انفجار بارگاه رضوی توطئه منافقین در حمایت از افکار اربابان‌ خود

Haram21

در سال های اولیه پیروزی انقلاب گروهک منافقین از هر حیله و نیرنگی برای به دست گرفتن قدرت استفاده کرد. ترور مسئولین طراز اول کشور، انفجار معابر و محل رفت و آمد مردم و سایر ترورهای کور از آن جمله است. این گروهک با دست گذاشتن در دستان ایادی کفر و استکبار به تمام جنایات خود مهر تایید زد و با همکاری با صدام در ایام دفاع مقدس برادرکشی را به حد کمال رساند. پس از شکست مفتضحانه منافقین در عملیات مرصاد مدتی طول کشید تا مردم ایران توانستند شهرهای خسارت دیده را آباد کنند و مرهمی بر دل های داغ دار در فراغ عزیزانشان گذارند؛ اما این ایام دیری نپایید و منافقین که همیشه در صدد طرح توطئه ای جدید برای تضعیف نظام جمهوری اسلامی و اغتشاش در کشور هستند به جنایتی دیگر دست زدند و جامه عمل بر افکار اربابان خود پوشاندند. آن ها با انفجار بارگاه رضوی در روز عاشورای سال 1415 قمری چهره منفورتری از خود در میان ملت ایران به جای گذاشتند و حرم را قتلگاه تعداد زیادی از زائرین کردند و ملت ایران به سوگ نشست.

انفجار حرم مطهر رضوی روز دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۷۳ شمسی به وقوع پیوست. بمب که در قسمت بالای سر حضرت قرار داشت  ساعت 14:26 منفجر شد. در این حادثه که مصادف با روز عاشورای حسینی بود 26نفر از هموطنانمان به شهادت رسیدند و 140 نفر مجروح شدند.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است بر مصاحبه با خانواده های تعدادی از شهدای حرم:

شهید محمد دوستداری در سال 1326 در روستایی در استان گیلان متولد شد. پدرش تاجر بود و از افراد سرشناس منطقه. مادرش خانه دار بود و معتمد خانم های محل. بعد از اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه دانش شد. مدتی آن جا فعالیت داشت تا اینکه در صندوق عمران مراتع تهران استخدام شد. سال1354 با خانم رسول زاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه فرزند می باشد.

این شهید بزرگوار بعد از ازدواج ساکن مشهد شد. سرانجام در تاریخ30خرداد1373در جوار بارگاه ملکوتی ثامن الحجج(علیه السلام) و در انفجار تروریستی عاشورای رضوی به شهادت رسید.

بخشی از مصاحبه با همسر شهید دوستداری:

«محمدآقا سال 1326 در گیلان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و در منطقه خودشان آدم سرشناسی بود. مادرش نیز خانمی مذهبی و مومن بود. دو خواهر و 6 برادر بودند. محمد آقا بعد از اینکه تحصیلات ابتدایی را تمام کرد برای تحصیلات دبیرستان عازم گیلان شد. پدرش در آنجا برایش اتاقی اجاره کرد و ایشان بعد از اتمام دوره دبیرستان وارد سپاه دانش شد. مدتی بعد هم استخدام صندوق عمران مراتع شد. سال 1354 باهم ازدواج کردیم. آن زمان من دانشجوی پرستاری مشهد بودم و او در تهران مشغول کار بود.

زمانی که می خواستیم زندگی مشترکمان را شروع کنیم محمدآقا حکم مأمور به خدمت گرفت و ساکن مشهد شدیم. خیلی به آقا علی بن موسی الرضا(ع) ارادت داشت. به خاطر همین هم مشهد آمد. سال1356 اولین فرزندمان به دنیا آمد. بعد از او خداوند یک دختر و یک پسر دیگر هم به ما داد. همسرم به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می‌داد. دوست داشت نسبت به مسائل مذهبی آگاهشان کند. هروقت می‌خواست برای بچه ها چیزی بخرد دنبال مناسبت های مذهبی می‌گشت تا آن را بهانه ای برای خرید وسایل قرار دهد؛ حتی بچه ها را تشویق می‌کرد سوره ای از قرآن حفظ کنند بعد هم به آن ها جایزه نقدی می‌داد.

خیلی صبور بود. اگر مشکلی پیش می‌آمد و من بی‌تابی می‌کردم او با آرامش برخورد می‌کرد. برای تمام کارهایش برنامه ریزی داشت. گاهی اوقات که مهمانی پیش می‌آمد اگر برنامه کاری‌اش بهم می‌ریخت عذرخواهی می‌کرد و در مهمانی حاضر نمی‌شد.

به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. خداراشکر بچه ها هم از پدرشان یاد گرفته‌اند و به نمازشان مقید هستند. زمانی که دخترمان به سن تکلیف رسید برایش جشن مفصلی گرفت و کتابی از زندگی خانم فاطمه زهرا(س) برایش هدیه کرد. دوست داشت الگوی زندگی دخترمان حضرت زهرا(س) باشد.

حب اهل بیت در زندگی مان جاری بود. شهید علاقه زیادی به امام علی(ع) داشت. در کارهایش خیلی از امیرالمومنین کمک می‌گرفت. شب های قدر حتما در مراسم عزاداری شرکت می‌کرد؛ البته شرکت در عزای ائمه کار همیشگی ایشان بود. به یاد دارم در هیئتی به نام امام موسی بن جعفر(ع) فعالیت داشت. هر روز جمعه در دعای ندبه این هیئت شرکت می‌کرد بعد هم به حرم می رفت. محمدآقا طبقه پایین منزلمان را حسینیه کرده بود.هرگاه محرم می شد پسرها را هم با خودش به مراسم می‎برد.

روز عاشورا سال73 بود. صبح که بیدار شد طبق عادت هرساله لباس مشکی پوشید تا به حرم برود. قرار بود خانوادگی برویم؛ اما شب گذشته تا دیر وقت در مراسم بودیم و بچه ها خسته بودند برای همین گفتم: «شما برو و عصر بیا دنبال ما.» محمدآقا و پسر بزرگمان رفتند. ظهر حدود ساعت 3 بود که مادرم تماس گرفت. حال محمدآقا را پرسید و گفت در حرم بمب گذاشته اند.

مدتی بعد پسرم تماس گرفت و گفت:«نگران نباشید. من بابا را دیدم و حالش خوب است. درهیئت عزاداری می‌کرد.» درحالی که پسرم متوجه شده بود که برای پدرش اتفاقی افتاده اما نمی دانست شهید شده یا مجروح. به برادرهایم زنگ زد و همراه آن ها بیمارستان ها را گشتند. ساعت 1بامداد، پسرم و برادرهایم برگشتند؛ اما محمدآقا نبود. قصد داشتند با مقدمه چینی آماده‌ام کنند ولی من متوجه ماجرا شده بودم. صبح روز بعد رفتیم معراج شهدا. در راه برادرم گفت: «اگر جنازه نیاز به شناسایی داشته باشد می توانی؟» گفتم: «لباس عزای محمدآقا خیلی خاص بود. تاکید داشت لباس عزایش بهترین لباس باشد؛ حتما متوجه می شوم. اگر هم نشد از انگشترش می شناسم.» وقتی رسیدیم هیچ کدام این نشانه ها موجود نبود. بدن همسرم متلاشی شده و سوخته بود. دیدن آن صحنه واقعا سخت بود اما من عهد بسته بودم مقاوم باشم. وقتی می خواستم خبر شهادت همسرم را به دو فرزند کوچکترمان بدهم اول از مصیبت های اهل بیت امام حسین(ع) گفتم و بعد خبر شهادت را دادم. زمانی که بچه ها برای تشییع پیکر پدرشان رفتند احساس‌شان طوری بود که انگار بهترین هدیه را از خداوند دریافت کرده‌اند.

گاهی دشمن انسان موجب سعادتمندی او می شود. برای ما همین طور بود. بعد از شهادت شوهرم ما در راهمان استوارتر شدیم چون سعادتمندی شهیدمان را دیدیم. به هرحال دست دشمن مان درد نکند! قدم هایمان محکم تر شد.

شرحی بر مصاحبه با همسر شهید جلیل ملکیان:

«جلیل آقا پسر عمه ام بود. متولد 5بهمن1325. آن زمان خانواده شان تربت حیدریه زندگی می کرد. مادرش خانم معتقد و باخدایی بود. پدرش هم شغل آزاد داشت. دوازده خواهر و برادر بودن. جلیل آقا از همون اول به مسائل عبادیش توجه داشت. مادرش می گفت:« همیشه بعد از مدرسه اول می رفت مسجد نماز و قرآنش رو می خوند و بعد می اومد خون.»

