بارقه (4)

Golsorkh

امروز آمده ام تا از شيرين زبانى هايت بگويم و از ناز كردن هاى كودكانه و دخترانه ات. تو خيلى زودتر از هم سن و سال هايت به سخن آمدى و اين براى من كه شاهد حرف زدن اولين فرزندم بودم بسيار دوست داشتنى بود.

يك سال و نيمه بودى كه جمله را به صورت كامل ادا مى كردى و مثل ما حرف مى زدى بدون زحمت و تلاش. اين شتاب تو براى بزرگ شدن و بزرگى كردن هميشه براى من كه مادر بودم و شاهد رشد تو، جالب و غير منتظره بود. نمى دانى چقدر از حرف هاى قشنگت لذت مى بردم، نمى دانى!

هرگز نديدم كه خودت را كوچك و ضعيف حساب كنى. يادت هست، وقتى با دخترخاله يا همبازى هاى ديگرت بازى مى كردى مى گفتى:

من مامان هستم و تو بچه من. از تو مراقبت مى كنم و كارهايت را انجام مى دهم و تو را با خودم بيرون مى برم و همه چيز مى خرم.

هيچ وقت نمى خواستى كوچك باشى و خود را هميشه بزرگ مى ديدى و مى دانستى. خوب، حق داشتى، تو در ميان حرف هاى بزرگ رشد كرده بودى، براى همين هم به بچه ها كمتر توجه داشتى و آنها را تحويل نمى گرفتى و به رسميت نمى شناختى. همه كارهايت بزرگانه بود حتى رفتنت!

روزى يكى از دخترهاى دبيرستانى كه در آن تدريس مى كردم نفس زنان و شتابان پيش من آمد و گفت:

خانم، خانم اجازه، بچه هاى منحرف (منافقين و چريك هاى فدايى خلق) به فاطمه شما پول و شكلات مى دادند تا حرف هاى زشت را از آنها ياد بگيرد و اين طورى شخصيت شما را زير سؤال ببرند، به خدا خانم خودم ديدم.

وقتى اين حرف ها را شنيدم انگار دنيا روى سرم خراب شد. با سرعت به طرف تو آمدم و روى زمين زانو زدم در حالى كه تمام بدنم مى لرزيد و رنگ از رخسارم پريده بود، دست هاى كوچكت را در دست هايم گرفتم و از حرف هاى آنها سؤال كردم؛ مى دانى چه گفتى، حتماً يادت هست، گفتى:اينها بچه لوس هستند ولى من كه نيستم مامان!

مى بينى دختركم، اين خوبى هايت آتش به جانم مى زند. به راستى تو فرشته بودى يا انسان؟ هنوز هم پس از چندين سال جوابى براى اين سؤالم نيافته ام كه تو كيستى.

شيفته كتاب خواندن بودى، درست مثل پدر و مادرت. تنها با خواندن كتاب سرگرم مى شدى و قرار مى گرفتى. يادم هست به هر يك از دوستان و آشنايان مى رسيدى يكى از كتاب هايت را در دستانش مى گذاشتى و بدون تعارف مى گفتى: لطفاً برايم كتاب بخوانيد.

گاهى هم به دوستان ما مى گفتى: بنشينيد تا برايتان قصه بگويم و كتاب بخوانم. و بعد از روى عكس هاى كتاب چنان زيبا قصه را تعريف مى كردى كه گويى عبارت هاى آن را مى توانى بخوانى.

آرى دخترم، هميشه اداى بزرگترها را در مى آوردى؛ انگار مى دانستى كه هيچ وقت بزرگ نمى شوى!

با شروع جنگ و تجاوز عراق به ايران ما به ماهشهر رفتيم، همان جايى كه تنها راه ارتباط با آبادان بود و مردم آواره خرمشهر و آبادان به آن جا مى گريختند شايد راه نجاتى پيدا كنند.

