بارقه (5)

Golsorkh

سلام، سلامى گرم از پدرى كه سحرگاهان به ديدار دخترش آمده است.

مرا ببخش دخترم كه اين قدر زود آمده ام، حال و هواى سحر خيلى خوب است؛ پاك و صميمانه و قدرى هم بوى بهشت مى دهد. فكرش را بكن سحرى كه در كنار تو باشم ،تو كه بهشتى هستى،چقدر زيبا و دوست داشتنى است، اين طور نيست؟!

نمى خواستم در حضور مادرت با تو سخن گويم؛ براى همين حالا آمدم تا مادرت نباشد. آخر مى دانى كه مادران خيلى راحت احساس خود را در قالب واژه هاى سوزناك مى ريزند و با فرزندانشان سخن مى گويند، ولى طاقت شنيدن احساس هاى آتشين ديگران را ندارند به خصوص اگر آن احساس خرمن وجود آدمى را بسوزاند. و من خوب مى دانم كه اگر در برابر مادرت با تو سخن گويم روح از بدنش خارج خواهد شد. از اين رو هميشه ناچارم احساسات خود را در پس پرده عقل پنهان كرده و در بند كشم؛ مى بينى براى پدرها چقدر سخت است!

نه اين كه خداى ناكرده فكر كنى نسبت به تو، كه جگر گوشه ام هستى، احساسى نداشته باشم، نه! بلكه هميشه مانعى براى بيان آن بوده و آن هم دل نازك، لطيف و سوخته مادرت است. البته اين را هم بگويم كه مادرت از آن آدم هايى نيست كه هميشه پشت حرير احساسش پرده نشين باشد، نه، اودرجاى خودش مبارزه كرد، استقامت كرد و آموخت و آموزاند، در بحث هاى علمى و عقلى هم كم از مردان نيست ولى نمى دانم چرا به تو كه مى رسد فقط مى سوزد، درست مثل خودت. فرق شما دو تا اين است كه تو سوختى و سوزاندى و رفتى و او بايد بماند و هماره بسوزد! دخترم، جانِ بابا برايش دعا كن!

بگذريم وقت كم است و سخن بسيار. خوب است كمى از خودت برايت بگويم. دلت مى خواهد بدانى ريشه در كجا دارى و به كدام ايل و تبار متصل هستى.

مى دانستم كه شيفته دانستن هستى، هميشه همين طور بوده اى، پس برايت مى گويم.

دختركم! امروز پدرت بهانه اى يافته است كه آن را به بهاى يك عمر هم نخواهد داد. آرى ناگفته هايى كه سال هاست در ميان بغض من زندانى شده اند، امروز در برابر ديدگان تو منتشر خواهند شد.

مادرم پدربزرگى داشته كه مى گويند خيلى نورانى بوده است و در زمان خود مورد احترام اهل دانش و مردم شهر بود. فكر مى كنم اگر نورى، امروز در گوشه و كنار خانه پدرى ام و خانه خودم يافت شود شعاعى از آن خورشيد درخشان است.

او سيد محمّدتقى فقيه احمدآبادى بود كه با دستان تواناى خود كتاب «مكيال المكارم» را نوشت. اين كتاب با الهام از حضرت حجّت(ع) تأليف شده و بسيار ارزشمند است. اگر الان بودى و كتاب او را مى ديدى و مى خواندى حتماً به شناختن او بيشتر علاقه مند مى شدى ولى حيف كه فرصتى براى بزرگ شدن و خواندن آن نيافتى.

همين قدر بگويم كه او انسان بزرگوارى بود و معنويت و نورانيت، تمامى سرزمين وجودش را فرا گرفته بود. او بارها خدمت امام زمان (عج) رسيده و علوم گوناگونى را از ايشان فرا گرفته بود. اين مطلب را در كتاب «مكيال المكارم» هم نوشته است.

راستى اين را هم بگويم كه او هم جدّ مادرم است، هم جدّ پدرم. خوب مادربزرگ و پدربزرگت دخترخاله و پسرخاله هستند و اين مرد بزرگ و الهى جدّ مادرى هر دوى آنهاست.

مى بينى دخترم، عزيز دلم! تو در اين بوستان شكفته شدى و جوانه كوچكى بودى از اين درخت تناور علم و دانش و معنويت. پدربزرگِ پدر و مادرم 47سال زندگى كرد امّا در اين مدت كوتاه كارهاى زياد و بزرگى انجام داد. دريازده سالگى كتاب شرح «نصاب الصبيان» را نوشت.