پدرشون تمایل نداشت بچه ها درس بخونن. به پسرها می گفت:« همین که خوندن و نوشتن یادگرفتین برین دنبال یک کار.» جلیل آقا تابستون ها می رفت سرکار. جاهای مختلفی کار می کرد. درسش رو ادامه داد تا اینکه دیپلم گرفت. بعد برای دوره سربازی رفت تهران و تو شرکت ایران ناسیونال به عنوان حسابدار مشغول به کار شد. چند ماهی اونجا بود وقتی براش تو بانک تجارت کار پیدا شد اومد مشهد. اون زمان خانواده اش هم ساکن مشهد شده بودن.

از لحاظ کاری خیلی مقید بود. می گفت:« من مسئولیت قبول نمی کنم؛ وقتی هم قبول کنم تا آخرش هستم. کار باید درست انجام بشه.» بازرس بانک بود، زیاد ماموریت می رفت.

سال54 ازدواج کردیم. من معلم بودم و جلیل آقا هم سرکار می رفت؛ برای همین از لحاظ اقتصادی مشکل خاصی نداشتیم. هر اتفاقی هم که تو زندگی می افتاد جلیل آقا نمی گذاشت آب تو دلم تکون بخوره. صبور بود و خوش اخلاق.

بچه اولمون قبل از پیروزی انقلاب به دنیا اومد. جلیل آقا چون می دید من کار بیرون از خونه هم دارم تو بزرگ کردن بچه ها خیلی کمکم می کرد.

وقتی انقلاب به اوج خودش رسید. شوهرم مثل بقیه مردم تو راه پیمایی ها شرکت می کرد اما فعالیت خاصی نداشت. عاشق امام خمینی(ره) بود. یادمه چند سال بعد از پیروزی انقلاب رفته بودیم قم. من و بچه ها رفتیم زیارت و اومدیم تو صحن منتظر جلیل آقا. دیدم از دور داره با عجله میاد سمت ما. بچه ها رو گرفت و گفت دنبالم بیا. با عجله می دوید و من هم دنبالش. رسیدیم به یک خونه که درش باز بود. وقتی وارد شدیم دیدم امام (ره) توی حیاط نشسته و مردم برای دیدار با ایشون وارد منزلشون می شن. اون همه عجله جلیل آقا برای دیدن امام بود.

زندگی مون خیلی خوب بود و عادی می گذشت. بچه هامون بزرگ میشدن و کنارهم یک خانواده صمیمی بودیم. جلیل آقا همراه بچه ها بود و براشون پدری میکرد. نماز خوندن رو خودش به بچه ها یاد داد.

30 خرداد 73 بود؛ روز عاشورا. جلیل آقا همیشه روز عاشورا می رفت حرم. اون سال هم آماده شدیم که باهم بریم؛ اما خواهرم اومد دنبالم و گفت یکی از اقوام دعوتمون کرده. جلیل آقا گفت:«حالا که خواهرت اومده شما با ایشون برو. من میرم حرم. تا ناهار برمی گردم» قرار شد براش نذری امام حسین(ع) بیاریم. وقت رفتن بهم گفت: «ببین چقدر خوب! الان میرم حرم پیش فرزند امام حسین(ع)؛ نماز جماعت با عزادارهای امام حسین(ع)؛ ناهار هم مهمون امام حسین(ع).»

عصر شده بود و جلیل آقا هنوز برنگشته بود. خیلی نگران بودم. همه جا رو دنبالش گشتم اما خبری نبود. پسرم رفته بود دم در خونه که یکی از همسایه ها بهش گفته بود تو حرم بمب گذاشتن. وقتی این حرف رو شنیدم سریعا خودم رو رسوندم حرم. گفتن اگه مجروح شده باشه باید بیمارستان ها رو بگردین. تا آخر شب تو بیمارستان ها بودم. خبری از جلیل آقا نبود. برگشتم خونه. تا صبح کارم فقط گریه بود.

صبح یکی از اقوام اومد که باهم بریم دنبال جلیل آقا. گفت:« اول بریم معراج شهدا تا خیالتون راحت بشه که شوهرتون اونجا نیست.» من هم قبول کردم. وقتی رفتم بیرون دیدم همه اقوام بیرون تو ماشین هاشون نشستن و میخوان همراه ما بیان! وقتی نزدیک معراج شدیم گفتن جلیل آقا شهید شده. اصلا باورم نمی شد. جلیل آقا رفته بود و من تنها موندم با همه مسئولیت های زندگی.

