ازدواج مجدد

Ahmad E Ahmad

از همان روزهای اول آزادی در نشست و برخاست ها و آمد و شدها ، گوشم برای شنیدن یک خبر تیز بود ، خبری که از وضعیت و سرانجام فاطمه حکایت کند ، گاهی که تنها می شدم ، به او و آنچه که بر سرمان گذشت خیلی فکر می کردم ، برخی از دوستان و آشنایان که متوجه سرگشتگی و افسردگی ام بودند ، دلداریم می دادند .

مادر زنم بیشتر از همه به دیدنم می آمد و از فاطمه هم هیچ نمی گفت . حدس می زدم که او خبری از دخترش دارد ، ولی مهر سکوت بر لبانش زده بود ، صبر کردم تا حجم رفت و آمدها کمتر شود ، مادر زنم که فردی مؤمنه و آگاه و روشن ضمیر بود به خاطر تربیت فرزندانی مبارز همیشه مورد شک و ظن ساواک بود . او همچنان سکوت می کرد ، به تدریج فهمیدم که سکوت او به خاطر کشته شدن فاطمه است .

با فهمیدن این راز غم سنگینی بر دلم نشست ، برای سبک کردن خودم در دل شب به راز و نیاز با خدا می نشستم ، نمی دانستم که این راز و فراق را با که بگویم و از که نشان گم شده ام را بگیرم ، گم شده ای که دیگر هیچ وقت پیدا نمی شد ، گم شده ای که در شبی بارانی در جاده مه آلود زندگی محو شد ، او رفت و تنها دو یادگار (دوقلوها) و خاطراتش برای من ماند . او رفت ، امید که سبک بال پر کشیده باشد ، امید که از دروازه توبه گذشته و به شهر رحمت خداوندی وارد شده باشد ، امید ...

شاید مادر زنم دردش بزرگتر و غمش سنگین تر از من بود ، چرا که تنها دختر خود را در این راه از دست داد ، ولی آنچه تسلی خاطر او بود دو دختر به یادگار مانده از فاطمه بود .

بعدها درباره علل و نحوه مرگ او جستجو کردم ، ولی به نتیجه مشخصی نرسیدم . این راز همچنان سر به مهر ماند . اخبار مختلف بود ، یکی می گفت سازمان او را با خاطر دیدگاه های انتقادیش تصفیه کرده است ، دیگری نیز می گفت که او به بن بست رسیده و خودکشی کرده است ، به هر حال مهم این بود که فاطمه به ماهیت انحرافی سازمان پی برد و جانش قربانی این آگاهی شد . (1)

_______________________________

1. آقای احمد در شکواییه ای که در اوایل سال 59 به دادستانی کل انقلاب تسلیم کرد ، آورده است : .... طبق اطلاع کسب شده از منابع گوناگون همسرم بعد از جدایی از من به خانه تیمی شخصی دیگری می رود و بعد از چندی کشته می شود . او را که در خانه آن شخص مخالفت هایی با سازمان داده جهت آرام کردن به کادر رهبری ارتقا می دهند و تقی شهرام ، کثیف ترین افراد روزگار او را به خانه تیمی خود می برد ، تا شاید با ارتقای مقام او را باز هم بفریبد .

ولی او دیگر گول حرف های پوچ و تو خالی آنها را نمی خورد و به مخالفت هر چه بیشتر می پردازد و تقی شهرام که وضع را این چنین می بیند او را می کشد و وانمود می کند که خودکشی کرده و هیچ خبری حتی از جسد او در دست نیست و معلوم نیست این از خدا بی خبر جسد او را چگونه از بین برده ، ناگفته نماند که این منافقان کثیف برای از بین بردن مدارک جرم به هر جنایتی دست می زنند ....

من به عنوان یک مسلمان ضمن دادخواهی از طرف همه شهدای مسلمانی که به دست جنایتکاران شهید شده اند ، از محضر دادستان کل انقلاب اسلامی ایران استدعا دارم محل دفن مرحومه شهیده فاطمه فرتوک زاده را معلوم فرمایند .

آقای احمد در فرازی از خاطرات بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دیدار خود با محمد تقی شهرام می پردازد ، در این دیدار که آقای احمد احمد به عنوان شاهد حضور داشته بحث شدیدی میان این دو سر می گیرد که ابتدا تقی شهرام هر نوع شناختی از احمد و همسرش را رد می کند ، ولی به تدریج مطالبی را درست و یا نادرست اعتراف می کند ، تقی شهرام در سلول شماره 16 بند 313 زندان اوین به احمد چنین می گوید : شاپورزاده خودکشی کرد ... رفته به مسگرآباد و خودش را در درون چاه انداخته است .