يكى از ابتكارهاى پدرت براى سامان دادن به وضع آشفته ماهشهر، راه اندازى «واحد ارتباط جمعى» بود؛ يك اتاقك چوبى كه در اصل براى حمل كالا استفاده مى شد و به آن «كانتينر» مى گفتند نزديك مسجد جامع ماهشهر قرار داده و در آن وسايل ارتباطى مثل بلندگوهاى سراسرى و كتاب هاى مذهبى و نوارهاى قرآن و سرود گذاشته بود. از كارهاى «واحد» اين بود كه به وسيله بلندگوهاى سراسرى مردم را در جريان اخبار و مسايل روز و وضعيت جبهه ها مى گذاشتند و يا اسامى گمشده ها را اعلام مى كردند و آهنگ مخصوص جنگ، مارش، را با صداى بلند پخش مى كردند، خلاصه خيلى كارها در آن جا انجام مى شد.

تو با هوش سرشارى كه داشتى ياد گرفته بودى از بلندگو و بقيه وسايل داخل كانتينر استفاده كنى. خوب هميشه در آن جا بودى و حركات بزرگترها را مى ديدى و برداشت مى كردى. يك بار شيرين كارى بزرگى كردى كه هنوز پس از سال ها وقتى به ياد كار آن روز تو مى افتم خنده ام مى گيرد كه چطور مثل يك آدم بزرگ پشت بلندگو رفتى و با صداى بلند و رسا گفتى:

توجه! توجه! آقاى طالقانى گم شده است؛ هر كس او را پيدا كرد به ما خبردهد.

مردم وقتى صداى تو را مى شنيدند لبخند مى زدند و براى سالم بودنت دعامى كردند. مى بينى چقدر شيرين بودى عزيزم!

يك روز ديگر هم... .

تعجب مى كنى؟ آره تعجب مى كنى كه من پشت سر هم حرف مى زنم و به هيچ كس مهلت نمى دهم.

مى دانى من وقتى با تو هستم به ياد خاطره هاى شيرين گذشته مى افتم و دلم مى خواهد بين من و تو هيچ مانعى نباشد. و خورشيد و ماه و زمين و زمان هم ثابت بمانند تا به اندازه همه فرصت هايم در دنيا با تو سخن گويم؛ به اندازه يك كتاب، يك تاريخ و تمامى آفرينش.

چه مى گفتم؟ بله يك روز هم سر سفره نشسته بوديم؛ من، تو و پدرت. و تو كه هميشه عادت داشتى يعنى آموخته بودى كه غذا خوردن را با «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» آغاز كنى و با گفتن «الحمد للَّه» از سر سفره برخيزى، آن روز فراموش كردى كه بسم اللَّه را بگويى. وقتى لقمه را در دهان گذاشتى و قدرى جويدى به ياد آوردى كه بسم اللَّه را نگفته اى، با همان حالت يعنى با دهانِ پر از غذا و با صداى بلند گفتى: بسم اللَّه الرحمن الرحيم و غذاها از دهان كوچك تو بيرون ريختند. آن روز من هم خنديدم و هم اشك شوق در چشمانم حلقه زد، زيرا مى ديدم كه تو چگونه نسبت به آنچه آموخته بودى تعهد داشتى و عمل مى كردى با اين كه خيلى كوچك بودى.

در سخاوت و بخشش هميشه زبانزد دوستان و آشنايان بودى. هر چه داشتى با ديگران تقسيم مى كردى و تعارف هاى اصفهانى هم خوب بلد شده بودى. اصلاً گاهى با زور و اجبار بچه هاى ديگر را وادار مى كردى كه خوراكى هايت را بگيرند و يا با اسباب بازى هايت بازى كنند. من بچه اى مثل تو تا اين اندازه شگفت انگيز نديده بودم و هميشه مى گفتم كاش مى دانستم اين خصوصيات تو ريشه در كجا دارد.

شيفته سروده هاى آن زمان بودى. راستى سروده هاى آن روز را به ياد دارى؟ بعضى از آنها را خيلى دوست داشتى. مى خواهى با هم بخوانيم به ياد آن روزها بيا... .

شهيدم من شهيدم من

به كام خود رسيدم من

خداحافظ اَيا مادر

نمى بينم تو را ديگر

چرا مادر به غم سوزى؟

گذشت از ما سيه روزى

حتماً مى پرسى چرا با خواندن اين سرود چهره من تغيير كرد؟ برايت مى گويم دخترم، ناگهان به ياد خاطره اى افتادم كه وقتى به قسمتِ «خداحافظ اَيا مادر، نمى بينم تو را ديگر» رسيدم در حالى كه اخم كرده بودى چشم هاى معصوم و زيباى كودكانه ات كه قدرى عصبانيت در آن ديده مى شد به من انداخته و گفتى:

نه خير، نه خيرم «كه مى بينم تو را ديگر»، نه اين كه «نمى بينم تو را ديگر».