هیچ وقت فکر نمی کردم منافق ها اینقدر بی رحم باشن. اینقدر سنگدل باشن. زائرهای امام رضا(ع) چه دشمنی با این ها داشتن؟ همه شون بی گناه رفته بودن زیارت امام رضا(ع)؛ رفته بودن عزاداری امام حسین(ع). مجامع بین المللی چه جوابی برای این کار دارن؟

Haram

شرحی بر مصاحبه با همسر شهید صابر زمانی سرکه:

من اهل تهران بودم و همسرم مشهدي بود. خاله‌ام و خواهر شوهرم هر دو در یک محل زندگي مي‌كردند و واسطه ازدواج ما هم يكي از همسايه‌هاي مشتركشان بود. مراسم خواستگاري و عقد و آمدنم به مشهد براي زندگي در فاصله سه ماه اتفاق افتاد. آن زمان من هفده سال داشتم و همسرم 28ساله بود. در طبقه پايين منزل پدر شوهرم زندگي مي‌كرديم.

صابر خيلي به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت به‌نحوي كه حتي اگر فردي كه از او بزرگ‌تر بود سيلي هم به او مي‌زد او حتي سر بالا نمي‌آورد كه بگويد «چرا؟!».

اوايل زندگيمان در يك شركت در مشهد مسئول جوشكاري بود. اما بعد از مدتي از آنجا بيرون آمد و در يك كارگاه ساخت تخت و كمد مشغول به‌كار شد. زندگي ساده‌اي داشتيم. اولين حقوقي را كه گرفت نُه هزار تومان بود. همان را رفتيم و يك دفترچه بانكي براي من به مبلغ هزار تومان و يكي هم براي خودش با همان مبلغ باز كرد. روي نماز و روزه‌اش معتقد و استوار بود. حتما نمازش را اول وقت مي‌خواند حتي اگر در خيابان يا پارك هم بوديم يا به مسجد مي‌رفت و يا اگر پيدا نمي‌كرد سريعا در گوشه‌ای نمازش را مي‌بست.

يك بار با هم بيرون رفته بوديم، نزديك اذان شده بود و صابر گفت: ببين من را آوردي بيرون حالا از نمازم مي‌مانم. گفتم ما دو ساعت پيش بيرون آمديم و حالا اذان را گفته‌اند! روزي كه قصد رفتن به حرم را داشت دفترچه‌ای را پاره کرد و مي‌گفت: تمام شد. وقتي از او درباره دفترچه پرسيدم گفت: نمازهای قضایی که یادداشت کرده بودم تمام شد.

خيلي اهل بيرون‌رفتن و تفريح بود، آن زمان كوهستان پارك شادي در مشهد تازه‌تأسيس بود، ما خيلي به آنجا مي‌رفتيم. حتي يك بار پيش آمد كه  در یک هفته ما چهار مرتبه به كوهستان پارك رفتيم!

زندگي آرامي در كنار تنها فرزندم تا عاشوراي سال1373 داشتیم. هنگام تولد فرزندم نذر كردم اگر سالم باشد او را سقا كنم و تا چهارسالگي هر سال روز تاسوعا و عاشورا به حرم ببرمش. تاسوعا را به حرم رفتيم و علي اصغرم را سقا كردم ولي فرداي آن روز حالش بد شد و خيلي اذيت مي‌كرد. صابر كه اين وضع او را ديد گفت امروز نمي‌خواهد به حرم بيايي، امام‌رضا(ع) قبول مي‌كند؟!

من خيلي دلم گرفت كه نمي‌توانم همراهش بروم. بدرقه‌اش کردم و روي تابي كه در حياط بود نشستم و شروع به گريه کردم. تازه بیرون رفته بود که بعد از لحظاتی برگشت و کمی خوراکی برای من خریده بود. گفت: تا تو اين‌ها را بخوري من بر مي‌گردم و دوباره رفت. بعد از چند لحظه دوباره داخل حياط سرك كشيد و گفت: گريه نكن ديگه!

تنها و بي‌حوصله روي تاب نشسته بودم؛ به داخل خانه رفتم، تمامي طلاهايم را در آوردم و لباس مشكي‌هايم را روي تخت حاضر كردم. نمي‌دانستم براي چه اين كارها را مي‌كردم ولي فقط مي‌دانستم كه دلم سخت گرفته بود و اصلا حوصله نداشتم.

ظهر گذشت، بعدازظهر هم همين‌طور و شب شد. ما هرشب به جلسه می‌رفتیم. صابر گفته بود اگر من نيامدم شما برويد آنجا همدیگر را می‌بینیم. ما رفتيم منتظر هم مانديم ولي خبري نشد كه نشد. شب شده بود؛ ساعت دوازده شب بود، همراه با مادربزرگ شوهرم برای اینکه شاید خبری از صابر پیدا کنیم رفتیم ولی بدون پیداکردن خبر دوباره به خانه بازگشتیم.

به در خانه كه رسيديم ديديم چند پسر جوان دم‌ِدر خانه ايستاده‌اند و وقتي نزديك شديم گفتند از آقا صابر خبري نشد؟ و وقتي جواب منفي را از من شنيدند خداحافظی کردند و رفتند.

فرداي آن روز يكي از پسرعموهاي شوهرم آمد و عكسی از صابر خواست، وقتی علت را جویا شدم گفت به چند نفر که مضنون شده‌اند آن‌ها را گرفته‌اند، عکس را می‌بریم تا اگر بین آن‌ها باشد آزادش کنند. اما وقتی بازگشتند خبر آوردند که صابر شهید شده. دنیا روی سرم آوار شد. زندگیم سیاه و تاریک شده بود. فامیل به خانه‌مان آمدند و وقتی من زنان فامیل را می‌دیدم، یادم می‌آمد از خوابی که صابر برایم تعریف کرده بود. او گفت: خواب دیدم تمام زنان فامیل با چادر مشکی به خانه‌ام آمده‌اند و پدرم به تک‌تک آن‌ها کاغذی را می‌دهد. وقتی پرسیدم پدرجان این چیست؟ او گفت: تذکره کربلاست.

گفتم به من هم بدهید. اما پدر گفت تو گرفته‌ای! برو!

فردای روز تشییع جنازه وقتی برای مراسم رفته بودیم با تمام توان داد می‌زدم و خطاب به آن منافق بمب‌گذار می‌گفتم: اگر زن و بچه‌های خودت را این‌گونه یتیم و آواره می‌کردند می‌پسندیدی؟ نمی‌دانم این منافقین از خدا بی‌خبر با این کارهایشان به کجا رسیدند؟ چه چیزی به آن‌ها رسید؟ اون‌ها آدم‌های گرگ‌صفت هستند، چهره گرگ خیلی قشنگه؟!

Haram3

  شرحی بر مصاحبه با همسر شهید پیش‌بین:

«سید محمود سال۱۳۱۷ به دنیا اومد. بچه قوچان بود. پدرش نانوا بود. مرد زحمت کشی بود. مادرش هم زن با ایمان و با تقوایی بود.نماز شب یادگاری مادرش به سید محمود بود. هیچ وقت نماز شبش ترک نشد.

خواهراش میگفتن محمود خیلی بچه بازیگوشی بود، حسابی شیطنت می کرد؛ با این حال اگه بهش کاری می سپردیم به خوبی انجامش می داد. تا کلاس ششم درس خوند و مدتی هم با پدرش توی مغازه نانوایی کار کرد. بخاطر درس کار رو رها کرد و رفت تهران به امید اینکه اونجا بتونه ادامه تحصیل بده؛ ولی مسائل اقتصادی خیلی اذیتش کرد.

یکی از آشناهاشون که تهران زندگی می کرد بهش پیشنهاد داد که استخدام ارتش بشه. محمود هم قبول کرد و ارتشی شد.اون زمان هنوز انقلاب نشده بود و ارتش، ارتش شاه بود. این مسائل محمود رو اذیت می کرد اما مجبور بود سکوت کنه.

خانواده من مشهد زندگی می کردن. ما اصلا خانواده آقا محمود رو نمی شناختیم. شوهرخاله اش که از دوستان پدرم بود معرف ما بود برای ازدواج. مجلس خیلی ساده ای گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون. چون آقا محمود ارتشی بود باید هر چند سال از شهری به شهر دیگه می رفتیم. اولین جایی که ما رو فرستادن شیرگاه مازندران بود. خونه ما توی پادگان بود. شوهرم یک شبانه روز کامل سرکار بود و یک شبانه روز خونه. من اونجا خیلی تنها بودم. بعد از اون شهرهای دیگه هم رفتیم مثل شیراز، گرگان، تهران و... .

الان شش تا بچه دارم که هر کدومشون تو یک شهر به دنیا اومدن. وضعیت زندگیمون خونه به دوشی بود تا اینکه ساکن تهران شدیم. اونجا خارج از پادگان زندگی میکردیم و تقریبا میشه گفت شده بودیم مثل بقیه مردم. اوایل انقلاب بود. حاج آقا می رفت مجالس سخنرانی. چند دفعه منم خواستم همراهش برم اما گفت:«وظیفه شما تربیت بچه هاست. بچه سالم تحویل مملکت دادن مهم تره.»

وقتی انقلاب به اوج خودش رسید برای انجام ماموریت فرستادنش مشهد. شش ماه مشهد بود. از فعالیت های اون دورانش اصلا اطلاعی ندارم. خودش هم هیچ وقت صحبتی نمی کرد.

زمانی که تهران زندگی می کردیم خونمون همیشه پر از مهمون بود. اقوام از شهرهای مختلف می اومدن. آقا محمود واقعا مهمان نواز بود. همیشه می گفت :«مبادا چیزی کم بذاری، یا اینکه به خاطر خستگی ترش رویی کنی.» خودش هم کمک می کرد.

به درس و تربیت بچه ها خیلی اهمیت می داد. اول سال تحصیلی بهشون می گفت:«اگه درس می خونین برم مدرسه ثبت نامتون کنم؛ اما اگه درس نمی خونین از همین الان برین دنبال یک کار که دو روز دیگه به دردتون بخوره.» پسرها اگه خطایی می کردن باباشون حتما باهاشون برخورد می کرد.

حاج آقا بازنشست شد و ساکن مشهد شدیم. کار آقا محمود شده بود حرم رفتن و مجلس سخنرانی و هیئت رفتن. زندگی مون خیلی معمولی می گذشت.

روز تاسوعا بود، سال ۱۳۷۳. می خواستیم باهم بریم هیئت برای مراسم عزاداری. گفت :«شما نیا. وسیله گیرمون نمیاد و خیابونا هم که شلوغه، اذیت میشی.» منم رفتم خونه مادرم. شب خبر داد که ماشین گیرش نیومده و نمیتونه بیاد. بعد عزاداری عاشورا میاد خونه.

روز عاشورا بود. کمی از ظهر گذشت. برادرم اومد خونه مادرم و سراغ آقا محمود رو گرفت و گفت حرم بمب گذاری شده. اصلا باورم نمی شد بمب رو داخل حرم گذاشته باشن. مرقد مطهر امام رضا(ع) از مقدسات ماست. فکر می کردم اطراف حرم بمب گذاری شده. تا شب منتظر آقا محمود بودم اما خبری نشد. نگران نبودم! حتی فکرشم نمی کردم محمود شهید شده باشه. اخبار، حادثه حرم رو نشون می داد. خادم ها در حال تمیز کردن خون ها بودن. یک دفعه چشمم به یک شال سبز افتاد که گوشه ای بود. به خاله ام که کنارم نشسته بود گفتم:«این شال آقا محموده.» خاله جان گفت:«زبونتو گاز بگیر.» دیگه نگران شدم. هنوز خبری از محمود نبود.

با برادرم تمام بیمارستان هایی که میشد بریم، سر زدیم اما خبری نبود. یکی از پسر عموهای شوهرم خادم حرم بود. رفتم سراغش و در مورد آقا محمود پرسیدم و گفتم: «خونه نیومده. همه بیمارستان ها رو گشتیم اما پیداش نکردیم.» گفت:«شما برین خونه اگه خبری شد بهتون میگم.»

پسرعموش رفته بود معراج شهدا و اونجا پیداش کرده بود. به برادرم خبر داد و...

روز بعد من رو بردن معراج شهدا. آروم آروم متوجه شدم چه خبره. به برادرم گفتم: «اگه آقا محمود شهید شده باشه جواب بچه ها رو چی بدم؟ چطور زندگی کنم؟» برادرم گفت: «مثل بقیه خانواده های شهدا.»

الان نوزده ساله من دارم مثل بقیه خانواده های شهدا زندگی میکنم.

یاد واقعه حرم باید همیشه زنده نگه داشته بشه. همه باید جنایت منافق ها رو بدونن. من بعد از ترور حرم منافق ها رو شناختم. این ها ضربه خورده انقلابن. شهادت شوهرم به کنار؛ به مقدسات ما توهین شده. چرا به حرم امام رضا(ع) هتک حرمت کردن؟ اون روز عاشورا بود و مردم بیگناه زائر امام شون بودن. چرا با عزادار های امام حسین(ع) این کار رو کردن؟»

 

 

 

 

 


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان