روز هجده فروردين مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتي علي را در ميان فرزندان و استقبال كنندگانش نديد، دلش به تلاطم افتاد و به جاي همة پاسخها تنها پرسيد: پس علي كجاست؟ علي؟ . . .
با قسم به هر چه كه پيش او عزيز بود، فهماندند كه علي صحيح و سالم است . اگر كه الان در آنجا نيست فقط به خاطر جلسهاي است كه در تهران با فرماندهان عمليات ثامنالائمه دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت. نگران علي بود. آيا دل مادر از چيزي خبر داشت؟
ساعتي بعد كار مادر به بيمارستان كشيد. اطرافيان اين را به حساب ضعف جسماني او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود. به همين خاطر اگر اصرار علي نبود حتي به حج هم نميتوانست برود .
نيمههاي شب بود كه چشمهاي مادر باز شد. علي بالاي سرش بود. فقط شنيد: «عزيز جان!» باز از هوش رفت. اما صبح كه به هوش آمد، كسي متوجهاش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علي كمي آن طرفتر با دكترها دور ميز نشسته بودند و صبحانه ميخوردند. دلش ميخواست لحظاتي سير پسرش را نگاه كند . . .
آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب كه تا شب به خانه برگشت. آن شب علي پيراهن عربياي را كه مادر از مكه برايش آورده بود، تن كرد و نمازش را با همان خواند. مادر وقتي او را در در جامة سپيد ديد، لحظهاي خيال كرد او در زمين نيست. او را در صف سپيد پوشاني ديد كه لبيك گويان به آسمان ميرفتند. قلبش ريخت . . . به خودش دلداري داد و فكر كرد از تأثيرات مراسم حج است. با اين حال تاب نیاورد و گفت: «علي جان، لباست را عوض كن سرما ميخوري »
حدود دوازده شب به مادر گفت: «عزيز، ميخواهم استراحت كنم. يك ساعتديگر بيدارم كن تا بروم حرم »
تا پاسي از شب، رفت و آمد بستگان طول كشيد .
اين عادت هميشگياش بود. مشهد كه ميآمد، بيشتر شبها را تا صبح در حرم ميگذراند. دستهاي مادر هنوز در دستش بود كه در كنار بستر او خوابش برد . صداي نفسهاي آرامش كه بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفاني بود. از بستر بلند شد و بالاي سر پسرش نشست. كودكي را به ياد ميآورد كه شبها از گريه خواب نداشت. به سرو صورت پسر نگاه كرد و آرام اشك ريخت. وقتي به خود. آمد كه دو ساعت گذشته بود و نميتوانست از پسرش دل بكند. او به دل خودش ايمان داشت. هميشه حوادث را قبل از اتفاق احساس ميكرد. هر بار كه علي در جبهه زخمي شده بود، او از قبل فهميده بود .
به هر زحمتي بود از فرزندش دل كند و به آرامي او را از خواب بيدار كرد. علي وقتي به ساعتش نگاه كرد، گفت: «عزيز چرا دير بيدارم كردي؟ »
عزيز چه ميتوانست بگويد؟ تنها گفت: «خيلي خستهاي. دلم نيامد »
علي آن شب همراه خواهر بزرگش كه از درهگز آمده بود، به حرم رفت. اينكه در آن شب در آنجا چه گذشت و علي چه گفت و چه شنيد، تنها خدا ميداند و بس. اما همان شب در تهران، خيابان ديباجي، همسايگان او چند مورد رفت و آمد مشكوك ديده بودند. پيكاني در آن نيمه شب چند بار طول خيابان را پيموده بود. رفتگر شهرداري را ديده بودند كه ناشيانه خيابان را جارو ميكرده و حركات و نگاههايش غير عادي بوده و . . .
اما در مشهد، علي هنگامي از حرم برگشت كه آفتاب صبح جمعه تابيده بود. او سر راهش نان سنگك و پنير و خامه گرفته بود .
مانند هميشه خود بساط صبحانه را پهن كرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه كرده بود. بعد گويي كه عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانة اغلب آنها سركشيده بود. حتي آنها ميگويند انگار از سرنوشت خود خبر داشته كه آنها را نسبت به انجام فرايض ديني و وظايف فردي و اجتماعياشان سفارش ميكرده است .
سرانجام حدود ظهر به سوي تهران پرواز كرد . . .
صبح شنبه21 فروردين، وقتي كه او فرازهاي آخر دعاي عهد را زمزمه ميكرد، مقابل خانهاش منافقي در لباس خدمتگزار در كمين او نشسته بود. در سازمان آنها سرلشگر علي صيادشيرازي لابد به خاطر جانبازيهايش در راه دفاع از استقلال ايران به اعدام محكوم شده بود !
اكنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموريت ناتمام فروردين 61 ، را تمام كنند . . .
سرانجام لحظة موعود فرا رسيد. ساعت 6:45 در باز شد و ماشين تيمسار بيرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش مهدي در پاركينگ را ببندد و به او برسد. معمولاً سرراهش او را هم به مدرسه ميرساند . . .
ادامة ماجرا را پليس چنين گزارش داد :
« مهاجم ناشناس در پوشش كارگر رفتگر به محض خروج امير صيادشيرازي از منزل و در حال سوار شدن به اتومبيل خود، به وي نزديك شد. تيمسار شيرازي وقتي متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا او خواستهاش را بيان كند .
مرد مهاجم پاكت نامهاي را به دست تيمسار صيادشيرازي داد تا آن را بخواند .
تيمسار در حال بازكردن پاكت بود كه ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودكاري كه پنهان كرده بود وي را هدف چند گلوله از ناحية سر، سينه و شكم قرار داد و از محل حادثه گريخت. براساس اظهارات شاهدان، مهاجم فراري پس از تيراندازي به طرف خودروي پيكان كه در فاصلة چند متري منزل تيمسار صيادشيرازي توقف كرده بود، دويد و به كمك همدست خود از محل گريخت . . .
پيكر غرق به خون تيمسار صيادشيرازي ابتدا به بيمارستان فرهنگيان و سپس به بيمارستان 505 ارتش منتقل شد اما سرانجام براثر شدت جراحت به شهادت رسيد . . . »
و اما خبر شهادت سرلشگر علي صيادشيرازي همة ايران را تكان داد. ملت، به سوگ نشست ، پرچمهاي سياه برسر در مساجد آويخته شد. در همة شهرها و روستاها به نام شهيد عليصيادشيرازي مراسم برپا شد .
صبح روز 22 فروردين، مردم تهران به نمايندگي از همة ايران، سياهپوش و مغموم به خيابان ريختند تا قهرمان سالهاي نبرد را تشييع كنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد كل نيروهاي مسلح بر تابوت فاتحه خواند، سپس بر سر جنازه يار ديرين خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد . . .
آنگاه، نم باران بود. توفان بود و سيل خلايق. در آن درياي مواج انسانهاي متلاطم تنها عكس او بود كه همچنان آرام بود. گويي به ملت ميگفت: من باز خواهم گشت، باز خواهم گشت سرافراز، دريغ براي چه؟ من باز خواهم گشت همچنان در لباس سربازي، هنوز كار من تمام نشده است . . .
فَأَخرِجني مِن قَبري مُؤتَزِراً كَفَني، شاهِراً سَيفي، مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعوَةَ الداعِي . . .
آن گلي كه در كمين خصم افتاد آخرين سرخگل خونآلود نبود