احمد و دوستانش در کمیته انقلاب اسلامی پس از این دیدار تمام چاهها و خرابه های مسگرآباد را جستجو می کنند ، ولی جسدی با مشخصات همسر احمد نمی یابند ، احمد خود بر این نظر می باشد : فاطمه در اواخر سال 55 با کادر مرکزی سازمان به شدت اختلاف پیدا می کند ، سازمان او را تصفیه و از بین برد و جسدش را در یکی از چاهای جنوب شهر تهران مفقود کرد .

احمد گفت خبر دیگری حکایت می کند که فاطمه توسط ساواک دستگیر ، شکنجه و کشته شده است ، ولی من بعد از پیروزی انقلاب وقتی که تهرانی جلاد معروف کمیته مشترک دستگیر شد ، نامه ای به او نوشتم و مشخصات اسمی و ظاهری فاطمه را ذکر کردم و عکس هم فرستادم و پرسیدم که آیا از وضعیت او اطلاعی داری ؟ و تهرانی در جواب نوشته بود : برادر احمد احمد ! تو شاید خیلی مرا نشناسی ، اما من تو را می شناسم ، در سال 52 بازجویت بودم و تو را با خاطر مبارزاتی که داشته ای تحسین می کنم ، ما مشخصات و عکس او را برای دستگیری به مأمورین دادیم ، ولی او هیچ وقت دستگیر نشد و بالتبع ما او را نه شکنجه کردیم و نه کشتیم ، این حرفها را در وضعی می گویم که گفتن یا نگفتن آن هیچ نفعی به حالم ندارد و از جرمم نمی کاهد .

با مطالعه پرونده خانم فاطمه فرتوک زاده به شماره 119742 در مرکز اسناد انقلاب اسلامی مشخص شد که ساواک هیچ نشان و رد و شناخت دقیقی از او به دست نیاورده است و آنچه که تنها درباره مرگ او موجود است اعترافات از شنیده های حسین روحانی عنصر معلوم الحال و معدوم است که به هیچ روی قابل اتکاء و استناد نیست .

در این پرونده آمده است : .... فاطمه فرتوک زاده فرزند ابوالقاسم ... نام مستعار طاهره و بعدها SH.Z شاپورزاده است ، او پس از مدتی در جمع سر شاخه وارد شد و در تابستان 1355 مسئولیت جمع چاپ به عهده اش قرار گرفت ، این مسئولیت را تا انحلال جمع چاپ (اواخر تابستان) بر عهده داشت و بعد از آن تا یک دوره از مسئولیتش اطلاعی در دست نیست .... در زمستان سال 55 طی یک نشست انتقادی که مرکزیت (در مسافرخانه) تشکیل داد ، فاطمه فرتوک زاده و محسن طریقت هر دو مورد انتقاد قرار گرفتند ، فرتوک زاده پس از اتمام این جلسه مدارک و سلاحش را در خانه باقی گذاشته و فقط یک نارنجک با خود برده و در گوشه خرابه ای در خیابان انوشیروان دادگر (بعثت) دست به خودکشی می زند ....

روزها خیلی سخت و غمناک از پی هم می گذشت و من در دریای تنهایی غوطه ور بودم ، معلولیت پاهایم زندگی را هم برای من و هم برای اطرافیانم به ویژه مادرم طاقت فرسا کرده بود ، مادرم پیر و فرتوت شده و دیگر قادر به انجام کارهای من نبود ، گاهی اوقات دیگر به استیصال می افتادم .

در این اوضاع و شرایط بحرانی ، بار دیگر دوستانم به کمکم آمدند و بحث ازدواج را مطرح کردند، مرحوم ناصر نراقی دو دختر به من معرفی کرد که با اولی به توافق و تفاهم نرسیدیم ، در مورد دومی گفت : احمد تو باید ازدواج کنی ، گفتم : آخر ناصر آقا ! نمی توانم ، نه پولی ، نه کاری ، پای معلول هم که قوز بالای قوز است .