«نصاب الصبيان» كتابى است كه واژه هاى عربى را به فارسى ترجمه كرده است امّا با زبان شعر، آن قدر موزون و زيباست كه كودكان در قديم با رغبت بسيار آن را حفظ مى كردند. تا آن زمان شرحى بر آن نوشته نشده بود.

در پانزده سالگى نيز كتابى به زبان عربى با نام «ايضاح الشبهات فى الفروق بين المشتبهات» نوشت كه در آن به برخى از ابهام هاى دانش هاى گوناگون مثل صرف و نحو و منطق وطب و كلام پاسخ گفته و شبهات را رفع كرده است.

فكرش را بكن نوجوانى كه هنوز بايد حال و هواى كودكى و شيطنت را داشته باشد و حتى شريعت اسلام هم تا آن زمان او را مكلّف نمى داند چه كتابى و آن هم به غير زبان مادرى مى نويسد! تعجب آور نيست دخترم! اين را كه در پانزده سالگى نوشتن آن كتاب به پايان رسيده خودش در آخر كتاب ذكر كرده است. بعضى از كتاب هاى او هنوز به چاپ نرسيده اند و من هم امروز بيش از اين مجال سخن گفتن از آنها را ندارم. همه اينها را گفتم تا به اين جا برسيم كه او پس از 47 سال زندگى پربركت در سال 1348 قمرى (1308 شمسى)، يعنى حدود هفتاد سال پيش، به دست فرقه اى ضالّه و وابسته به نام بهائيّت مسموم شده و به شهادت رسيد.

انگار سنّت شهادت را او در خاندان ما پايه گذارى كرد و تو، كه پاك ترين بودى، به او اقتدا كردى و شهادت را بهترين چهره مرگ دانستى. به هر حال نور و خون او در رگ هاى من و تو هم جارى است و اين جريان را من در خود احساس مى كنم، زيرا از كودكى روحيه معنوى خاصى داشتم و مى ديدم كه «هدايت»هاى خاصه اى مرا جهت مى دهند و نيز عشق فراوانى به تحقيق و پژوهش داشته و دارم.

مى دانى دخترم! از خواندن و نوشتن و كار علمى هرگز خسته نمى شوم. اگر مانعى نباشد و حتى گاه با وجود موانع زياد، شب را تا صبح بيدار مى مانم و مى نشينم و مى نويسم و گويى همه ساعت هايى كه بر من گذشته لحظه اى يا ساعتى بيش نبوده است.

هميشه دغدغه پاسخ دادن به پرسش هاى جامعه را داشته و دارم. با مردم هستم و نفس مى كشم امّا دنياى من دنياى ديگرى است. گاهى ساعت ها فكر مى كنم كه فلان مسأله علمى، فقهى و يا اجتماعى را چگونه مطرح كنم و سپس پاسخ دهم. هيچ چيز در دنيا براى من جاذبه فهميدن و فهماندن را ندارد.

قبل از ازدواج با مادرت حيران بودم و نمى دانستم آيا زنى هست كه بتواند مرا درك كند؟ مى ديدم غالب دختران و زنان جامعه در چارچوب زينت و فرش و نقش فكر مى كنند و افق زندگى آنها محدود به تجملات و ظواهر مادى است و نهايت سعادت را در رفاه مى بينند!

از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان! هميشه مى ترسيدم، از اين مى ترسيدم كه روزى ازدواج كنم و به جاى اين كه با اين سنت پيامبر حركت و سرعت بيشترى بيابم، از بلنداى دانش و بينش سقوط كرده و «خاكى» شوم؛ يعنى انديشه ام زمينى شود نه آسمانى. حتى فكر اين مسأله الان هم مرا آزار مى دهد.

روزها سپرى مى شد و من همچنان دغدغه داشتم تا اين كه در دانشگاه با سؤالات حقيقت جويانه و منطقى و عميق مادرت رو به رو شدم. هر بار كه او سؤالى مطرح مى كرد و من پاسخ مى دادم يا كتابى را معرفى مى كردم تا نسبت به موضوع آگاهى بيشترى پيدا كند؛ نسبت به نگرش هاى زنان و دختران نگرانى ام كمتر مى شد.

