با چشم باز ، هشتم شهریور (1)

" من در جوار برادر دکتر باهنر نشسته بودم و او هم در کنار برادر رجایی بود که ناگهان احساس کردم که با صندلی به گوشه سالن پرتاب شدم . مثل این که هر دو چشمم از کار افتاده باشد ، دیگر جایی را نمی دیدم ، چشمانم را مالیدم ، باز شد و دیدم که آتش و دود سراسر سالن را فرا گرفته و حتی پلاستیک های سقف نیز می سوزد و روی موکت های سالن می افتد .

Rajaiybahonar

مقدمه :

سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی فرا رسیده است ، انقلابی که نسل جوان امروز پس از آن به دنیا آمده اند و شرایط و فضایی که به پیروزی منجر شد را درک نکرده اند . البته پس از انقلاب نیز ماجراهایی پیش آمد که تک تک آنها در شکل گیری و راهیابی نظام جمهوری اسلامی مؤثر بود . این اتفاق ها کم و بیش به حافظه تاریخ پیوسته اند و کمتر راجع به آنهااحرفی زده می شود .

بازگویی رویدادها و بیان اطلاعاتی که نسل جوان را با حال و هوای سال های پر التهاب اول انقلاب آشنا می کند ، ضروری است . نسل آینده که قرار است راهبری نظام را به دست بگیرد باید با تاریخ انقلاب اسلامی و حادثه های آن روزها آشنا باشد . این مجموعه قدمی کوچک و آغازی است برای این آگاهی .

البته عنوان های این کتاب ها همه وقایع مؤثر در روند رشد انقلاب اسلامی را شامل نمی شود ، ولی نمونه خوبی از آن اتفاق ها است : دوازدهم فروردین ، کودتا ی نوژه ، بنی صدر ، هفتم تیر ، هشتم شهریور ، طبس ، کردستان ، مک فارلین ، جمعه خونین مکه و سلمان رشدی مواردی هستند که به آنها پرداخته شده است .

بنا در نگارش این مجموعه بر شیوه روایی و آسانی فهم و خواندن کتاب ، بی کاستن از قدر و دقت مفاهیم بوده است . قضاوت درباره توفیق یا عدم آن بر عهده خوانندگان است . تا چه قبول افتد و چه در نظر آید .

امید است انتشار این مجموعه پیوند نسل جوان را با ارزش های انقلاب اسلامی و آرمان های رهبر کبیر آن ، حضرت امام خمینی محکم تر کند ، رهبری که همیشه برکات حرکت ماندگار و دوست داشتنی او را حس می کنیم .

مؤسسه انتشاراتی روزنامه ایران

 

• یک

هشتم شهریور سال شصت ، جلسه شورای امنیت کشور ، ساختمان نخست وزیری

چند نفری در اتاق هستند ، رجایی می آید ، بلند سلام می کند . بر می خیزند و تک تک با رئیس جمهور دست می دهند . رئیس جلسه دکتر باهنر است که هنوز نیامده ، صبر می کنند بیاید . باهنر که می آید ، همه بر می خیزند ، دستی بلند می کند ، خوش و بشی می کند و می نشیند کنار رئیس جمهور .

رجایی می گوید : بفرمایید شروع کنید . باهنر می گوید : شما بفرمایید. باز رجایی می گوید : رئیس جلسه شمایید . باهنر می گوید : به شرطی که شما نیایید . و همه می فهمند طوری گفته که نشان دهد خوشش نمی آید رئیس جمهور به جلساتی که حضورش ضروری نیست بیاید .

رجایی جلسه را شروع می کند ، کنار باهنر دستجردی نشسته که تیسمار است و رئیس شهربانی کل کشور . کنار او هم اخیانی نشسته که باهنر می گوید جانشین فرماندهی ژاندارمری کل است . بعد از اخیانی هم سرهنگ کتیبه ای نماینده ستاد مشترک ، سرورالدینی معاون وزیر کشور ، خسرو تهرانی از اطلاعات نخست وزیری ، یوسف کلاهدوز قائم مقام فرماندهی سپاه ، تیمسار شرف خواه معاون نیروی زمینی ، سرهنگ وحیدی معاون هماهنگی ستاد مشترک ، سرهنگ وصالی فرمانده عملیات نیروی زمینی ، سرهنگ صفاپور فرمانده عملیات ستاد مشترک و سرهنگ سید موسی نامجو وزیر دفاع و نماینده امام در شورای عالی دفاع نشسته اند .

آخرین نفر هم کشمیری است که دبیر شورای امنیت ملی است و کنار رجایی نشسته و صورت جلسات را می نویسد . کیفی هم دارد که از آن ضبطش را در می آورد و می گذارد جلوی رجایی که جلسه را شروع کرده است .

دستجردی وقایع مهم هفته گذشته را گزارش می دهد . فلاسک چای بیرون سالن توی راهرو است و هر کس چای بخواهد ، می رود می ریزد و می خورد . کشمیری یکی دو بار از اتاق بیرون می رود و بر می گردد . کسی حواسش به او نیست .

درباره سرهنگ همتی سخن می گویند که چند روز پیش تیر خورده و کشته شده ، ناگهان نوری چشم ها را می زند و صدایی گوش ها را کر می کند ، کسی نمی فهمد چه شد ، اما هر که سالم است می دود بیرون تا در آتش نسوزد .

سرهنگ کتیبه ای که از جلسه سالم بیرون آمده می گوید :

"جلسه آن روز ساعت سه بعدازظهر در دفتر کنفرانس نخست وزیری تشکیل شد ، من به عنوان نماینده ستاد مشترک در جلسات شورای امنیت شرکت داشتم . جلسه را شهید رجایی با سوره والعصر شروع کردند . ایشان معمولاً جلسات را با یکی از سوره های کوچک قرآن ، اکثراً سوره والعصر شروع می کردند .

به آقای باهنر تعارف کردند که چون دیگر در جلسه شرکت نمی کنم ، شما بیایید و جلسه را اداره کنید و از این به بعد این جلسه باید توسط شما اداره شود و این آخرین جلسه ای است که من می آیم و دیگر وظیفه شماست .

آقای باهنر فرمودند چون خودتان تشریف آورده اید ، این بار جلسه را خودتان اداره کنید و ریاست جلسه را به عهده شهید رجایی قرار دادند .

در جلسه شورای امنیت معمولاً مسئول گزارش های وقایع هفتگی خود را عنوان می کنند ، قبل از همه مرحوم وحید دستجردی گزارش وقایع آن هفته شهربانی را عنوان کردند . تقریباً گزارش ایشان رو به اتمام بود که در آخرین بند گزارش ایشان ، مسئله شهادت سروان همتی که در باختران به وسیله یکی از محافظینش به اشتباه شهید شده بود ، مورد سؤال مرحوم رجایی قرار گرفت که آیا این امر واقعاً عمدی بوده یا اتفاقی ؟

من و مرحوم شهید کلاهدوز این واقعه را تشریح کردیم که سروان همتی که شهید شده ، چه خدماتی و کارهایی را از اول انقلاب تا به حال انجام داده ، آقای کلاهدوز هم در آن جلسه از طرف سپاه پاسداران حضور داشت . گفت این موضوع اتفاقی بوده و عمدی در کار نبوده .

در همین لحظات که بحث و گفتگو در جلسه ادامه داشت ، همین طور که روی صندلی نشسته بودم ، ناگهان احساس کردم بی اراده سر پا ایستاده ام و تمام صورتم و مخصوصاً پیشانیم به شدت می سوزد . مثل این که باروت یا بنزین روی صورت و سرم ریخته باشند . پیشانیم به شدت می سوخت و آتش از سر و رویم بالا می رفت .

اول که خیلی گیج بودم و متوجه آن اتفاق نشدم ، بعد که به خود آمدم متوجه شدم که در چه وضعیتی قرار دارم و فهمیدم که آنجا بمب گذاری و خرابکاری شده ، خب احساس می کردم که دیگر لحظات آخر عمرم را سپری می کنم و شروع کردم به توسلاتی که انسان معمولاً در آخرین دقایق حیاتش می کند .

در آن لحظات بعد از گفتن شهادتین با صدای بلند یا صاحب الزمان می گفتم و فریاد می زدم : یا حجت ابن الحسن . چشمم را باز کردم و دیدم اتاق را دود قهوه ای رنگ غلیظی پوشانده و اتاق تاریک است و چراغ ها همه خاموش شده اند . آن میز بزرگی که میز کنفرانس بود ، ذوب شده و در زمین فرو رفته بود .

در آن لحظه به فکر نجات خودم افتادم ، نگاهی به دست و پای خودم کردم ، دیدم سالم است و می توانم حرکت کنم ، چون من جلوی در ورودی سالن نشسته بودم ، به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم دو تا دری که پشت سرم بود هر دو بر اثر موج انفجار خرد شده و از بین رفته است ، بنابراین به سرعت از در بیرون آمدم .

دیدم تمام دست هایم از مچ به پایین سوخته است که هنوز هم آثارش هست . پس از آن سریع پایین آمدم و خودم را به وسیله نقلیه ام به بیمارستان رساندم و به مأمورانی که دم در ایستاده بودند گفتم بدوید و رجایی و باهنر را که در آنجا هستند نجات دهید . به بیمارستان که رفتم فکر می کردم شدت انفجار نزدیک ما بود ، فکر نمی کردم که بمب نزدیک شهید رجایی و باهنر منفجر شده باشد .

بعد دیدم همه آنهایی را که در اتاق بودند یکی بعد از دیگری به بیمارستان آوردند ، غیر از این دو شهید عزیزمان مرحوم رجایی و باهنر . پیش خودم فکر می کردم که ممکن است آن دو طوری نشده باشند که آنها را به بیمارستان نیاورده اند .

چون من شدت بمب را آن اندازه ای که بود احساس نکردم و حس می کردم بمب نزدیک ما گذاشته شده و ما از آن جان سالم بدر برده ایم و آنها سالم اند که آنها را به بیمارستان نیاورده اند ، فکر می کردیم اگر زخمی هم شده باشند برای معاینات به بیمارستان می آیند ، اما ساعت هفت بعدازظهر خبر آوردند که این دو بزرگوار شهید شده اند .

بقیه تقریباً سوخته بودند و تعدادی که بعد از ما قرار گرفته بودند سوختگی کمی داشتند . مسئله ای که برای من اهمیت داشت شدت انفجار بود که ما صدای آن را در آن لحظه نشنیدیم ، ولیکن بر اثر آن گوش افرادی که آنجا بودند پاره شده بود ، آن قدر صدای انفجار زیاد بود که به گوش ما نخورد ."

تیمسار دستجردی هم از جلسه زخمی بیرون آمد و چند روز بعد در بیمارستان شهید شد . همسرش می گوید : تیمسار حادثه را برایم شرح داد و گفت :

" من در جوار برادر دکتر باهنر نشسته بودم و او هم در کنار برادر رجایی بود که ناگهان احساس کردم که با صندلی به گوشه سالن پرتاب شدم . مثل این که هر دو چشمم از کار افتاده باشد ، دیگر جایی را نمی دیدم ، چشمانم را مالیدم ، باز شد و دیدم که آتش و دود سراسر سالن را فرا گرفته و حتی پلاستیک های سقف نیز می سوزد و روی موکت های سالن می افتد .

پنجره را باز کردم و به بالکن آمدم تا خودم را به پایین پرتاب کنم که ناگهان یادم آمد که من در کنار دکتر باهنر نشسته بودم و ممکن است ایشان نتواند خودشان را از این مهلکه نجات دهد ، لذا دوباره به سالن بازگشتم .

دود و آتش مانع دید بود ، بر اثر همین بازگشت و تجسس کوتاه آتش لباس هایم را فرا گرفت و چون دکتر باهنر را هم ندیدم ، لذا مجدداً به بالکن آمدم و خودم را به زیر انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم ."

 

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31