اعترافات حسین عباسی درباره ترور شهید رضائی (امام جماعت روستای بی بالان)
چهارمین جنایتی که من در آن شرکت داشتم ترور امام جماعت روستای بی بالان، حاج آقا رضایی بود. این جنایت در سال 61 ماه دی بود و در زمانی بود که 3 تن از افراد واحد ما در درگیری ها معدوم شده بودند.
طرح ععملیات به این صورت بود که در جاده فرعی بی بالان به روستای سلاکجان ماشینی را مصادره کرده و از آنجا به روستای گلدشت آمده و در مغازه خواربارفروشی فردی بنام سهراب خانی که حزب اللهی میباشد رفته و افراد حزب اللهی را که در انجا هستند شهید کرده و به جنگلهای اطراف روستای اربوسرا برویم که پس از اینکه شب شد بازهم به پایگاه خود در روستا بازگردیم تا سپاه به خیال اینکه ما بچههای جنگل هستیم، نیرو و انرژی خود را در جنگل تلف کند. در این کارها احتیاج به راننده داشتیم چون ما رانندگی بلد نبودیم. با یکی از هواداران که علنی بود، بنام علی کهنسال، صحبت کرد و او قبول کرد. در یکی از شبهای ماه دی ساعت 12 شب از پایگاه حرکت کردیم و به روستای بی بالان رسیدیم. پایگاه ما در کنار رودخانه پلرود در گودالی که حفر کرده بودیم، بود. ساعت حدود 3 بود که به محل کمین رسیدیم و در کنار تمشکها نشستیم تا ساعت 5/5 بعدازظهر حدود 30 متری خودمان ماشین پیکانی را دیدیم (فاصله ما تا جاده 4 متر بود )من به طرف جاده رفتم که جلوی ماشین را بگیرم که در کنار تمشکها سرم را به طرف جاده گرفتم دیدم حاج رضایی توی ماشین نشسته. فوراً به عقب برگشتم که در همان لحظه علی جامع بطرف جاده رفته و ماشین با دیدن او و بعد من سریع ایستاد. من گفتم با شما کاری نداریم ما ماشینت را میخواهیم و علی جامع به حاج رضایی گفت بیا پائین که یکبار پائین آمدند و سریع توی ماشین نشستند و در همان لحظه من به جلوی درب ماشین رسیدم و گفتم بیائید پائین ما با تو کاری نداریم که در همین لحظه که حدود دو دقیقه از ماجرا میگذشت علی سه تیر به طرف حاج آقا شلیک کرد و او با گفتن یک آخ دیگر چیز نگفت و من هم دو تیر به طرفش شلیک کردم. اینقدر حالت وحشت به من دست داده بود که نمی دانم تیرهایم اصابت کرد یا نه به هر صورت در همان لحظه که در حال فرار بودیم به علی گفتم بی شرف چرا زدی سه یا چهار بار تکرار کردم و خود علی کهنسال هم در جریانش بود و خود علی جامع هم از این موضوع با اطلاع هست که بعداً پس از دو ماه دیگر در بحثی که با من داشت گفت تو آنروز اصلا نمی توانستی کاری بکنی اگر من نبودم آن ترور انجام نمی گرفت.
دو روز بعد از به شهادت رساندن حاج آقا رضایی، رایدو منافقین در برنامه اخبار روزانه خود اعلام کرد که رزمندگان مجاهد خلق در جنگل در یک عملیات متهورانه کمین، عبدالحسین رضایی یکی از عاملان شکنجه و یکی از ایادی سرکوب مردم منطقه و یکی از فئودالهای منطقه رودسر که در سرکوب مردم کشاورز و محروم منطقه دست داشته در روز فلان به دست رزمندگان اعدام انقلابی شد. من و علی پس از گوش دادن این خبر به علی گفتم راستی او همسایه شما بود و کسی بود که همه ما او را میشناختیم او فردی بود که در بین مردم از محبوبیت خاصی برخوردار بود و اگر این خبر به گوش مردم همین منطقه برسد و آنها کاملا به این خبر توجه کنند شاید تاثیر بدی بگذارد. گفت در قدیم در منطقه ییلاقات (اشکورات) از مردم گندم و . . . میگرفته ولی آنچه مسلم بود ما میدانستیم که او فردی است با آنکه روحانی میباشد جزئی هم دارد و با این دو راه امرار معاش میکند. بعد از این خبر اکثر رادیوهای خارجی (ضد انقلاب) این خبر را با آب و تاب زیادی پخش کردند از جمله رادیو بختیار، رادیو اسرائیل، رادیو امینی و رادیو عراق و در ضمن رادیو عراق اعلامیه سازمان را در این رابطه پخش کرد.