مادرت شيفته دانستن بود و به دنبال باورهاى دينى اش بسيار محققانه جستجو مى كرد. هرگز با جواب هاى سطحى قانع نمى شد و تا وقتى هم كه قانع نمى شد دست از سؤال و كاوش برنمى داشت. هنوز هم همان روحيه پرسشگر و حقيقت جويى را دارد و من هميشه اين گونه روحيه ها را دوست داشته ام.

كم كم احساس كردم كه روح تشنه حقيقت او با معيارهاى من سازگار است و خوشبختى و سعادت آينده ام را با توجه به اعتقادات و باورها و سرسختى هاى او در فهميدن، دست يافتنى مى ديدم. اين درست مثل اين است كه آدم يك رؤياى زيبايى ببيند و چشم كه باز كرد همان را در بيدارى بيابد.

خلاصه به او پيشنهاد ازدواج دادم و براى او گفتم كه چرا انتخابش كردم.

اين سؤال براى خيلى ها مطرح مى شد كه او يك دختر جنوبى بود و از خانواده اى كه با خانواده من متفاوت بودند، نه خانواده اش را مى شناختم و نه اصرارى به شناخت آنها داشتم. با اين وصف، من چگونه اين دختر را انتخاب كرده ام و چرا؟ شايد براى تو هم سؤال باشد دخترم! نه؟

ولى من احساس مى كردم روحيات خوب دخترشان، تعبد در مسايل شرعى و تحقيق و جستجو در مسايل اعتقادى و عقلى و حجاب و مهم تر از همه عفافى كه در آن زمان كمتر دخترى به آن پايبند بود همه و همه براى شناخت ريشه او كافى بود. تربيت او خوب بود و من از رفتارش فهميدم كه مربى خوبى داشته است.

آداب و رسوم و فرهنگ بومى آنها، وضع اقتصادى خانواده و قيافه ظاهرى دخترشان و ده ها مطلب ديگر كه متأسفانه امروزه جوانان ما آنها را در رأس قرار داده اند براى من مطرح نبود. باور كن دخترم حتى يك لحظه و يك «آن» هم فكر من سراغ اين مسايل نرفت.

شايد براى تو، عزيزتر از جانم، جالب باشد كه من بر خلاف خيلى ها كه از اول سراغ زيبايى دختر مى روند، نه تنها اول به زيبايى فكر نكردم بلكه تا آخر هم سراغ آن نرفتم. مى دانم تو باور مى كنى، اگر چه بعضى ها نمى خواهند باور كنند، كه تا بعد از عقد حتى يك بار هم به چهره مادرت نگاه نكرده بودم و او هم حتماً همين طور بوده است.

به هر حال من انتخابم را كرده بودم و مى دانستم كه انتخابم درست است و هنوز هم همان اعتقاد را دارم. شايد جريان خواستگارى و مسايل مربوط به آن را مادرت گفته باشد، پس من از آنها مى گذرم و به سراغ تولد تو كه برايم عزيزترين بودى و هستى مى روم.

وقتى به دنيا آمدى من در زندان بودم و نمى دانستم در خانه و كاشانه ام چه اتفاق بزرگى افتاده است و فرشته آسمانى من قدم هاى كوچكش را بر زمين گذاشته و چشمان مرا لايق اين نزول دانسته است. البته زمان تقريبى تولدت را مى توانستم حدس بزنم و منتظر آمدنت بودم و براى سلامتى تو و مادرت دعا مى كردم.

به تو فكر مى كردم ولى خوب در بند بودم. مى دانى دخترم جسمم در بند زندان شاه بود و روحم در بند و اسير تو، تو كه فرداى من بودى و امتحانى سخت امّا زيبا از سوى خداى مهربانم!

آه كه انتظار چه سخت است عزيزم! من با اين كه مشغول مبارزه با رژيم ستمگر پهلوى بودم و به آينده ايران و ايرانيان مى انديشيدم به تو هم فكر مى كردم. ايران و تمامى ايرانى ها ناموس من هستند و همه در يك خانه ايم، ولى تو جان من، روح من و هستى ام بودى و هستى. مى خواستم بگويم تو دنياى من بودى، مى بينم نه، تو آخرت من هستى!

وقتى خبر تولد و سلامتى تو را شنيدم خدا را شكر كردم و دست دعا به سوى آسمان بلند كرده و سعادت جسم و روح و آينده اى روشن را برايت آرزو كردم. آن روز كه براى اولين بار تو را ديدم بيست و پنج روز از تولدت مى گذشت، من كه احساس عجيبى داشتم. آخر تو اولين فرزندم بودى، پاره تنم بودى، نامت هم كه «فاطمه» بود و همنام مادرم فاطمه(س). همه اينها برايم زيبا و دوست داشتنى بودند ولى هرگاه چهره زيبا و نورانى ات را مى ديدم واژه «بارقه» ميهمان ذهنم مى شد چرا؟ نمى دانم!

تو را فاطمه صدا مى زدم و «بارقه» مى ديدم! چقدر دوستت دارم بابا، چقدر دوست داشتنى بودى. صورت گرد و سفيد و چشم هاى درشت و زيبايت در ميان آن روسرى سفيد و ساده واقعاً ديدنى بود.

مى بينى خدا چقدر هنرمند است و چه زيبا تصويرگرى مى كند!

بگذريم، دوست دارى قدرى هم از زندان و حال و هواى آن برايت بگويم؟ فقط اين را بدان كه آنچه امروز براى تو مى گويم تا به حال براى هيچ كس نگفته ام، پس پيش تو امانت باشد.

در زندان مخصوصاً آن وقت كه در سلول انفرادى بودم بهترين مونس من قرآن بود، البته فقط آياتى كه از حفظ بودم قرائت مى كردم زيرا در آن جا هيچ چيزى براى مطالعه، نزد ما نمى گذاشتند، خوب ديگر، زندانى سياسى بوديم.

در آن جا به حقيقتى رسيدم كه امروز هر چه پيشتر مى روم بيشتر آن را باور مى كنم و آن اين بود كه قرآن بهترين انيس انسان است. تو مى دانى كه چقدر روح بخش است!

همان روزها وقتى در سلول انفرادى بودم واقعاً افسوس مى خوردم كه چرا كم به حفظ قرآن پرداخته ام. قرآن شيرينى و بركتى عجيب دارد كه گفتنى نيست. دخترم! البته جا دارد اين را هم برايت بگويم كه تمام آيات و سوره هايى كه از حفظ بودم به دوران كودكى ام برمى گشت. تشويق هاى مادرم - خدا حفظش كند- و تلاش او باعث حفظ پاره اى از سوره ها شده بود. هر چه باشد او نوه مرحوم فقيه احمدآبادى است كه قبلاً از او برايت گفته ام. يكى از نقش هاى ارزنده مادر خوب و صالح و پاك همين است.

از كارهاى ديگرى كه در زندان مى كردم پرداختن به عبادات مثل نماز شب و گرفتن روزه هاى مستحبى و خواندن نماز قضا و دعاهايى بود كه از معصومين(ع) رسيده است. خلاصه معنويت خاصى در آن جا داشتيم و شكنجه ها بر خلاف انتظار مأموران ساواك ما را به خدا نزديك تر مى كرد.

خوب به ياد دارم با اين كه نمى گذاشتند ساعت داشته باشم ولى هر وقت كه اراده مى كردم و مى خواستم بيدار شوم، بيدار مى شدم. گرچه شرايط سخت بود امّا گويى خداوند تعداد زيادى از فرشتگان خود را مأمور كرده بود تا ما را حفظ كند. در حقيقت الطاف پنهان خدا در زندان براى ما بيش از پيش بود و اينها در سايه زيادتر شدن ارتباط ما با خدايمان بود. هنوز هم با تمام وجود باور دارم كه هرچه ارتباطم با بالا بيشتر شود نعمت هاى الهى بيش از حد تصورم سرازير مى شوند و اين يك قانون است: «لئن شَكَرتُم لَأَ زيدَنَّكم؛ اگر شكر نعمت ها را به جاى آوريد خداوند آنها را زياد مى كند».

اين را هم بگويم دخترم كه شكر كردن يعنى با نگاه كردن به هستى، هستى آفرينْ را ديدن، خدا را ديدن.

چه خوب گفته اند كه:

اى خواجه قمر بهتر يا آنكه قمر سازد

خوبىِ شِكَر بهتر يا آنكه شكر سازد

اى عقل تويى بهتر در بينش و در دانش

يا آنكه به هر لحظه صد عقل نظر دارد

اين واقعيتى است عزيزم كه ما اگر سپاسگزار نعمت هاى خداوند باشيم او نعمت هاى معنوى و مادى را زيادتر مى كند. سپاسگزارى هم يعنى او را ديدن، باور كردن و مؤثر دانستن و داده هاى او را در راه خود او استفاده كردن، و من در قصه تو خيلى تلاش كردم كه سپاسگزار او باشم، تو مال من نبودى، هديه اى بودى برايم!

خوب چه مى گفتم؟ بله، اين را مى دانى كه هميشه انسان ها از تنهايى مى گريزند و به جمع پناه مى برند و براى همين اكثر زندانى ها از سلول انفرادى خسته شده و آرزوى خروج از آن را دارند، امّا من هرگز خسته نشدم و هيچ گاه خود را تنها نمى ديدم، سلول من انفرادى نبود خدايم با من بود.

اصلاً مى دانى وصل كه خستگى نمى آورد شيرينى مى آورد و خستگى مى برد.

در بند عمومى زندان همه افراد با انديشه ها و مرام هاى گوناگون مجبور هستند با هم زندگى كنند. البته زندگى گروهى سخت نيست و مشكلى ندارد، امّا حفظ ارزش ها و مقيد بودن به احكام الهى مهم و سخت است. آن جا مسلمان هاى دين باور بايد با ماركسيست ها و كمونيست ها كه كافر بودند زندگى مى كردند و اين خود شكنجه بزرگى براى مسلمانان بود.

مسلمان هاى زندان هم دو دسته بودند: برخى از آنها كه عمدتاً از سازمان مجاهدين خلق كه امروز به درستى آنها را به نام منافقين خلق مى شناسيم بودند و مى گفتند: «ما با ماركسيست ها و كفار هدف مشترك داريم و اين جا نبايد نجاست كفار را مطرح كنيم» و حتى بعضى از آنها نجاست كفار را از ريشه قبول نداشتند. برخى ديگر از مسلمان ها كه تعداد آنها كم بود سخت پايبند به اعتقادات دينى و احكام شريعت بودند و كفار را نجس مى دانستند. خلاصه در زندان اوين فقط يك اتاق در بند دو و چند اتاق در بند يك بود كه زندانى هاى آنها ما ركسيست ها را نجس مى دانستند و با آنها زندگى نمى كردند.

وقتى مرا از انفرادى به عمومى بردند وارد اتاق هفت در بند دو شدم. در اين اتاق پنج نفر بوديم كه به خاطر حفظ اعتقادات و ارزش هاى دينى، كفار و منافقين را از خود نمى دانستيم و با وجود مشكلات فراوان غذا و ظروف خود را از آنها جدا كرده بوديم.

مى بينى دخترم همه سختى ها را كشيديم تا احكام دين اجرا شود. آنها مى گفتند: «هدف ما فقط رفتن شاه است» و ما مى گفتيم: «آمدن اسلام و رفتن شاه». همه اينها را آن وقت كه با هم بوديم سعى مى كردم در عملم به تو بياموزم.

فاطمه جان درست است كه ما در زندان بوديم و به گمان بعضى ها كار خاصى نداشتيم ولى تمام ساعات شبانه روز را دقيقاً برنامه ريزى كرده بوديم. برخى از ساعات را براى مطالعه گذاشته بوديم و زمانى را هم براى ورزش كه يا فردى بود يا گروهى و برنامه هاى عبادى و معنوى هم كه مشخص بود و بقيه كارهايمان را با ساعت آنها تنظيم مى كرديم، از جمله كارهاى مطالعاتى من در بخش عمومى زندان مطالعه كتاب هاى اصول كافى و تفسير شُبّر و نهج البلاغه بود كه هر كدام از اينها را با يكى از دوستان كار مى كردم و مطالعات فردى ديگر كه الان وقت كافى براى گفتنش نيست.

آنچه مهم و گفتنى است اين كه مدتى چندين نفر از منافقان كه از فاميل يا دوستان بودند تلاش زيادى كردند تا مرا به جمع خودشان وارد كنند ولى خداوند مرا حفظ مى كرد؛ يعنى به طورى كه تنها و تنها از خدا بر مى آيد نه غير او، من از وسوسه هاى آنها نجات مى يافتم و سرانجام آنها مرا مثل بقيه هم اتاقى هايم «بايكوت» كردند؛ يعنى به عنوان لجبازى و تحت فشار روانى قراردادن ما، با ما سخن نمى گفتند و هيچ رابطه اى برقرار نمى كردند تا در اثر فشارهاى روانى و سختى هاى زندان از اعتقادات خود دست برداشته و به آنها بپيونديم. آنها نمى فهميدند كه هر كه با خداست تنها نيست و نيازى به چنين ارتباط هايى ندارد. براى ما خدا مهم بود و دين او و دستورهاى دينى.

به هر حال پس از يك سال زندانى، با مبارزات مردم به رهبرى امام خمينى، همان كه وقتى عكسش را مى ديدى بى اختيار مى خنديدى و لذت مى بردى، درهاى زندان ها باز شد و زندانيان در بند آزاد شدند. من هم همراه با آنان آزاد و به آغوش گرم خانواده كوچك سه نفره ام بازگشتم ولى هرگز از مبارزه با ظلم و ستم دست نكشيدم.

دخترك كوچك من! تو مرا مى شناسى و مى دانى كه زندگى را در «عقيده و تلاش» مى دانم و سرفصل زندگى را اميد و حركت قرار داده ام. هيچ چيز نمى تواند مرا متوقف كند و نهالِ اميد مرا هيچ كس نمى تواند قطع كند. به نظر من توقف بدترين نوع مرگ است و نيستى، و در عوض حركت و تلاش، زندگى است. حتى رفتن تو كه مى توانست كوه را متلاشى كند مرا متوقف نكرد بلكه شتابم را در رفتن بيشتر كرد.

از اين رو براى من زندان و غير زندان، وطن و غربت و صلح و جنگ همه و همه ابزارى هستند براى گذاشتن، رفتن و رسيدن.

مى دانم كه سخنان مرا مى فهمى، هميشه مى فهميدى و براى همين، راحت و با اطمينان خاطر برايت مى گويم: تو بزرگى دخترم، بزرگ بزرگ! پس حرف هاى مرا حتماً مى فهمى.

اصلاً براى اين كه مرا بهتر بشناسى اين را مى گويم كه اگر از من بپرسى دانشگاه را بيشتر دوست دارم يا حوزه را. با اين كه چند سال از عمرم را در دانشگاه بودم و چندين سال هم هست كه در حوزه به سر مى برم، با جرأت و شهامت به تو مى گويم كه هر كجا مرا به خدا نزديك كند و به حركت وادارد بيشتر دوست دارم. به اسم و رسم پايبند نيستم و در بند ستايش و تمجيدهاى بى ثمر هم هرگز نبوده ام. حقيقت اين است كه هر دو، حوزه و دانشگاه، براى من پُلى بوده اند براى رسيدن به هدف و هيچ كدام هدف نبوده و نيستند و نبايد باشند.

در دانشگاه فعاليت هاى سياسى دانشجويى و هدايت جوانان كشور مرا نگاه مى داشت نه تنها درس خواندن و گذراندن واحدها و در حوزه هم پشت سرگذاشتن سطوح مختلف برايم آن قدر مطرح نبود كه تبليغ و هدايتگرى و تحقيق در موضوعات و حل شبهات موجود در جامعه.

دختر معصوم و پاك من! براى همه اهل تحقيق دعا كن. يادم هست از وقتى كلاس اول راهنمايى بودم مطالعه مى كردم. كتاب هاى داستان و شعر و مخصوصاً رُمان زياد مى خواندم، آن قدر به كتاب علاقه داشتم كه مسؤول رسيدگى به كتابخانه مدرسه و سامان بخشيدن به وضعيت كتاب ها شدم. وقتى وارد دبيرستان شدم عربى جزء درس هاى دبيرستان نبود و من از روى علاقه اى كه به زبان عربى داشتم بدون استاد به مطالعه ادبيات عرب (صرف و نحو) و همچنين احكام پرداختم. آن روزها به مدرسه حكيم سنايى اصفهان مى رفتم. سال آخر دبيرستان درس هاى حوزه را آغاز كردم و به مدرسه صدر اصفهان رفتم. در سال 1350 هم در كنكور شركت كردم و در رشته فيزيك دانشگاه ملى (شهيد بهشتى فعلى) قبول شدم و براى تحصيل در دانشگاه به تهران رفتم. آن جا هم به كتابخوانى ادامه دادم و حتى در آن جا كتابفروشى ايجاد كرديم و گروه هاى مطالعاتى و كلاس هاى عربى و نهج البلاغه و قرآن و پاسخ به سؤالات دانشجويان تشكيل داديم و در كنار اين برنامه ها مبارزات سياسى نيز داشتيم.

قبل از انقلاب با شركت در مسجد هدايت و جلسات تفسير و بررسى مسائل سياسى- انقلابى آن و همچنين انجمن اسلامى مهندسان هم به علم خود اضافه مى كردم و هم زمينه مبارزه با شاه برايم فراهم مى شد. خلاصه، يادش به خير، دانشگاه را با حركت هاى مختلف سياسى به هم مى ريختيم و من مدتى در خفا و مدتى هم در زندان به سر بردم و سرانجام با پيروزى انقلاب از زندان آزاد شدم.

پس از انقلاب در جهاد سازندگى روستاها و مناطق مختلف فعاليت هاى خويش را ادامه دادم. حالا ديگر حكومت اسلامى كه براى آن شكنجه هاى زيادى تحمل كرده و عزيزانى را از دست داده بوديم به دست آمده بود و بايد براى حفظ آن كوشش مى كرديم و ويرانى هاى رژيم سابق را آباد مى ساختيم.

اين را بدان دخترم كه ما هميشه خود را به انقلاب بدهكار مى دانستيم و مى دانيم نه طلبكار. از اين رو به مناطق محروم و دور از امكانات رفاهى سفر كرده و به امور فرهنگى و عمرانى پرداختيم. يك سال قبل از جنگ بود كه به ماهشهر رفتيم تا به مردم محروم و دانش آموزان محروم تر آن جا كمك كنيم.

مى دانم كه مادرت همه چيز را برايت تعريف كرده است. او هميشه به دنبال چنين فرصت هايى است. پس از ماجراهاى زندگى در ماهشهر مى گذرم و تنها لحظه هاى پايانى را برايت مى گويم، زيرا مثل هميشه فرصت من كم است و بايد برگردم.

درست به ياد دارم، دوم تيرماه 60 بود، انگار همين ديروز بود، كه به اصفهان رفته و مهياى سفر به مشهد مقدس شديم، ولى چون من در ماهشهر كارهايى داشتم استخاره كردم براى به تأخير انداختن سفر مشهد و برگشت به ماهشهر كه بعدها مشهدِ تو شد. نويد بهشت و عروج داده شد و من و تو و مادرت از اصفهان به ماهشهر آمديم تا پس از انجام كارها به مشهد برويم. قرار بود فرماندارى ما را با هواپيماى نظامى به مشهد بفرستد. چند روز باكمبود جا و مشكلات رو به رو شدند تا اين كه قرار شد ساعت هفت صبح روز نهم تير از فرودگاه نظامى ماهشهر پرواز كنيم.

هشتم تيرماه، روز بعد از شهادت آية اللَّه مظلوم دكتر بهشتى و يارانش در حزب جمهورى بود، مراسمى گرفتيم و شب كه خسته بوديم براى خوابيدن به كانتينر، واحد ارتباط جمعى، رفتيم. فردا صبح ما براى نماز بيدار شديم و تو خواب بودى، چهره معصومانه ات در خواب نورانى تر از هميشه بود. خوشحال بودم كه پس از آن همه سختى كه قبل از تولد تا آن روز كشيده بودى تو را به مشهد مى برم و لذت زيارت امام معصوم را تجربه مى كنى.

من و مادرت و يكى از دوستان به منزلى كه در فاصله پنجاه يا شصت مترى كانتينر بود رفتيم و نماز صبح را خوانديم. من ساك سفر را مى بستم كه دوستمان صدا زد و گفت: برويد ببينيد چه شده است؟ چه خبر است كه از خيابان و نزديكى كانتينر شعله هاى آتش ديده مى شود؟

با شتاب از منزل خارج شدم آتش را كه ديدم، به سوى محل آتش سوزى دويدم نزديك تر كه شدم ديدم كانتينر،که توسط منافقین به آتش کشیده شده بود، در حال سوختن است و اطمينان داشتم كه تو، فاطمه كوچك من، در ميان آتش هستى. با خود گفتم نذر مى كنم و به ميان آتش مى روم و فاطمه ام را نجات مى دهم.

تصميم گرفتم و حركت كردم. به آتش نزديك تر شدم و آماده پريدن در ميان آتش بودم كه...!

شعله هاى آتش حدود شش متر ارتفاع داشت آن قدر حرارت آن زياد وسوزنده بود كه نزديك شدن به آن محال بود چه رسد به داخل شدن درميان آن!

آه، آه، نمى دانم تو در ميان آن شعله ها چه مى كردى و چقدر فرياد زدى؟!

ايستادم و نگاه كردم، حتى يك قطره اشك هم از چشمانم جارى نشد، عصبانى هم نشدم، نمى دانم چرا؟ همين قدر مى فهميدم كه آن «صبرى» كه خدا دهد، «رضايى» كه خدا نصيب انسان كند نمايشى اين چنين خواهد داشت. مردم تلاش كردند و به آتش نشانى اطلاع دادند. مأمورهاى آتش نشانى آمدند، هر چه گفتم اول اين قسمت را خاموش كنيد بچه من اين جاست، گوش نكردند و گفتند: ما تخصص داريم در كار ما دخالت نكنيد!

هر چه به مردم مى گفتم فاطمه من، بچه من در كانتينر است، باور نمى كردند، سرانجام آتش خاموش شد و بدن سوخته تو، شقايق باغ زندگى ام را ديدند و باور كردند. مى ديدند كه واحد ارتباط جمعى آتش گرفته و مى دانستند كه قرآن ها و كتاب ها و نوارها مى سوزد ولى هرگز تصور نمى كردند كه كودكى هم در حال سوختن است! وقتى پيكر سوخته تو را ديدند صداى ناله ها و حسرت ها بلند شد و اشك از ديده هايشان جارى شد. هر كس چيزى مى گفت؛ در آن ميان خانمى گفت: همان اول آتش سوزى متوجه ماجرا شدم و صداى فرياد او را شنيدم. او به ديوار كانتينر مشت مى زد و من مى شنيدم ولى باور نمى كردم. هيچ راهى به ذهنم نرسيد فقط همسايه ها را خبر كردم.

پارچه سفيدى روى بدن سوخته تو انداختند. از شدت حرارت نه از آتش، تنها از باقيمانده گرما در استخوان تو پارچه از بين رفت و پارچه ديگرى آوردند.

همراه با يكى از دوستان رفتيم و پزشك قانونى آورديم و او نوشت:

«جسدى در حد زغال شدگى به اندازه تقريبى شصت تا هشتاد سانتى متر مشخص گرديد. جسد با يك ملحفه سفيد پوشانده شده است. محتوى ملحفه استخوان هاى جمجمه سوخته شده ديده مى شود. تورى از ساق پا و نيم تنه بالا مشخص است و ساير قسمت ها و ويژگى هاى بدن به علت شدت سوختگى قابل تشخيص نيست».

بعد آمدم به جهاد، يكى از اعضاى شوراى جهاد كه از ماجرا خبر نداشت گفت:

«پس چرا به مشهد نرفتيد هواپيما كه رفت؟!»

و من با آرامش تمام كليد اتاقك چوبى كه قتلگاه يگانه دخترم، ستاره سوخته ام، شده بود را به او دادم و گفتم: بياييد، آنچه براى من مانده فقط اين است، اين!

يك لحظه او متوجه معناى سخنم شد، از شدت ناراحتى بى اختيار روى زمين نشست و با صداى بلند گريه كرد.

دختركم، لاله نشكفته من! چقدر زيباست آن جايى كه خدا امتحان مى كند، بلا مى دهد و صبرى بزرگتر از بلا را پيش از آن به ميهمانى دل ها مى فرستد. گفتن اينها برايم آسان نبود. گرچه مصيبت تو بزرگ بود امّا خدا بزرگتر از آن بود و اين به من آرامش مى داد.

فاطمه ام، اى فرشته معصوم عصر، تو در ميان مركز آتش گرفته جهاد و از دل شعله ها فراز آمدى، بارقه شدى و بر عمق جان آدميان فرود آمدى و آنان را نيز شعله ور ساختى. و اينك هر كس داستان تو را مى شنود بارقه هايت او را مى سوزاند و قلبش را مى لرزاند. كبوتر مهاجرم، رقيه زمان، بارقه!

تو را به خدا مى سپارم اى ياس سوخته بابا!

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29