دوستانش هنوز فقدان او را باور نمیکنند و برادر کوچکترش هم روزها را به زلزدن به عکسهای دونفره و نشستن بر سر مزارش میگذراند، گویی شمارش ثانیههای فراق، تنها کاری است که از جان بیتابش برمیآید. آنچه از نظرتان میگذرد صحبتهای مادر شهید پوریا شیخ از شهدای حمله تروریستی گروهک تروریستی جیشالظلم در آذر 1402 به راسک است.
پوریا جان فرزند اولم بود. خیلی مهربان بود. هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. وقتی که حقوق میگرفت به او میگفتم، مامان به فکر خودت و زندگیت باش. لبخند میزد، میگفت: «مامان دنیا دو روزه». میگفتم خب باید به فکر خودت هم باشی. همیشه روی لبش لبخند داشت. از کودکی در مسجد بزرگ شد. سوم دبستان پیشنماز مدرسه بود. اینقدر مهربان بود که پس از شهادتش از روستاهای هرمزگان آمده بودند.
استخدام پوریا جان در نیروی انتظامی از اینجا شروع شد که یک روز گفت: «دوستم میخواهد به نیروی انتظامی برود، من هم با او میروم». در آنجا به او گفته بودند تو به درد نیروی انتظامی میخوری. او هم مشتاق شد و گفت میخواهد به نیروی انتظامی برود. با ورودش به نیروی انتظامی مخالفت کردیم. به او گفتیم تازه دانشگاه قبول شدی، درست را ادامه بده، مدرک بگیری بعد برو. گفت: «نه، دوستانم دارند میروند، من هم میروم». با دوستان دوران دبیرستانش رفت. دوره آموزشی را در تهران و چهار سال هم در هرمزگان بود. از نیروهای سیستان و بلوچستان در آن دوره فقط دو نفر رسمی شدند. اینجا هم که آمد به راسک اعزام شد. گفتم میخواهم بیایم و محل خدمتت را ببینم. گفت مامان اینجا جای تو نیست. گفتم پس چطور جای تو هست؟ میگفت: «من راحتم مامان». همکارانش میگفتند پوریا و محمدحسن براهویی قهرمانهای راسک بودند، اینقدر که این دو تا بچه قوی بودند.
میلاد حضرت علی (ع) میخواست داماد شود. دو، سه روز جلوتر هم برایش کت و شلوار خریده بودیم. بهش گفتم مامان بمان. گفت: «میروم و زود بر میگردم». قبل از اینکه مرخصی بیاید میگفت: «مامان برنامه بریز به سفر برویم». تمام دلنوشتههایش را با یاد فاطمه زهرا (س) شروع میکرد و پایان میداد. نوشتههایش از دوران آموزشی هست که نوشته «امروز امتحان تیراندازی دارم، یا فاطمه زهرا کمکم کن». شب شهادت فاطمه زهرا هم این اتفاق برایش افتاد. یک هفته قبل از اینکه این اتفاق بیافتد، دوستش علیرضا اکبری از بجستان و ابوالفضل شهریاری از زابل آمدند. همه آنها با هم رفتند.
صبح جمعه بود. یک نفر زنگ زد گفت: «هرچه به پوریا زنگ میزنیم جواب تلفن را نمیدهد». گفتم دیشب ساعت 11:30 با پوریا صحبت کردم، گفت خیلی خسته است، از تهران بازرس داشتند، میخواست استراحت کند. نمیدانستم بچهام شهید شده بود و من خبر نداشتم. یکی از دوستان پوریا به برادرش پویا زنگ زد. پویا گفت: «مامان ایمان میآید دنبالم تا برویم بیرون». گفتم شما که بدون داداشت جایی نمیروی، بگو کجا میخواهی بروی. نگران شدم. شروع کردم به تماس گرفتن با تلفن شهید. مدام زنگ میخورد ولی کسی بر نمیداشت. به ایمان دوستش گفتم بگو برای پوریا چه اتفاقی افتاده. گفت خاله چیزی نشده، پایش تیر خورده. داداشم به همکارانش زنگ زد، گفتند بچهها شهید شدند. گفتم من را ببرید پیش پوریا. داداشم گفت، کجا میخواهی بروی، میآورندش. همکارانش میگفتند اگر جانفشانی پوریا نمیبود آن شب بالای 50 نفر شهید میدادند.
هنوز برای بچهام میسوزم. برادرش هنوز هم به خودش نیامده. هنوز میگوید: «من باور نمیکنم. داداشم بر میگردد.» این دو برادر خیلی با هم صمیمی بودند. وقتی پوریا به خدمت میرفت، پویا تا سه روز از اتاقش بیرون نمیآمد و مدام چشم انتظار پوریا جان بود. الان 21 ماه و 13 روز است که پوریا شهید شده، پویا جان هنوز توی اتاقش نخوابیده. تمام عکسهای دونفرهشان را قاب گرفته و میگوید: «داداش منتظرتم». کارش همین شده که برود گلزار بنشیند و برگردد. میگوید اگر برای شما یک پسر بود، برای من همدم و مونس و دوستم بود، همه کسم بود، پشتم بود. همه جای زندگیام حسش میکنم. نمیدانم باورتان میشود یا نه؟ یک روز در خانه تنها بودم. اینقدر حالم گرفته بود. داشتم قرآن میخواندم. با پوريا حرف ميزدم و ميگفتم پوريا تو ديگر نيستی. ماشين لباسشویی خودبهخود روشن و خاموش شد. يکطوری ميخواست به من بفهماند که من پيشت هستم.