طبق خبرهایی که ما از کانالهای خود میگرفتیم اکثر مردم حتی کسانیکه مخالف جمهوری اسلامی بودند از این واقعیت ناراحت بودند که چرا او را به شهادت رساندیم و کاملا تاثیر بدی روی تمام مردم گذاشته بود بغیر از خانوادههای منافقین اعدامی و زندانی هیچکس از این عمل پشتیبانی نمی کرد و حتی خانواده من (مادرم) پس از این جنایت گفت شما این کار را کردید؟ اینقدر در جهل و نادانی غوطه ور بودیم که نمی توانستیم این مسئله را درک کنیم که ما و بچه ها رابروی چه کسانی ایستاده اند و تمام جنایتهای ما را با توجیه کردن اینکه چرا حاج رضایی در سخنرانی هایش از جمهوری اسلامی دفاع میکند و یا اینکه چرا به جان امام دعا میکند. این بخاطر جنایتی بود که انجام داده بودیم و بعدا پیش خود آنرا توجیه میکردیم. خودمان نمی دانستیم که خداوند به قلبهای ما مهر زده است و ما به غیر از اینکه یا میبایست بمیریم در همان راه یعنی منافق مردن که پس از مرگ برای ما ثابت بشود که منافق بودیم و یا اینکه در انجه یعنی زندان بدون هرگونه حصاری به واقعیت برسیم که ما و سازمان چه بودیم و از نظر قرآن ما چه کسانی هستیم و در برابر چه کسانی موضع گرفتیک و زندگی فردی خود را مرور کرده و به جریان سیاسی نفاق از صدر اسلام تا کنون نگاه کرده و بعد ببینیم که ما چه کسانی را شهید کردیم و آنها چه میگفتند و ما چه میگفتیم.
اعترافات حسین عباسی درباره ترور فجیع دو چوپان روستایی در جنگلهای رحیم آباد
منافقین پس از ضربه خوردن در رامسر به جنگلهای رحیم آباد میآیند و طبق طراحی که داشتند قرار بر این بود که در یک شب به سه پایگاه رحیم آباد، گلدشت و بی بالان حمله کنند (صحبتی بود که فرمانده در جنگلهای رامسر میکرد)
آنها به منطقه جنگلی رحیم آباد میرسند و در 15 کیلومتری جاده رحیم آباد به جیرگل، قسمت شرقی مستقر میشوند که در یک روز برای گرفتن مقداری پنیر پیش چوپانی رفته و مقداری پنیر از او میخرند و انها ضمن توضیحاتی برای آن چوپان از او جدا میشوند. چوپان یک حزب اللهی بوده و در شب متوجه میشود که آنها در همان منطقه آتش روشن کرده اند و فهمید که منافقین در همان منطقه میباشند و در فردای آن روز به برادران سپاه رودسر اطلاع میدهد. سپاه با چند نفر حدود 15 نفر به منطقه میآید و دقیقاً نمی دانست که آنها در کجا هستند. ساعت 12 شب بود که به یکی از کلبههای چوپانها میرسند و منافقین در همان کلبه خوابیده بودند و نگهبانی که گذاشته بودند متوجه سر و صدا میشود و آنها را بیدار کرده و میگوید ما محاصره هستیم و آنها یکی پس از دیگری از کلبه خارج میشوند و وقتی دو نفر آخری بیرون میآمدند برادران سپاه به طرف آنها تیراندازی میکنند و نارنجکی هم بطرف آنها پرتاب کرده که دو نفر از منافقین زخمی میشوند و بقیه فرار میکنند و دو نفر هم ارتباطشان قطع میشود.
مقدار زیادی وسائل خوراکی و چادر و وسائل پوشاک هم در آنجا بوده. برادران سپاه در همان شب یا فردای آن روز (صبح) با بی سیم به شهر اطلاع داده و صبح همان روز دو تن از برادران حزب اللهی از روستای آزرکی بطرف جنگل با دو قاطر حرکت کرده تا وسائل مصادره شده را به شهر منتقل کنند. البته دو نفر دیگر با دو قاطر حدود یک کیلومتری از آنها فاصله داشتند و آنها جلوتر از این دو نفر بودند که در بین راه با منافقینی که بطرف جنگلهای رامسر در حرکت بودند برخورد میکنند و ان دو برادر متوجه میشوند که اینها منافقین هستند. و به منافقین میگویند ما بطرف ییلاق میرویم چون مسیری که آنها طی میکردند مسیر اصلی بوده و راه مالرو بطرف ییلاق بود. آن دو برادر حدود 500 متر از منافقین دور شده و با صدای چوپانی به دو نفر دیگر از برادران که به سمت بالا میآمدند بصورت صدای چوپانی با آنها میگویند که اینها منافق هستند و آنها صدای این دو برادر را شنیده ولی مضمون انها را نفهمیده بودند که جریان از چه قرار میباشد و در جنگل چوپانها از این نوع صدا زیاد استفاده میکنند و چیزی عادی میباشد. دو برادری که بطرف بالا می آمدند در بین راه به منافقین برخورد میکنند آنها با صداهایی که چند لحظه پیش شنیده بودند خیال میکنند که اینها از برادران سپاه میباشند در لحظه برخورد با منافقین به آنها میگویند شما کجا میروید؟ آنها میگویند منافقین در جنگل در فلان منطقه ضربه خورده اند به ما با بی سیم اطلاع داده اند و ما برای تخلیه وسائل آنها به جنگل میرویم (صحبتهایی که سیروس حسن نژاد یکی از منافقین پس از این جنایت کرده بود) فرمانده منافقین میگوید اینها را دستگیر کنید آن دو برادر متوجه میشوند که اینها منافق هستند میگویند بهما اطلاع داده اند که به جنگل برویم ما تقصیری نداریم. در ضمن از آنها میپرسند که اهل کدام روستا هستید؟ آنها گفته بودند از روستای آزارکی هستند. این روستا در منطقه رحیم آباد، روستایی میباشد که همه افراد آن حزب اللهی میباشند و تا کنون 7 یا 8 نفر شهید در جبهه داده اند.
با کارد به جان آنها افتادند
فرمانده دستور میدهد با طنابی که روی قاطرها بود آن دو برادر را به همدیگر بسته و آنها در همان حالت با داد و فریاد که ما را نکشید، دو نفر دهان آنها را گرفته و بقیه افراد توسط فرمانده هر کدام با یک ضربه کارد آنها را به طرز فجیعی به شهادت میرسانند و آنها را به نقطه علفداری میاندازند، که پس از دو یا سه روز دیگر توسط یک چوپان جسد آنها پیدا شده و به روستای آنها آورده میشود. منافقین پس از این جنایت بطرف رامسر حرکت کرده و دو نفر زخمی را سوار قاطرها کرده تا به منطقه بی بالان میرسند. و در فردای ان روز در منطقه سرولات در هنگام استراحت برادران سپاه به آنها حمله کرده همه آنها از تپه 200 متری پرت شده و 8 نفر از آنها معدوم میشوند. و آنها کسانی بودند که یک روز پیش مرتکب آن جنایت شده بودند.
ترور یک ملامین فروش
اعترافات محمد علی خسروی درباره ترور شهید نوایی (ملامین فروش)
نام: محمدعلی خسروی
نام مستعار: صالح
نامبرده فعالیت ضد انقلابی خود را در ارتباط با گروهک جنایتکار منافقین از سال 1358 آغاز میکند و تا قبل از 30 خرداد، فرمانده میلیشیا، مسئول شورای مدرسه و مسئول قسمتی از نشریه منافقین در آمل بوده است. وی پس از 30 خرداد به عضویت در تیمهای نظامی منافقین در میآید و در طول فعالیتهای جنایتکارانه اش تا قبل از دستگیری در فروردین 1363، در 15 عملیات پرتاب سه راهی به منازل مردم که منجر به وجروح شدن 3 نفر و ایجاد خسارات فراوان گشته شرکت نموده است. وی همچنین در 2 عملیات تروریستی که منجر به شهادت یک نفر و مجروح شدن یک نفر دیگر شده شرکت داشته و در لانههای تیمی منافقین نیز مرتکب اعمال منافی با عفت گشته است.
در تابستان سال 60 سازمان پس از آنکه انجام جنایتهای قبلی را از من دیده بود مرا برای ترور جوانی (23 الی 25 ساله) میفرستد. این بار قربانی جنایتهای مربوط به سازمان فردی فروشنده ملامین بوده بنام نوایی که در مغازه ای واقع در جاده هراز آمل مشغول کسب و زندگی اش بود. من قبل از انجام جنایت فرد مزبور را نمی شناختم و هیچ آشنایی قبلی با ایشان نداشتم قبل از عملیات برای زمینه سازیهای روحی برای من، ایشان را ساواکی، مزدور، جاسوس و . . . معرفی کردند، میگفتند که او تا به حال چندین نفر از نیروهای ما را لو داده که آنها را اعدام کردند، تنها فردی است که مانع رفت و آمدهای نیروهای ما در جاده هراز میباشد، او در پستوی مغازه اش یک بی سیم دارد و هرگونه برخورد مشکوکی را فوراً گزارش میکند و کسب و کارش فقط به عنوان محمل میباشد و دروغین است. در هر حال نزدیک به نیم ساعت برای فرد بی گناهی جرم تراشیدند و تحویل من دادند و در معرفی کردن ها همه جمله ها در مورد همه افراد یکجور بود همه را جاسوس، مزدور و . . . معرفی کردند. من همان روز صبح برای ترور ایشان به تنهایی با موتور به محل رفتم. همین که جلوی مغازه ترمز کردم دیدم که یک اتومبیل رنو با 4 نفر سرنشین مرد که لباس سیاه به تن داشتند در نزدیکی من ایستاد و من فقط بخاطر اینکه اینها سیاه پوش هستند در محل توقف نکردم و مجدداً به راه افتاده و از محل دور شدم. وقتی به مسئول تشکیلاتی رسیدم گفت عملیات را انجام دادی؟ گفتم نه چون با یک اتومبیل گشت کمیته برخورد کردم نتوانستم انجام دهم. مسئول من که از چهره ام فهمیده بود که من ترسیده ام، در فردای آن روز فرد دیگری را بنام رودگر سر قرار به من وصل کرد و گفت باهم دو نفری بروید و انجام دهید. رودگر به عنوان راننده بود. با هم به راه افتادیم به محل انجام جنایت رسیدیم. اینبار بیشتر بر خودم مسلط بودم چون در دو دفعه گذشته شدیداً مورد استهزا و اعتراض مسئولم قرار گرفتم و اینبار دیگر نمی خواستم بازهم مسخره ام کند و مرا ترسو بخواند. از موتور پیاده شدم در حالی که مسلح به سلاح کمری بوده و برای قتل انسانی میرفتم. به درون مغازه رفتم به در مغازه وقتی رسیدم برادر نوایی بلند شد و به طرف من آمد و گفت چه میخواهید؟ من با این محمل که میخواهم جنس بخرم نزدیک به 10 دقیقه با ایشان صحبت کردم. در تمام این مدت به دنبال یک فرصت مناسبی میگشتم تا بتوانم به ایشان شلیک کنم. در این 10 دقیقه ایشان درون مغازه رفت و آمد داشته و هر بار برای من جنسی را میآورد و من هر بار بهانه ای آورده و از قبول آن خودداری میکرد و تقاضای جنس بهتر میکردم . . . نهایتا پس از 10 دقیقه در فرصتی مناسب پشت به من کردند و من نیز سلاح را کشیده و از پشت دو گلوله به قلب ایشان شلیک کردم. برادر نوایی با چهره ای گرفته از جلو دستش را بطرف قلب برده و قلبشان را فشار دادند و سعی کردند که برگردند و نیم نگاهی هم به من بکنند که من گلوله بعدی را به مغزشان شلیک کردم و او موفق نشد تا در آخرین لحظه قاتل خودش را ببیند و در کف مغازه شان قلتید.
پس از اجرای جنایت و ترور از مغازه بیرون آمدم و سریع بطرف موتور به راه افتادم. خواهری خانه دار که از خرید روزانه ظاهرا به منزلشان میرفت بدون هیچ ترسی (علیرغم اینکه در تیررس من بود) فریاد میزد اونو بگیرید ! قاتل را بگیرید. من صورتم را برگرداندم و نگاهی به او کردم ولی او همچنان داد میزد.
بطرف موتور رفتم دیدم دور موتور 10 - 15 نفر از مردم محل جمع اند سلاح را بطرف آنها گرفتم از اطراف موتور کنار رفتند ولی راننده موتور نبود، دیگر به فکر راننده موتور نبودم سوار موتور شده و به راه افتادم و به منزل یکی از امکاناتی ها رفتم. چند ساعت بعد با مسئول تشکیلاتی یعنی همان مسئول نظامی شهر نشستی داشتم. مسئول نظامی بلافاصله پس از دیدن من خیلی خوشحال و سرحال با من دست داد و روبوسی کرد و به من تبریک گفت. در این نشست تا آنجا که میتوانست سعی در تشویق من داشت بطوری که خودم متعجب شدم او گفت بچههای بالا هم از تو تشکر کردند. وقتی جریان راننده موتور یعنی رودگر را گفتم، او گفت او یک نفر از اعضای دادستانی آمل را دیده بود که قبلا وی را میشناخت و وقتی به طرف او (رودگر) که روی موتور نشسته بود میرفت، شخص رودگر موتور را گذاشته و ول کرده و از محل جنایت میگریزد. مسئول نظامی در همان نشست به من گفته بود، اسلحه ای که با آن برادر نوایی را شهید کردی از این به بعد مال خودت ! (گه گاه سلاح را از ما میگرفتند ولی آنجا گفت مال خودت یعنی دست خودت باشد) ولی درست در فردای همان روز بخاطر نقص یک ضابطه تشکیلاتی خلع سلاحم کرد و سلاح و فشنگ ها را از من گرفت.
انگیزه من از اجرای عمل فجیع ذکر شده مربوط میشود به انگیزه ام در کل جنایت هایم یعنی ارضای کینه ای پوچ و توخالی و خشمی کاذب که سازمان در ما نسبت به جمهوری اسلامی بوجود آورده بود و وضعیت درونی ما نیز در این وضعیت تشکیلاتی، امکان بروز یافت و خودش را نشان میداد. من مقدار مشخصی خشم و کینه نسبت به عناصر حزب اللهی گرفتم و دیگر برایم مهم نبود که سازمان چه شخصی را معرفی میکند و من هم برای ارضای خودم این اعمال را انجام دادم و اما نتایج این ترور جنایتبار که من شخصا در چند مورد برخورد مردمی مشاهده کردم که میگفتند نوایی بی گناه بود ولی توسط منافقین به شهادت رسید. در شرایط قطع بودنم در مراسم چهلم شهادت وی دیدم مردم عکسی را از وی زده اند و زیر عکس نوشته بوده اند پیروی مکتب علی رنگ عوض نمی کند. نتیجه و تاثیر آن در جامعه درست برعکس آن چیزی بود که سازمان انتظار داشت.
کارنامۀ سیاه (65)