اعترافات عباس توانا درباره ترور یک مغازه دار
نام: عباس توانا
نامبرده عضو یکی از واحدهای نظامی منافقین بوده و تا قبل از دستگیری اش در مرداد 1362 به جنایات متعددی دست زده که از جمله عبارت اند از 4 مورد ترور (منجر به شهادت 4 نفر)، 4 مورد حمله مسلحانه به مراکز مردمی و چندین مورد پرتاب نارنجک و کوکتل به مغازه ها و منازل مردم.
در جریان 30 خرداد سازمان قصد آن را داشت که با ریختن در خیابانها به همراه دیگر گروهکهای ضد انقلابی و روشکستههای سیاسی، رژیم را ساقط کند و با مسلح کردن هواداران خود به چاقو، سنگ و تیغ موکت بری و با خط دادن به نیروهای خود که هرکس را که دیدید ریش دارد و یا لباس سپاه به تن دارد با چاقو از بین ببرید و آن روز را روز سقوط رژیم معرفی کردند. قصدی که در ان روز داشتند این بود که با حمله با پایگاههای انقلابی و تسخیر آن نهایتاً پایگاهها را تصرف کند و رژیم را ساقط نماید ولی در آن روز بر اثر هوشیاری مردم و نیروهای انقلابی و با به صحنه آمدن نیروهای حزب الله به خیابان، مکر سازمان به خودش برگشت و از آن سودی نبرد بلکه خودش را به سقوط تاریخی اش نزدیک کرد. بعد از 30 خرداد خطی که از بالا به نیروهای تشکیلاتی خود داد این بود که چون ما نتوانستیم رژیم را ساقط کنیم و رژیم را از بین ببریم و خودمان به حکومت برسیم باید کلیه نیروهایی که تیپ حزب اللهی دارند و طرفدار رژیم هستند شهید شوند تا پایههای رژیم که مردم هستند و اساس رژیم را تشکیل میدهند از صحنه به کنار بروند و در اثر کنار رفتن و ترساندن آنها رژیم بی پایه شود و وقتی پایههای خود را از دست داد ما میتوانیم به حکومت برسیم و همین طور میتوانیم خود را به عنوان آلترناتیو در جامعه و در جهان مطرح سازیم. بنابر این اصل بود که واحدهای ویژه نظامی را تشکیل داد . این واحدها باید در خیابانها گشت بزنند و مردم را در جود رعب و وحشت فرو ببرند و هرکس را که دیدند شهید کنند.
اعضای واحدهای ویژه نظامی چه کسانی بودند؟
حال افرادی را که در این واحد ها بودند از چه افرادی بودند؟ افرادی بودند که بقول سازمان حل شدگی تشکیلاتی داشتند و درون تشکیلات جا افتاده بودند و هیچگونه آگاهی سیاسی و ایدئولوژیکی هم نداشتند و صرفاً به دستورالعملهای سازمان گوش میکردند به این صورت که اگر سازمان میگفت : این درست است آنها هم تایید کنند و اگر میگفت درست نیست آنها هم بگویند درست نیست. اگر سازمان میگفت : بکش آنها میکشتند. میگفت غارت کن آنها هم غارت کنند و مال مردم را به یغما ببرند. بصورت بهتر و واضح تر، عروسک هی خیمه شب بازی بودند که سازمان آنها را میچرخاند نه خود آنها. سازمان به آنها اراده میداد، نه آنها. این افراد داخل تشکیلات ویژه نظامی سازمان شدند تا مقاصد شوم سازمان را به اجرا درآورند و سازمان بتواند مدتی کوتاه به زندگی ننگین خود ادامه دهد. یکی از عملیاتهایی که خود من در ان شرکت داشتم عملیات ترور فردی مغازه دار در خیابان جمهوری بود. از جانب سازمان به ما گفته شده بود که این فرد یکی از حزب اللهیهای منطقه است و نقش فعالی هم در سرکوب مردم و سازمان داشته است، بخصوص در 30 خرداد، و باید این فرد حتماً شهید شود و با شهادت این فرد نا میتوانیم منطقه ای را « آزاد » کنیم چون تنها نیروی حزب اللهی در این منطقه او است. برای این عملیات، واحد ما را معلوم کردند. واحد ما که متشکل از من و فردی بنام علیرضا بود که قبلاً هم چند عملیات انجام داده بودیم و به آن سنگ دلی رسیده بودیم که بتوانیم عملیات دیگری را هم انجام دهیم و از کشتن افراد هیچ ابایی نداشته باشیم و هیچ معیاری را هم از سازمان نخواهیم و هیچ سوالی هم در این زمینه که این کی است و چرا باید کشته شود، به چه گناهی باید او را از عمرش، از زندگی با خانواده اش محروم کنیم، ننمائیم و تنها به چیزی که فکر کنیم این باشد که سازمان از این عمل ما خوشنود میشود و مبادا به ما مهر « بریده » بزند. این تیم مسلح به اسلحه رولور و یک موتور هوندا بود که از طرف مسئولمان کاظم داده شده بود. ما بطرف سوژه مورد نظر رفتیم و ساعت 5/2 بعدازظهر بود که به سوژه رسیدیم و مغازه مورد نظر را چک کردیم و بعد از چک محل دیدیم تعدادی از مردم در مغازه هستند و مشغول خرید از مغازه. مغازه هم یک لوازم تحریر فروشی بود. من و علیرضا گفتیم اگر بخواهیم عملیات را انجام دهیم چون مردم درون مغازه هستند نمی شود پس برویم یک دوری بزنیم و بیائیم و یک تلفنی هم به کاظم بزنیم و بگوئیم محل شلوغ است و نمی شود عملیات را انجام داد.
هر کس درون مغازه است بزنید!
به کاظم تلفن زدیم. کاظم گفت : شما چرا اینقدر این دست و آن دست میکنید؟ مردم عادی که از مغازه حزطب اللهی خرید نمی کنند. هر کس درون آن مغازه است حتماً خودش حزب اللهی است. پس بروید و عملیات را انجام دهید، ایرادی هم ندارد که مردم کشته شوند. من و علیرضا بطرف سوژه آمدیم و دیدیم که فردی جوان حدود سن 25 الی 27 ساله در جلوی مغازه ایستاده است و دارد توی خیابان را نگاه میکند و همچنین ریش و یک تیپ حزب اللهی دارد، پس گفتیم این خودشه. باید شهید شود. اول گفتیم میرویم با موتور توی پیاده رو از توی پیاده رو که به او نزدیک تر هستیم، به او شلیک میکنیم و او را به شهادت میرسانیم، ولی چون ترس از دستگیر شدن در دلمان بود و مسئولمان هم به ما گفته بود نباید دستگیر شوید و نباید نیروهایمان را از دست بدهیم. تصمیم گرفتیم موتور دم جدول خیابان بایستد و بعد من هم به سمت او تیراندازی کنم. موتور بغل جدول خیابان ایستاد و من هم یک تیر به قلب او زدم که در اثر این تیر آن فرد شهید شد. حالا بازهم ما نمی دانستیم که آیا واقعا این فرد همان فرد مورد نظر است یا فردی دیگر است صرفا به این دلیل که جلویی آن مغازه مورد نظر ایستاده بود به سمت او شلیک کردیم و او را به شهادت رساندیم.
به ما گفت: بکشید. هر چند هم بی گناه باشد!
وقتی که به پایگاه عنکبوتی خودمان رسیدیم و گزارش کار را به مسئولم کاظم دادم، کاظم گفت : آفرین ! سازمان به شما نیروها افتخار میکند، بگذار بدانند که ما با افرادی که بخواهند با ما در بیافتند چه معامله ای خواهیم کرد. اینقدر میکشیم تا این افراد که پایههای رژیم هستند بروند و ما با خیال راحت با یک ضربه این رژیم را ساقط کنیم. شما مجاهدان واقعی این خلق هستید، شما برای اینکه خلق آزاد شود باید این اعمال را انجام دهید. و با این سخنان قصد داشت که ما را به ادامه جنایت تشویق نماید و ما همچون گرگان درنده به جان این امت و این حزب الله بیافتیم. مسئول ما دم از آزادی خلق میزد درحالیکه خود همین فرد همینطور که گفته شد به ما گفت که : بکشید، هرچند که بی گناه باشد، چون دارد از مغازه حزب اللهی خرید میکند، سازما توجیهی که برای ما میکرد این بود که این فرد در لو دادن افراد و دستگیری 30 خرداد نقش فعالی داشت درحالیکه واقعیت چیز دیگری بود. ما در 30 خرداد قصد داشتیم که با کشتن مردم بی گناه و عادی به حکومت برسیم و او هیچ گناهی نکرده بود جز اینکه جلوی توطئه ضد انقلابی ما ایستاده بود و نگذاشته بود که ما به مطامع شیطانی خود برسیم. جز این نبود که این فرد فقط به ندای رهبرش گوش کرده بود که باید در صحنه باشد. سازمان به ما گفت با کشتن این فرد آن منطقه « آزاد » خواهد شد درحالیکه این واقعیت نبود چون که با به شهادت رساندن او نه تنها منطقه « آزاد » نشد بلکه منطقه را بر علیه خودمان بسیج کردیم.
فردای قیامت چه جوابی دارم
اثری که این جنایت بر روی من و علیرضا، افراد اجرا کننده طرح داشت این بود که هردومان واقعاً از ته دل ناراحت و پشیمان بودیم و احساس شرم و گناه میکردیم. احساس میکردیم که این کارهای ما نه تنها به نتیجه ای نمی رسد یلکه بار گناهان ما را افزایش میدهد. به همدیگر میگفتیم : آیا واقعا این همان فرد بود؟ آیا . اقعا این همان صاحب مغازه بود یا یک مشتری یا یک عابر پیاده؟ ولی از ترس اینکه به ما در تشکیلات انگ نزنند جرات ابراز آن را درون تشکیلات نداشتیم. نمی خواستیم آن عناوینی را که سازمان بما داده بود از ما بگیرد. عناوین چون مجاهدین خلق، رزمنده میلیشیا و غیره. ولی مسئله ای که مهم است این است که در ان موقعیکه ما میخواستیم آن برادر را شهید کنیم آن برادر دید که ما میخواهیم او را بکشیم و اسلحه ای هم که دست من بود را هم دید ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد، فقط خندید و لبخندی زد. حتی میتوانست به داخل مغازه فرار کند و یا فریاد بزند تا مردم دور ما جمع شوند و ما را دستگیر کنند ولی فقط ایستاد و ما را نگاه کرد و من هم دیدم که او از خود هیچگونه دفاعی نمی کند ولی بنابر آنکه تشکیلات حکم کرده بود باید شهید شود. باید او را به شهادت میرساندیم و من هم بی رحمانه بطرف او شلیک کردم و آن قلب پر محبت را نشانه تیر خصمانه خود گرفتم و او را به شهادت رساندم. حال اگر فردا در روز قیامت سوال شود، «بای ذنب قتلت» هیچ جوابی ندارم جز احساس شرم و گناه و اینکه از خدا بخواهم که عذابم را کمتر کند. جز اینکه در آن دنیا رویم سیاه باشد و نتوانم هیچ راه چاره ای برای خودم بیابم، فماله من قوه و لا ناصر.
مردم با نفرت به ما نگاه میکردند
سازمان عقیده داشت که اینها (منظور مردم) خوارج هستند، اینها پوچ مغزند و درست است که نماز شب میخوانند و پیشانیهای آینها از بس که عبادت خدا را کرده اند تاول زده، ولی خطر اینها بیشتر است چون اینها پایههای این رژیم هستند و باید از بین روند. کاری که حضرت علی با خوارج کرد، ما باید با اینها بکنیم و ادعا میکرد که مردم با ما هستند. ولی در خود این عملیات بوضوح، خود من دیدم که چگونه بطرف آن شهید دویدند و به تنفر به سمت ما نگاه کردند و با فریاد مرگ بر منافق خودشان ما را بدرقه کردند و چگونه تلاش کردند که آن شهید را به بیمارستان برسانند تا شاید بتوانند جان او را نجات دهند. در کلیه عملیاتهایی که ما انجام میدادیم هیچ اثری از حمایت مردم نبود جز اینکه مردم با نفرت بما نگاه میکردند و یا اینکه میدانستند ما مسلح هستیم به دنبالمان میدویدند تا ما را تحویل مقامات قضائی دهند. میدیدیم که چگونه مردم پیکر غرق در خون آن شهید را بلند میکردند و فریاد مرگ بر منافق سر میدادند. با این عملیاتها نه تنها رمدم از صحنه خارج نشدند بلکه حضور خود را در صحنه بیشتر کردند. چون آنها گوش به حرف امام داده بودند که دستور حضور در صحنه را میداد و آنها هم در صحنه ماندند تا سازمان را تار و مار کنند و آن را به زباله دان تاریخ بفرستند. ما میدیدیم که با شهادت یک نفر صدها مشت بلند میشد و پایههای این رژیم را بیشتر تثبیت میکرد. سازمان با طرح جنگ مسلحانه قصد آن را داشت تا درون دل مردم جو رعب و وحشت بیاندازد تا مردم را از صحنه دور کند ولی دیدیم که این مکر سازمان به خود سازمان برگشت و سازمان را به نابودی کامل کشاند، طوری که به دامن اربابان خود، امپریالیسم پناهنده شد و با کمک مالی صدام صهیونیست تغذیه میکند. سازمان همان وارث بحق فرعون و نمرود است. وارث بحق چنگیز و هیتلر است. آخر کدام انسان با وجدانی بخود اجازه میدهد که اینچنین مردم را بسوزانند؟ اینکار را هیتلر کرد و سازمان هم آن را ادامه داد. چنگیز دستور قتل عام مردم را صادر نمود و سازمان هم بما گفت هرکس که تیپ حزب اللهی دارد و فقط به جرم داشتن ریش او را شهید کنید ما که یک روز ادعای آن را داشتیم که کلیه سلاح هایمان باید به طرف امپریالیسم و صهیونیسم گرفته شود آخر به نتیجه رسیدیم که باید این سلاح ها را به طرف مردمی بگیریم که مبارزه با امپریالیسم و صهیونیسم کرده بودند و باید کسانی را شهید بکنیم که صدام در جبهه ها نتوانسته بود شهید کند. ما کار نیمه تمام صدام در جبهه ها را در خیابانهای تهران با گلگون کردن سنگفرشهای خیابان کردیم و مزدوری خودمان را به صدام و آمریکا و اسرائیل نشان دادیم.
کارنامۀ سیاه (66)