گفت : اگر یکی پیدا شود که تمام این شرایط را بپذیرد و بخواهد با تو با همین حال و وضع ازدواج کند ، چه نظری داری ؟ گفتم : چنین کسی پیدا نمی شود ، اصلاً من چه دارم که او بخواهد ، با من ازدواج کند ؟

گفت : افتخار او این است که با فرد مبارزی مثل تو که معلول و زخم خورده مبارزه است ازدواج کند ، او می خواهد به این ترتیب برای خود سهمی در این فعالیت ها و مبارزات فراهم کند .

گفتم : ناصر آقا من دو تا بچه دارم . گفت : این خانم عشقش این است که بیاید و دستی به سر و روی این دو تا بچه بکشد و افتخار مادری آنها را پیدا کند . پرسیدم : این دختر کیست ؟ گفت : خواهر حمید خانمحمد ! دلم آرام شد ، احمد شیرینی (1) نیز داماد این خانواده بود و خود و همسرش در این وصلت مرا یاری کردند

____________________________

1. آقای احمد شیرینی در سال 1321 در همدان در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد ، وی در دبیرستان با هادی شمس حائری هم کلاس بود و توسط او به حزب ملل اسلامی دعوت شد ، شیرینی پس از کشف حزب در مهر سال 1344 دستگیر ، محاکمه و زندانی شد . او پس از گذر از زندان های شهربانی ، جمشیدیه و قصر در تاریخ 6/8/1346 از زندان آزاد شد ، سپ از آزادی از زندان با کمک های مالی و حمایت و پشتیبانی از مبارزین و زندانیان سیاسی همچنان در خط مبارزه با رژیم منحوس پهلوی باقی ماند .

از ویژگی های مختص وی ارتباطات گسترده و حمایتی او با زندانیان سیاسی در بند و مبارزین بود که با کمک همسرش اعلامیه ها ، جزوات و اخبار را به آنها می رساند ، او پس از آزادی از زندان به مدت 15 سال به کار در بازار پرداخت و در این مدت خانه اش محل امنی برای مخفی شدن افراد و مبارزین بود ، گفتنی است پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 61 منزل مسکونی وی با نارنجک هدف گروهک منافقین قرار گرفت .

من با خانواده خانمحمد از قبل آشنا بودم و به اعتبار صحبت های ناصر نراقی و حاج احمد شیرینی پیشنهاد آنها را قبول کردم . وقتی برای خواستگاری رفتیم پدر و مادر خانم خانمحمد مخالفتی نداشتند ، ولی خیلی هم موافق نبودند ، آرامش قلبی نسبت به این امر نداشتند ، البته حق با آنها بود ، من نه کار ، نه پول ، نه قد و قامت سالم ! و نه خیلی چیزهای دیگر نداشتم .

در این میان نقش خانم مریم مصلحت جو همسر مرحوم ناصر نراقی ، خیلی سازنده بود ، او خیلی پا در میانی کرد ، صحبت های صریح و سریعی با دختر خانم و خانواده اش صورت داد و گفت که احمد از پا آسیب دیده و باید با عصا به این طرف و آن طرف برود ، این ازدواج ، ازدواج با یک جانبار است و همسر او باید جانشین و عامل خیلی از کارها و اموری باشد که او نمی تواند انجام دهد .

خانم سکینه خانمحمد جواب می دهد : من اصلاً به خاطر این که او جانباز است می خواهم با او ازدواج کنم ، من که نتوانستم مستقیم در مبارزات باشم ، شاید به این طریق سهم خود را در این راه ادا کنم ، کارهای او را انجام می دهم و سعی می کنم که حداقل جای مادر برای دو دخترش باشم ، این برای من افتخار است ، نگران روزی هم نیستم ، آن که دست ما نیست ، دست خدا است .....

همه دوستان ، آشنایان و فامیل دست به دست هم داده و ازدواج ما را سامان و سازمان دادند ، پس از ازدواج با وجود علاقه خانم برای نگهداری زهرا و مریم ، خانواده فرتوک زاده خواستند آنها را پیش خودشان نگهدارند تا به این طریق تسلی خاطر و تسکینی بیایند و به گونه ای خلأ وجودی فاطمه را پر کنند .

دو قلوها هم در این مدت بیشتر به آنها عادت کرده بودند ، من نیز احساس کردم حال که این خانواده زخم و سیلی خورده اند و تنها دخترشان را از دست داده اند ، بهتر است دخترانم پیش آنها بمانند ، البته برای کسب رضایت من و خانم خانمحمد چند نفر پا در میانی کردند ، از جمله حاج یوسف رشیدی و عباس دوزدوزانی .