و من مثل هر مادر ديگرى براى دلخوشى جگرگوشه ام شعر را از حالت و واژه هاى اصلى برگرداندم و سعى كردم با مصرع هاى قبلى هم وزن كنم و گفتم: خداحافظ اَيا مادر كه مى بينم تو را ديگر! شايد آن روز تو... نمى دانم!

خلاصه اين كه از بس با ما در مجالس و محافل انقلابى و دينى شركت مى كردى، شعرها و حرف هاى مورد علاقه ات هم درست مثل ما شده بود و هرگز از من درخواست نكردى شعرهاى كودكانه اى كه بقيه بچه ها دوست دارند و مى خوانند برايت بخوانم. در درس هاى دانشگاه خوانده بودم كه اصلى به نام «همانندسازى» داريم ولى نمى دانم چرا وقتى تو و خواسته ها و گرايش هايت را مى ديدم، درس هاى كهنه شده دانشگاه برايم تازه مى شد و به باور مى رسيدم.

اين حرف ها را زدم تا يك نكته خوب و جالبى را به يادت آورم. حتماً مى پرسى چه چيز را، مى گويم صبر داشته باش. علاقه مندى تو به بعضى چيزها خيلى عجيب بود چون با موقعيت سنى كه داشتى و شادابى كه در چهره ات نمايان بود سازگار نبود. تو عاشق شعار وحدت بودى و در فرصت هاى مختلف آن را مى خواندى.

اصلاً آن قدر با اين شعار ارتباط روحى پيدا كرده بودى كه خودت مجسمه وحدت و وحدت مجسم شدى در ماهشهر؛ اولين راهپيمايى در ماهشهر به خاطر تو صورت گرفت و براى همين مى گويم تو وحدت آفرين شدى.

نماز جمعه را هم خيلى دوست مى داشتى. دلت مى خواست با مردم باشى و در ميان آنها آرامش مى يافتى. روسرى سفيد و ساده و قشنگى داشتى. آن را سرمى كردى و آن پيراهن كرم رنگ زيبا را، همان كه دامنش چين داشت، مى پوشيدى. پدرت يا من هر وقت تو را با آن لباس و روسرى سفيد مى ديديم ناخواسته به ياد روزى مى افتاديم كه مى خواستيم تو را در لباس عروسى ببينيم. چقدر زيبا و دوست داشتنى مى شدى اگر...!

جمعه ها را مى گفتم كه از اول صبح مى گفتى:

برويم حمام، پس كى حمام مى رويم، غسل جمعه مى كنيم و بعد هم نمازِ...؟

من كه مى دانستم حمام رفتن تو مقدمه اى است براى نماز جمعه، تو را به حمام مى بردم و غسل جمعه مى دادم و بعد هم لباس هاى تميز و مرتب مى پوشاندم. حتى گاهى خودت اداى غسل كردن را در مى آوردى و مى گفتى:

اول سر و گردن، بعد طرف راست بدن حالا هم غسل مى كنم نه، نه، حال طرف چپ بدن، بعدش هم ديگه تمام شد.

و بعد با صداى بلند و قشنگ كه در فضاى حمام هم زيباتر به نظر مى رسيد مى گفتى: غسل جمعه هم كرديم و حالا ديگر بايد برويم نماز.

مى دانى تو كوچكترين پرستشگر دنياى كودكان بودى؟ گاهى آن قدر براى نماز جمعه اصرار مى كردى كه ما به تو رشك مى برديم.

فاطمه جان، يادت هست روزى كه پدرت خيلى خسته بود و اصلاً توان بيرون رفتن از خانه را نداشت. آن روز تو آن قدر براى رفتن به نماز جمعه پافشارى كردى كه پدرت براى تقويت روحيه لطيف و پاك تو و براى اين كه نسبت به مسايل دينى بى توجه نشوى و باورهاى هميشه سبز و زنده ات همچنان با طراوت بمانند تو را به نماز جمعه برد و آن روز از خوشحالى گونه هاى سفيد و براق و نورانى ات گل انداخته بودند.

هميشه دوست مى داشتى در جمع مؤمنان باشى و از تنهايى مى گريختى. در هر فرصتى به مردم نزديك مى شدى. دلم مى خواست بزرگ شوى و گام هاى بلندى براى احياى سنت هاى رسول خدا(ص) و نظام و انقلاب بردارى، دلم مى خواست فرداها كليدى باشى براى گشودن درهاى بسته دانش بشر، دلم مى خواست....

الان كه چهره معصومانه تو را، صورت گرد و سفيدت را و چشم هاى جذاب و گيراى تو را در ميان آن روسرى سفيد مجسم مى كنم مى بينم تو از اول انگار فرشته بودى، خميره صورت تو بيشتر به فرشته ها شباهت داشت تا انسان ها. فقط دو بال كم داشتى و يك پيراهن حرير سفيد كه با تورهاى صورتى و سفيد چين دوزى شده باشد و... مگر نه پروانه سوخته بال من؟

تو را نيافريده بودند تا بمانى، آمده بودى تا به آسمان روى. زمين براى تو كم بود و تو براى آن زياد.

يادم هست آن قدر اهل نظر بودى و خودت را صاحب نظر مى پنداشتى و خود را باور كرده بودى كه وقتى از آمدن فرزند دومم برايت حرف مى زدم، به عنوان فرزند بزرگ خانواده كوچك ما و خواهر بزرگِ فرزند بعدى مان حق انتخاب اسم براى خودت قايل بودى و مى گفتى:

نى نىِ ما كه بياد اسمش را مى گذاريم «على» و من صداش مى كنم «كاكا على»!

اگرچه بچه اصفهان بودى ولى براى شيرين زبانى از واژه «كاكا» استفاده مى كردى تا مادرت كه جنوبى بود براى تو بميرد و دورت بگردد. مى دانستم كه با همه اين حرف هاى قشنگ مى خواستى به ما ثابت كنى كه بزرگ شده اى و مى توانى نسل فردا را بسازى و ما كه فقط با چشم هايمان مى بينيم نه با دل، زبان تو را نمى فهميديم و به راز زندگى تو پى نبرديم.

از ميان كتاب هاى زيادى كه برايت خريده بوديم؛ كتاب «فلسطينى خانه ندارد» را خيلى مى خواندى. آن قدر از من خواسته بودى برايت بخوانم و آن قدر خوانده بودم كه حفظ شده بودى. امّا چون عادت كرده بودى كه هر مطلبى را باور كنى نه اين كه فقط بدانى؛ هر وقت اين كتاب را برايت مى خواندم مى گفتى:

مثل على كه صدام خانه شان را خراب كرده است؟ مثل دايى؟

و من مى گفتم: آره دخترم؛ مثلى علىِ ما و همه على هاى ايران كه صدام خانه هايشان را خراب كرد و مثل همه على ها و فاطمه هايى كه از آبادان و خرمشهر و اهواز رفتندو به شهرهاى ديگر پناه بردند. بالاخره جنگ، اينها روهم داره و آدم ها بايد جنگ را با پيامدهايش بپذيرند.

راستى فكر مى كنم در گنجينه خاطراتت قضيه اى را كه مى خواهم بگويم باشد، شايد هم نباشد، من كه خوب به ياد دارم. يك روز پدرت و من و تو مى خواستيم به اصفهان برويم. جاده اهواز و انديمشك از شدت توپ و موشك هاى عراقى در امان نبود و راننده ها مى ترسيدند در اين جاده ها حركت كنند و به خاطر همين ماشين خيلى كم بود. ما مجبور بوديم شهربه شهر و تكه به تكه سفر كنيم. بعد از دزفول در بين راه ماشينى كه سوار شده بوديم به مقصد نهايى خودش رسيد و ما پياده شديم تا وسيله ديگرى را پيدا كنيم و بقيه راه را برويم.

در جستجوى ماشين بوديم كه عراق منطقه اى را كه ما در آن ايستاده بوديم به توپ بست. چه شدتى داشت يادت هست! عجب قيامتى بود! من مرگ را جلوى چشمم ديدم. جنگ بود ديگر، ميهمانى و برو و بيا كه نبود، جنگ هم يعنى خون و آتش و...

در اين لحظه پدرت با شتاب خودش را روى تو انداخت و با دست ها و بدنش يك سنگر براى تو درست كرد تا تيرها و تركش ها به بدنت اصابت نكند و تو بمانى و ماندى، آن هم چه ماندنى!

آن روز يك لحظه احساس كردم تنهاى تنها شدم و ديگر نه پدرت را مى بينم و نه تو را. گاهى فكر مى كنم در آن روز سخت و لحظه هراس انگيز، خداوند تو را از شر توپ هاى دشمن نجات داد و از چنگال عراق جان سالم به در بردى تا در ماهشهر، در خانه اى كه مال خودمان بود به آن سرنوشت دچار شوى تا پيشوايى براى اولين راهپيمايى ماهشهرى ها شوى. انگار خدا تورا براى اين روز نگاه داشته بود و ذخيره كرده بود براى ماهشهر!

گاهى چنان گرم بازى مى شدى كه هيچ چيز و هيچ كس نمى توانست در افكار تو وارد شود و از بازى يا حال و هواى بازى با دوستانت خارج كند ولى تا صداى اذان مى آمد و به خصوص آن جا كه مؤذن مى گفت: «اشهد انّ محمداً رسول اللَّه» با صداى بلند صلوات مى فرستادى. در هر حالتى بودى با شنيدن نام پيامبر اكرم(ص) صلوات مى فرستادى. حتى يك روز دوستم گفت:

از فاطمه تو خوشم مى آيد؛ چقدر حواسش جمع است. در اوج بازى، بچه ها مهم ترين نيازهايشان را هم فراموش مى كنند ولى فاطمه حتى آن وقت هم كه گرم بازى است صلوات مى فرستد. عجب بچه اى است !

يادم هست يك بار كه به خرمشهر رفته بوديم. انگار يازدهم مهر بود، بله درست همان موقع بود، وقتى از پنجره خانه مادرم بيرون را تماشا مى كردى و هواپيماهاى عراقى را در آسمان مى ديدى مى گفتى: كلاغ ها، كلاغ ها آمدند.

و من و مادر و بقيه وقتى اين حرف تو را مى شنيديم ترسمان كم مى شد و مى گفتيم: حتماً براى ما كه بزرگتر از فاطمه هستيم اينها جوجه كلاغ بايد باشند.

تو بچه انقلاب و جنگ بودى و مى توانستى سند خوبى براى امروز باشى و من مى خواستم اين سند، كامل باشد. براى همين سرودها و شعرهاى جنگى را به تو آموختم. يك روز كه از نماز جمعه مى آمديم، در ماهشهر، همان طور كه در مينى بوس روى پاهايم نشسته بودى سرم را نزديك گوش تو آوردم و اين شعر كه يك شعار معروف شده بود را آرام آرام خواندم:

اگر از آسمان گلوله بارد

اگر از نوك شمشير خون ببارد

نهضت ما حسينى است رهبر ما خمينى است.

از من خواستى كه دوباره بخوانم و خواندم. بار ديگر درخواست كردى و من دگر بار خواندم. همان جا، در اين مدت كوتاه، شعار را حفظ كردى و تا خانه برايم خواندى و تا مدت ها هم مى خواندى و هم به بچه هاى ديگر ياد دادى.

هميشه مى گفتم با اين حافظه قوى و هوش سرشار حتماً در آينده موفق خواهى شد و البته شدى. من امروز از تو راضى ام و خدا هم راضى است و موفقيت يعنى اين.

به هر حال فاطمه ام! تو قنارى زيبايى بودى كه قفس كوچك دنيايى ات را نپسنديدى و درِ قفس را گشوده و پر كشيدى، امّا در زندگى كوتاهت آموزه هاى بلندى براى ما به ارمغان گذاشتى.

راستى دخترم، مژده اى دارم، مژده آمدن پدرت را، او حتماً به ديدار تو خواهد آمد. هميشه دلم مى خواست در خلوت شما هم جايى داشتم امّا....

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31