شهید سردار حاج محمدناصر ناصری در سال 1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانواده ای مذهبی متولد شد. خانوادهاش بعدها به سیستانک در نزدیکی اسفدن از توابع قاین مهاجرت کردند. وی به منظور ادامه تحصیل راهی شهر بیرجند شد. در دوران مبارزه انقلابی مردم ایران در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت داشت و در تعطیلی مدارس و برپایی راهپیمایی ها از نیروهای موثر بود.
شهید ناصری با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. در این سالها به مبارزه با منافقین پرداخت و در اوایل سال 1362 فرمانده سپاه بیرجند و پس از مدتی راهی جبهه های نبرد شد و تا پایان جنگ در میان رزمندگان حضور داشت. پس از پایان جنگ تحمیلی در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی مشغول به خدمت شد و پس از چندی به عنوان نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان منصوب شد. وی سرانجام با سقوط مزارشریف، در روز 17 مرداد1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، به وسیله نیروهای طالبان به درجه رفیع شهادت رسید.
آراء مردم
انتخابات دوره سوم مجلس پاپی اش شدیم که نماینده بیرجند بشود قبول نمیکرد بلاخره به زور راضیاش کردیم. رای نیاورد، یعنی نگذاشتند! اما میگفت: «سخت شد. حالا من به تعداد رایهایی که آوردم باید بیشتر از قبل برای مردم کار کنم. »
فرمانده
خطرناکترین و نزدیکترین جا به طالبان را برای جلسه انتخاب کرده بود تا شجاعتش را محک بزنند. اطرافمان گلوله تانک منفجر میشد خونسردتر از همه ناصری بود.
یکی از فرماندهان معروف افغانستان بعد جلسه گفت: «ناصری صاحب» از قواماندانهای ما خیلی قوماندانتر است.
غذای ساده
همه را میشناخت برخیها که دعوتش میکردند نمیرفت.
میگفت: «اینها سفره چربی میاندازند با چند جور غذا، من اگر سر چنین سفرهای بنشینم دیگر نمیتوانم به چشمان این مردم فقیر نگاه کنم.» جلسه هم که بود نماینده میفرستاد کم میشد خودش برود.
پناه مسلمین
به او میگفتم: «حاجی در افغانستان کسی را ندیدم که اندازه تو خودش را به دردسر بیاندازد
بیا چند وقتی برو ایران به خانوادهات برس.» به چشمهایم خیره شد. اگر این نامسلمانهای خطرناک نبودند همین کار را میکردم.
آشنای همه
بیزار بود از اینکه خودش را در اتاقی زندانی کند و از بالا به پایین مدیریت کند. مستقیم با همه ارتباط داشت. از معاون گرفته تا آبدارچی.
کارشخصی مال شخصی
سه دفعه اثاثکشی داشتیم، وسایل بار کامیون بود، چند روزی کنار خیابان ماند. تا به خانة جدید رسیدیم از منطقه پیام فرستادند که سریعتر خودت را برسان.
یکبار هم چادر کامیون روغنی شده بود. آن بار اتفاقا باران هم زد. روی تمام اسباب و اثانیه را روغنی گرفته بود. خیلیها میگفتند: «خب دو تا سرباز بگیر بگو وسایلها را خالی کنند.» میگفت: «کار شخصی. مال شخصی!»
امام را دعا کنید
از طرف مردم کلی کمک برای افغانستان جمع شده بود. حاضر شد همه را از وسط کمونیستها رد کند بدون هیچ تامین سیاسی. حتی احتمالش را هم نمیدادیم سالم برگردد. میگفت: «نمیدانید مردم با چه شور و شوقی برای امام دعا میکردند.»