حرکت های مردمی

ابتکار دوستان هیئت های مؤتلفه و حزب ملل اسلامی در برقراری ارتباط با من ، پس از آزادی و حمایت گسترده معنوی آنها موجب شد تا از خطر بریدگی نجات پیدا کنم و دوباره به صحنه مبارزه باز گردم . به دنبال همان صحبت آیت الله خامنه ای .... مردم خودشان به حرکت در آمده اند .... بهترین صحنه مبارزه را در میان مردم بدون هیچ وابستگی به گروه ، جناح و سازمانی دیدم .

سال 57 نقطه اوج فعالیت های مردمی انقلاب بود ، من نیز خود را چون قطره ای در این اقیانوس متلاطم رها کردم ، آنچه که برایم جالب و مشهود بود حضور گسترده جوانان و نوجوانان پر شور و حرارت در صحنه های مختلف بود ، در این سال حرف آخر را مردم می زدند نه گروه و دسته .

در میان اقوام ، فعالیت فرزندان خواهرم بیشتر نمود داشت ، آنها عاشقانه به استقبال خطر می رفتند و در این راه شب و روز نمی شناختند ، آنها من و حاج مهدی را الگوی خود قرار داده و سعی می کردند در فرصت های مختلف پیش ما آمده و از تجربیات ما استفاده کنند ، آنها به دفعات آمده و می گفتند : دایی ! مردم را دارند می زنند ، بگو از کجا اسلحهت تهیه کنیم ، چطور کوکتل مولوتف بسازیم و .... من نیز با طیب خاطر مطالب و دانسته هایم را به آنها انتقال می دادم ، با مشاهده فعالیت این جوانان و مردم قلبم مالامال از امید به پیروزی شده بود .

با این که پاهایم تحرک لازم را نداشتند ولی به هر نحوی که شده بود خود را به مسجد و جمع مردم محله می رساندم و در کارها با آنها مستقیماً مشارکت می کردم . تظاهرات مردم شکوه و جلوه خاصی داشت ، از اینکه به دلیل نقص عضو قادر به حضور مستمر در تظاهرات و راهپیمایی ها نبودم در حسرت می سوختم .

در شب اول ماه محرم ، با شنیدن اولین بانگ " الله اکبر " لنگ لنگان با موتور گازی به سوی مردم عاشق شتافتم و به صفوف آنان پیوستم ، وقتی از نزدیک دریای خروشان امت را دیدم ، اشک از چشمانم جاری شد و باور کردم که این موج شکستنی نیست .

در آن روز فرزندان امام و امت انقلابی ، بدون هراس و با بی باکی مثال زدنی در برار دژخیمان شاهنشاهی سینه سپر کرده و شعار سر می دادند : مرگ بر شاه . پس از حضور در این راهپیمایی خانه نشینی و هدایت و مشاوره به جوانان را کافی ندانسته ، در سایر راهپیمایی ها حاضر می شدم ، برای سهولت کار و جابجایی آسان ، موتور گازی ای خریدم و چوب های زیر بغلم را به کنار آن بستم تا به این طرف و آن طرف بروم .

تمام شب های محرم سال 57 آکنده از فریادهای " الله اکبر " ، " درود بر خمینی " و " مرگ بر شاه " بود که از گوشه شهر به آسمان بر می خاست ، در همین راهپیمایی ها بود که محمد مظاهری دوست عزیزم در حزب ملل اسلامی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و خاطره اش را برای همیشه در دلم به یادگار گذاشت .

در نیمه دوم سال 57 ، به دلیل پیوستن قاطبه کارگران و کارمندان به صفوف انقلابیون و گسترش اعتصاب ها ، چرخ های برخی کارخانه ها و سازمان ها از حرکت باز افتاد و برخی هم کند شد . از این رو تهیه ارزاق عمومی و مایحتاج اولیه برای خانواده ها سخت و دشوار شد . در این شرایط آسیب پذیری خانواده های ضعیف بیشتر بود ، از این رو با کمک تنی چند از دوستان و هم محلی ها تعاونی و ستادی را در مسجد محل تشکیل دادیم .

سوخت ، ارزاق و مایحتاج اولیه را تهیه و بین اهالی توزیع می کردیم ، برادری ، همدلی ، همدردی ، گذشت و ایثالر از ویژگی های خاص این دوره بود ، گاهی خانواده ای که کمی وضع مالیش خوب بود از سهم خود به نفع خانواده های تهیدست می گذشت ، برخی متمکنین نیز کمک های مالی و مادی خوبی از طریق این ستاد به مردم می کردند .

به دلیل وضع خاص جسمانی ام ، کار جمع آوری و تهیه مواد و لوازم به عهده سایر دوستان و کار اداری و اداره تعاونی به عهده من بود ، در تعاونی صحنه های زیبا و بی بدیلی از گذشت و ایثار مردمی به نمایش در آمد که خیلی عبرت آموز بود ، خانواده ای را دیدم که از سهمیه نفت خود در آن زمستان سخت گذشت و به استفاده از زغال بسنده کرد .

انقلاب رو به اوج و رژیم رو به افول بود ، سخنرانی های داغی بر منابر و مساجد و هیئت ها می شد ، کاباره ها و عشرت کده ها و اماکن فساد یکی پس از دیگری تعطیل و یا به آتش کشیده می شد . تظاهرات ، راهپیمایی ها و اعتصاب رو به گسترش بود ، مساجد و دانشگاه ها کانون هدایت مبارزات مردمی بود، دانشجویان از حاضر شدن بر سر کلاس ها و امتحانات خودداری می کردند ، من لنگ لنگان با آن جسم ضعیف و نحیف ، نفس نفس زنان به دنبال مردم می دویدم ......

شاه رفت و قلب مردم به ویژه خانواده های شهدا مملو از امید و خوشحالی شد ، مردم نیز شادی کردند و این نعمت را به درگاه خداوندی شکر گفتند . شمارش معکوس آغاز شد ، مردم برای ورود حضرت امام لحظه شماری می کردند ، چه انتظار گران و سختی .

برای کوتاه شدن دوره انتظار ، شعارها علیه بختیار تغییر جهت داد ، " بختیار ! بختیار ! نوکر بی اختیار " ، "وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد " و .... سرانجام در 12 بهمن ماه ، ماه شب چهارده در آسمان آبی ایران نمایان شد ، کوچه و خیابان ها آب زده و جارو شد و بر کناره و وسط آنها گلهای لاله و شقایق چیده شد تا قدوم امام را مبارک بدارد .

پاهای علیلم همچنان وبال گردنم بود و مرا از حضور در خیلی از صحنه ها باز می داشت ، یکی از صحنه ها مراسم استقبال از امام بود ، به ناچار از تلویزیون برنامه ورود حضرت امام را تعقیب می کردم . که ناگهان پخش برنامه قطع شد ، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم ، پاهای شلم را جمع و جور کرده ، چوب زیر بغلم را همراه برداشته و با موتور گازی زدم بیرون .

شهر از جمعیت موج می زد ، با این حال از چهارراه لشکر تا میدان 24 اسفند (انقلاب) آمدم ، تراکم جمعیت مرا از رفتن بازداشت ، به مردم التماس می کردم : برادر ! خواهر ! بروید کنار ، من نمی توانم راه بروم ، راه را باز کنید تا من با موتور رد بشوم . ولی فریاد و صدای من در التهاب و هیجان مردم گم می شد ، از موتور پیاده شده و آن را به یک تیر چراغ برق قفل و زنجیر کردم و با چوب زیر بغل راه افتادم .

شاید تا قبل از قطع پخش مستقیم برنامه ورود حضرت امام (ره) ، خیابان ها این طور شلوغ نبود ، ولی با این کار نابخردانه ، مردم احساساتی شده و عکس العمل انقلابی نشان دادند و چنین به کوچه و خیابان ریخته و سراسیمه به طرف فرودگاه در حرکت بودند .

با ازدحام شدید مواجه بودم ، در خیابان آیزنهاور (آزادی) فشار جمعیت مرا داغات می کرد ، در همان لحظه ماشین حامل امام که آقای رفیقدوست راننده آن بود از جلو ما گذشت و من لحظاتی کوتاه چهره مبارک امام را دیدم .

دیگر نمی توانستم جلوتر بروم ، چرا که امکان زمین خوردن و آسیب زیاد بود ، مردم بی توجه به اطراف به من تنه می زدند ، دیگر سر پا نگه داشتن خودم ممکن نبود ، لذا مسیر آمده را برگشتم ، دیدم که مادر و پدر و همسرم نیز به دریای خروشان امت پیوسته اند .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان