تصمیم به فرار از عراق

قسمت چهارم من و سازمان مجاهدین

محمد اکبرین

از آنجا که به دلیل اخلاق و خلق و خوی خودم که جنبه انسانی برایم خیلی پررنگ بود ، من به دلیل تبلیغات سازمان در خارج جذب آنها شده بودم و پس از اصرار همسرم برای تمام وقت شدن وارد مناسبات سازمان شدم ، خیلی دیر متوجه شدم که آنچه که می گویند با واقعیات جامعه درست همخوانی ندارد .

و علیرغم این که یکبار در سال 67 گفتم می خواهم بروم و آنها گفتند چون پاسپورت نداری تو را به رمادی می فرستیم ، به کمپ پناهندگان ، من از این مسئله که بخواهم از این طریق برگردم به خارج جا زدم و گفتم می مانم و با خودم گفتم در یک فرصت دیگر .

و بعداً هم که پاسپورت من تمدید شد در دوران جنگ کویت در سال 70 بود که عملاً وضعیت خوبی برای گفتن این موضوع نمی دیدم و چون پاسپورتم نزد دفتر یگان بود ، تاریخ اتمام پاسپورتم را فراموش کردم که چه موقعی است و این پاسپورت نیز از دور خارج شده و در آن زمان هم مطرح کردن این که پاسپورتم را می خواهم تمدید کنم ، مقداری باعث سوء ظن می شد ، لذا از مطرح کردن آن سر باز زدم .

 

 

Akbar1

 

بعد از این که بحث عملیات جاری پیش آمد متوجه شدم که تا چه حد برای کنترل نیرو باید هر روز ما درباره خودمان بنویسیم و همیشه بدهکار سازمان باشیم ، در صورتی که هر کسی که به این ارتش آمده با یک هدف مشخص آمده بود ، پس چرا این قدر باید تحت فشار باشد و اگر در این کار سستی می کرد توسط نفرات نشست با او برخورد تندی می شد که چرا این طوری برخورد می کنی ، مگر انقلاب را قبول نداری ؟ مگر تو رژیم را قبول داری ؟

و بردن فرد روی مرز خودی و غیر خودی که هر کسی در این مقطع ناچار می شد که بگوید به هر حال درگیری ذهنی دارم ، اما انقلاب را قبول دارم که بعد از فکر کردن گزارش می نوشت که به اشکالات خودش پی برده است .

این شیوه ها برای من قابل قبول نبود و هم زمان چون برنامه ما دائماً آموزشی بود و زیاد درگیر مسائل نظامی نبودیم به نوعی مرا سرگرم می کرد و با کار کردن خودم را مشغول می کردم و شیوه کار کردن من نیز طوری بود که کسی زیاد به من کاری نداشت ، چون فردی پرکار بودم و در هر زمینه از کارهای پروژه ای توانمندی خوبی نشان می دادم ، لذا اگر اشکالی هم به لحاظ ایدئولوژیک از من دیده می شد چه از نظر گزارش نویسی یا دفاع نکردن ایدئولوژیک در نشست ها ، این مسئله آن را می پوشاند .

به هر حال همیشه این ناگفته را با خودم داشتم که خیلی از مواقع برایم شرکت در این نشست ها را سخت می کرد ، یا گزارش نویسی را ، چون خودم فکر می کردم من که دارم با تمام توان کار می کنم ، به علاوه مسئله ای هم ندارم ، چرا باید این گزارشات را بنویسم و خیلی از مواقع تولیدی گزارش می نوشتم .

از یک طرف رفتن در ذهنم بود و از طرفی فشارهای این نشست ها و گزارش نویسی که یک دوگانگی دائمی بود برای من و محیط اطرافم که برای من و روحیاتم خیلی سخت بود که این طوری کار کنم .

بالاخره یک نامه در سال 78 به من رسید که نا مشخص و نا معلوم بود ، یک نفر به اسم اکبری از کشور سوئد یا اتریش که درست یادم نیست ، نوشته بود که برای تعیین و تکلیف همسرش برای طلاق اقدام بکند و چون اسم دیگری نداده بود بقیه نفرات با فامیل اکبری این مسئله را نداشتند و به سراغ من آمدند که آیا این نامه برای توست یا خیر .

علیرغم این که اسم فامیل من اکبرین بود و گفتم نمی دانم ، اما برای این که این مسئله برای سازمان بیخ پیدا نکند قرار شد تماس تلفنی بگیرم و این مسئله را روشن کنم ، از آنجایی که همسرم از سال 65 به ایران آمده بود و من هر بار که تماس تلفنی با او داشتم تا سال 70 وی همیشه درخواست طلاق از من داشت و این که می خواهد طلاق بگیرد و در صدد این کار می باشد و به طور خاص در سال 69 _ 70 گفته بود که حتماً طلاق خواهد گرفت ، که من هم برای این که او زندگی بهتری داشته باشد گفتم که هر طور میل او است ، اما از وضعیت روحی وی اطلاعی نداشتم که به چه وضعیتی افتاده است

و از سال 70 به بعد که تماس با ایران دیگر مرسوم نبود ، چون همه طلاق گرفته بودند ، این اولین تماس من بود بعد از 8 سال و البته در ذهن من این بود که او طلاق گرفته است ، وقتی که با ایران تماس گرفتم و از پسرم و مادرم درباره وضعیت همسرم اطلاع پیدا کردم به شدت به هم ریختم چرا که تازه متوجه شدم که او طی این سال ها در چه شرایطی زندگی کرده است و برای همین تصمیم گرفتم از آنها جدا شده و به یک کشور خارجی بروم و بعد از سر و سامان گرفتن آنها را نزد خودم ببرم .

اما از آنجا که دیگر در این زمان به هیچ وجه کسی را به خارج اعزام نمی کردند من به شدت تحت فشار بودم که چه کار بکنم ، از یک طرف بعد از 17 _ 18 سال این موضوع را مطرح کردن برایم سخت بود ، چون نمی توانستم در محیط خودم در چشم دیگران یک نفر بریده و ضعیف باشم و از طرف دیگر نمی دانستم با سابقه ای که من دارم چه برخوردی با من خواهند کرد .

و از طرف دیگر مسئله خانواده و وضعیت آنها و قبول نداشتن مسائل ایدئولوژیک سازمان و برخورد خودم تا آن موقع به صورت یک مشکل جدی مرا تحت فشار قرار داده بود ، به صورتی که تعادل من را به هم زده بود و درست نمی توانستم فکر بکنم و به همین دلیل تصمیم گرفتم از آنجا فرار کنم .

چون می دانستم UN عراق دیگر پناهنده قبول نمی کند با خودم گفتم به یک کشور دیگر بروم و اردن را انتخاب کردم ، چون تنها مسیری بود که سازمان از آنجا تردد می کرد و این مسیر را من بهتر از سوریه و ترکیه می دیدم .

لذا تصمیم گرفتم روزی که به عنوان نفر اسکورت و همراه مریض به شهر می روم یا برای خرید می روم از آنجا خودم را به یک اتوبان اصلی برسانم و در کامیون ها و تریلی هایی که به سمت اردن می روند پنهان کرده و از مرز بگذرم .

در این رابطه لازم به یادآوری است که تصمیم گیری برای این کار بسیار مشکل بود ، چرا که ریسک های زیادی داشت به خصوص اگر در عراق گیر می افتادم ، اما از آنجا که نمی توانستم درست فکر بکنم و تا حدودی تعادل فکر کردن را نداشتم خیلی کار به صورت ساده در نظرم می آمد و به همین دلیل وقتی بر می گردم و نگاه می کنم که چه کاری کرده ام یاد آن ضرب المثلی می افتم که می گویند از فشار و مشکلات سر به بیابان گذاشته است .

و به نوعی این وضعیت من بود ، در آن موقع چون احساس می کردم هیچ راه حل دیگری ندارم به جز فرار و به این ترتیب وقتی در ماه خرداد 1 یا 2 خرداد برای خرید و بردن مریض به بغداد رفته بودم از بیمارستان خارج شدم و با تاکسی به سمت یکی از اتوبان های نزدیک خیابان منصور رفتم ، اما چون این منطقه از اتوبان محل توقفگاه نداشت برای این که گیر نیفتم با یک تاکسی به شهر رمادی رفتم که از آنجا کامیونی یا تریلی پیدا کنم

وقتی به شهر رمادی رسیدم نزدیک غروب آفتاب بود ، گفتم شاید بهتر باشد به یک شهر نزدیک مرز که سر راه اتوبان عراق اردن است بروم و از آنجا کامیون گیر بیاورم ، من مسیر مرز اردن را بلد بودم ، چون یکبار به عنوان مهماندار پشتیبان تا مرز آمده بودم و تصمیم گرفتم با سواری به شهر .... بروم که همین کار را کردم .

وقتی به آنجا رسیدم ساعت 30/11 _ 11 بود که شهر تعطیل بود و ناچاراً به سمت بیرون شهر رفتم که اگر کامیونی در محل توقف کامیون ها وجود دارد از آنجا سوار شوم ، این شهر گمرک داشت که کامیون های زیادی آنجا پارک کرده بودند ، اما حرکت نمی کردند و احتمالاً فردا در روز حرکت می کردند .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31