مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد22

Mohsen Malia

من محسن مالیا هستم بچه تهران.

دوستی داشتم به نام امیر تلاوتی که با هم یک دوازده سالی بود رفیق بودیم. گفته بود که برادرم 3 سال است گم شده است. من خیلی ناراحت شده بودم. گفتم انشالله که پیدا شود. گفت به اینترپل و ... اطلاع دادیم، گفتم خدا را شکر انشالله که پیدا خواهد شد. چند ماهی گذشت و آمد در مغازه من که سی دی رایت کند - من خدمات کامپیوتری داشتم - گفت که احمد زنگ زده و گفته که اگر می خواهی، بیا اروپا. گفتم کجا؟ گفت دانمارک، می آیی برویم؟ من هم از خدا خواسته گفتم آره! باشد، برویم، هم تفریح است، هم کار کامپیوتری آنجا زیاد است، قطعه وارد می کنیم. به پدر و مادرم گفتم و پدر و مادرم گفتند اگر می خواهی بروی، برو. وسایلت را بفروش و پول جور کن و برو. گفتم آشنا دارید که ما را از مرز رد کنند؟ پدرم گفت باشد، من هم آشنا پیدا می کنم که شما را از مرز رد کند. چون غیرقانونی می خواستیم از مرز رد شویم، چون که پاسپورت نداشتیم.

دو سه روز دنبال کارها بودم و کارهایم را انجام دادم، سوار ماشین پدرم شدم و تا مرز رفتیم. نفری پنجاه هزار تومان گرفتند و ما را از مرز رد کردند. خیلی ساده و راحت. کسی بود به نام طاهر.

از مرز رد شدیم و وارد ترکیه شدیم، آنجا قاچاقچی ها ما را تحویل گرفتند. قاچاقچی بودند، هوادار نبودند. تا آن موقع نمی دانستیم می خواهیم به سازمان برویم. احمد گفت می رویم دانمارک. رفتیم به شهر وان . شبانه ما را تحویل باصطلاح قاچاقچی احمد دادند. ما نمی دانستیم هوادار است. خودش را بعداً معرفی کرد. به او وصل شدیم، ما را تحویل گرفت و بردمان به یک خانه ای. یک هفته ای آنجا بودیم. احمد از ایران خیلی بد می گفت، ما چیزی که او می گفت ندیده بودیم. با خود گفتیم بگذار بگوید، ما را دارد می برد اروپا، بگذار هر چه که دلش می خواهد، بگوید. گفت که می رویم به شهر آنکارا، دو سه روز آنجا می مانیم پیش علی آنکارایی، بعد از آنجا به شهر قاضی عنتب می روید، سوار قطار می شوید و می روید عراق. گفتیم چرا عراق؟ گفت احمد گفته که بروید عراق. سه چهار روز توی کمپ می مانید، بعد از آنجا حرکت می کنید به سمت دانمارک. گفتیم باشد. حرفی نیست. گفتیم امنیت دارد؟ گفت امنیتتان برقرار است، احمد خیلی سفارشتان را کرده است!

رفتیم به شهر آنکارا به صورت قاچاقی، خودش پاسپورت صادر کرد. آشنا داشت، همان احمد. پاسپورت ایرانی برایمان درست کرد، بعد سوار اتوبوس شدیم به شهر آنکارا رفتیم. علی آنکارایی ما را تحویل گرفت و برد هتل سه چهار روز هتل بودیم، زنها زنگ می زدند، احمد زنگ می زد و صحبت می کردند. می گفت اینجا جا خیلی خوب است. به او می گفتیم کجایی؟ می گفت آلمانم یا می گفت دانمارکم یا می گفت سوئدم. مدام جایش را عوض می کرد. بعضی مواقع هم به دانمارک که زنگ می زدیم می گفت الان احمد آلمان است، می گویم باهتان تماس بگیرد. بعد زنگ می زد به احمد که با ما تماس بگیرد. در اصل به سازمان زنگ می زد و تا آن موقع ما نمی دانستیم.

خلاصه رفتیم به شهر قاضی عنتب که سوار قطار شویم و برویم به سمت عراق. با پاس قلابی عراق سوار قطار شدیم، سی ساعت توی راه بودیم، هفت هشت نفر آمدند ما را تحویل بگیرند. خیلی پذیرایی گرمی کردند که انگار چند سال است ما را می شناسند! گفتیم خیلی خوب است، چقدر تحویلمان می گیرند. بردند رستوران و در موقع سلام علیک در حینی که بغلش کردم، دیدم طرف اسلحه دارد توی کمرش. خیلی ترسیدم، جا خوردم. به دوستم امیر گفتم امیر! اسلحه دارد توی کمرش. گفت شاید برای امنیتشان باشد، چون عراق جنگ بوده. او بیشتر از من می دانست، سنش هم سه چهار سال از من بالاتر بود. ما را بردند توی یک رستورانی و شاممان را خوردیم و برگه ای امضا کردیم که ما را تحویل گرفتند و سالم رسیدیم. گفتیم شاید ریل کارشان باشد. گفتند برویم اشرف. گفتیم اشرف کجاست؟ گفت چنین جایی است، مبارزه می کند با رژیم آخوندی و مبارزه مسلحانه می کند. ما هم جا خوردیم... مبارزه مسلحانه؟ ما قرار بود برویم دانمارک. گفت خبری از دانمارک نیست. احمد هم آنجاست. کی به شما چنین حرفی زده؟ من از همانجا گفتم می خواهم برگردم. گفت بروید اشرف که تعیین تکلیف شوید. گفتیم باشد. همانطور که آمدیم، همانطور هم برمان می گردانند. خلاصه رفتیم اشرف و لباسهایمان را عوض کردند و لباس نظامی دادند بهمان.

آمدیم وارد ورودی شدیم. من به همان مسئول آنجا به نام عباس زاده گفتم من می خواهم برگردم، گفت اگر می خواهی برگردی، ما حرفی نداریم. دو سال توی خروجی می مانی، تخلیه اطلاعات می شوی، گفتم من اطلاعاتی ندارم. گفت همین ریلی که آمدی، تخلیه اطلاعات می شوی و هشت سال هم می روی ابوغریب. ابوغریب هم یک جایی بود که اگر کسی می رفت در آن، باید مرده اش می آمد بیرون. یعنی زنده اش هیچ فایده ای نداشت. ما از بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردیم و گفتیم می مانیم هیچ حرفی نزدیم. هفتاد هشتاد تا ورق آوردند و ما امضا کردیم که ارتش آزادیبخش خانواده ام است، زندگی ام است و... خلاصه اسممان را هم همانجا ازمان گرفت. اسم من را گذاشت پیمان. بعد از یکی دو هفته ما را از ورودی به پذیرش بردند. کلاسهای تشکیلات بود، کلاسهای تشکیلات می گذاشتند. رهبر عقیدتی بود. نوارهایی بود به نام نوارهای ده روزه، پنج روزه، مسعود رجوی صحبت می کرد، از انقلاب، از طلاق.

خلاصه ما همانطور شوکه شده بودیم، با کسی هم صحبت نمی کردیم، ولی با مسئولین دعوای لفظی داشتیم، همیشه توی عملیات جاری بودیم، می رفتیم کتک می خوردیم، فحش بهمان می دادند، ما هم کسی را نداشتیم. یک ارتش بود و من یک نفر حرفی هم نمی توانستم بزنم. مجبور بودم حرفهایشان را قبول کنم . از پذیرش ده پانزده روز گذشت که جنگ آمریکا و عراق شروع شد و عراق سرنگون شد. ما را فرستادند زمین پراکندگی، کلی بمباران شدیم، تا حالا بمباران ندیده بودم. آموزش اسلحه هم بهمان نداده بودند، یک اسلحه به ما دادند، گفتند بروید توی زمین. اسلحه خالی؟ کجا برویم؟ ندهید که بهتر است. مانند یک چوب بود برای ما.

حول و حوش یک ساعت به ما فقط گفتند که اینطوری شلیک می کند و اینطوری می کنید و حالا بروید. همانجا سرپا. ما هم اسلحه را انداختیم روی کولمان و سوار ماشین شدیم و رفتیم زمین.

هفت هشت ده روزی اسلحه ما خالی بود. صحبت کردم و گفتم حداقل اسلحه ما را پر کنید که ما از خودمان حداقل دفاع کنیم. نترسید به شماها شلیک نمی کنم! گفت باشد. اسلحه مان را پر کرد و یک 20 روزی توی زمین بودیم، بمباران شدیم، گشنگی کشیدیم، بدبختی کشیدیم، ما را سوار ماشین کردند و دوباره آوردند اشرف. گفتند برادر به ما پیام داده که بیایید اشرف. پرچم سفید زدند روی ماشینشان، یعنی ما تسلیم شدیم. تا آن موقع حرفشان این بود که نه شاه، نه شیخ. یعنی نه آمریکا و نه ایران. ما با هیچکس همکاری نمی کنیم. ولی همان روز اول با آمریکا همکاری کردند که اسلحه هایشان را تحویل دادند و خلع سلاح شدند. ما آمدیم اشرف و خیلی گیت بازتر شده بود. هر چه می گفتیم حرفمان بیشتر برو داشت تا حرف آنها. ما خیلی آزاد بودیم. ساعت ده از خواب بلند می شدیم، عملیات جاری می رفتیم یا نمی رفتیم، برای آنها هیچ فرقی نمی کرد. گذشت و بعد از یک مدت نشست گذاشتند که هر کس می خواهد برود، برود. هر کس هم می خواهد بماند، بماند. یک سری از بچه ها رفتند. ما با این احمد که در تماس بودیم، حتی احمد را هم دیدم، ولی هیچ چیزی بهش نگفتم. چون واقعاً ارزشی نداشت که بخواهم بهش حرفی بزنم. در هیچ جایگاهی نبود که بخواهم به او بگویم برای چی من را آوردی و اینجا اینطوری است و... من رفتم درخواست نوشتم که می خواهم بروم، گفتند نه. تو امانت هستی دست احمد باید تحویل خانواده ات بدهیم. تا روز آخر باید اینجا باشی. تا سی خرداد 84. گفتم احمد چکاره است؟ من خودم آمده ام. گفت نه! احمد تعهد دارد که تو سالم باشی، گفتم من خودم آمدم به احمد هیچ ربطی ندارد! خلاصه رفتیم با احمد صحبت کردیم و شش هفت ماهی گذشت که ما بتوانیم از آن جهنم بیاییم بیرون. خلاصه احمد گفت بفرستینش برود. اشکالی ندارد من با او صحبت کردم و از سر من خارج است و من تعهد دیگری ندارم. خلاصه ما یک درخواستی نوشتیم و دادیم که من می خواهم از مناسبات خارج شوم. نمی توانم اینجا زندگی کنم. نه زنی بود، نه بچه ای بود، نه پولی بود، نه درآمدی بود، بالاخره ما جوان بودیم و می خواستیم درآمد داشته باشیم. ما را آوردند صدا کردند، گفتند وسایلت را جمع کن یک نامه هم امضا کن که می خواهی بروی. گفتم باشد. یک برگه بود اخراج من از مناسباتشان. خلاصه آن را از خدا خواسته امضا کردیم و سریع تحویلشان دادیم و وسایلم را جمع کردم و آمدم خروجی. یکی دو روز خروجی بودم که آمریکایی ها آمدند تحویلم گرفتند. خیلی خوشحال بودم. فکر کردم که دیگر آزاد شده ام. نمی دانستم آنجا بدتر از اینجاست. خلاصه ما را بردند توی کمپ و یک چادر بود. یک پتو دادند گفتند زندگی کن. همین. دور تا دور هم سیم خاردار. قبل از استاتو بود. ما یک سه چهار ماهی آنجا بودیم، جو کمپ خیلی خراب بود. اصلاً نمی رسیدند. حرف ما اصلاً خریدار نداشت پیش آمریکایی ها. چون از طرف مجاهدین باج گرفته بود یکی شان که ژنرال بود، گفتند صد و هفتاد هشتاد هزار دلار گرفته که ما را اذیت کند که برگردند دوباره پیش مجاهدین. دست بچه ها درد نکند. سختی ها را تحمل کردند، ولی هیچ کدامشان برنگشتند. الا یک نفرشان که رفت و دوباره برگشت. سختی هایش را تحمل کردیم، بعد از سه چهار ماه اوضاع بهتر شد تا استاتو معلوم شد و جزو کنوانسیون چهار ژنو شدیم، به ما رسیدند. تختی دادند و تلویزیونی و ماهواره ای و رادیو. رادیو حکم طلا بود آنجا، بچه ها حوصله شان سر می رفت. خرید را آزاد کردند که از کمپ بتوانیم برویم خرید کنیم. چادرهایمان را عوض کردند، فن کویل گذاشتند. تا آن موقع زیر گرما بودیم، خیلی گرمای سختی بود. سرمایش هم وحشتناک بود، چون سوز خشک می آمد. چادر دادند و خیلی بهمان رسیدند، ولی حرفمان را خریدار نبودند. هر چقدر می گفتیم پروسه ما کجاست؟ در چه حالی هستیم؟ کی تمام می شود؟ میگفتند: Soon یعنی به زودی می گفتند به زودی از اینجا می روید. یک سال توی کمپ بودم که گفتند روز دوشنبه من از رادیو شنیدم که گفتند صد نفر از گروه منافقین وارد ایران می شوند، خیلی خوشحال شدم چون خودم هم توی گروه اول بودم، پارتی بازی کرده بودند که من را بیندازند توی گروه اول. خیلی خوشحال شدم که می خواهم برگردم به ایران. خلاصه ما را بردند آنجا و یک خرده بازجویی کردند و تصفیه حساب کردند و پول دادند و بعد سوار اتوبوسمان کردند و شبانه آوردند لب مرز خسروی و آنجا هم چند تا برگه از ما امضا گرفتند .... امضا کردیم و وارد ایران شدیم. اینجا هم اصلاً انتظار نداشتم که اینطور از من پذیرایی کنند و مرا تحویل بگیرند. گفتم می برندم زندان، بالاخره برمیگردم به کشورم و از آنجا راحت می شوم، شکنجه اش را هم قبول دارم. چون آنجا خیلی بد تعریف کرده بودند از ایران. خلاصه اینقدر تحویلمان گرفتند خودمان خجالت کشیدیم. بعد آمدیم و وارد اینجا شدیم. خلاصه خیلی خوشحالم که وارد ایران شدم.

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29