آن زخم كه بر شانه خورشيد زدند (2)

روايت همراه رهبر معظم انقلاب از واقعه 6 تير 60

 

 

6tir8

 

¤ايشان در ماشين به هوش نيامدند؟

-چرا منتها ما متوجه نشده بوديم و تصورمان اين بود كه ايشان شهيد شده اند. در واقع داشتيم آخرين تلاشمان را مي كرديم. اما آقا بعدها به من گفتند: در لحظاتي كه شما مرا عقب ماشين گذاشته بوديد و ماشين داشت مي رفت يك لحظه به هوش آمدم و از شدت سرعت تصور مي كردم كه اتومبيل در حال پرواز است.

به هر حال همينطور كه مي رفتيم يك لحظه متوجه شدم كه يك درمانگاه را رد كرديم. يكدفعه به يكي از بچه ها گفتم: حسين، درمانگاه! هنوز ماشين كاملاً توقف نكرده بود كه ما در را باز كرديم و پريديم پائين و آقا را روي دست گرفتيم و برديم داخل درمانگاه. آنروز آنقدر از ايشان خون رفته بود و لباسهاي ما خوني شده بود كه حدود 10، 12 متر بيشتر نمي توانستيم ايشان را جا به جا كنيم. چرا كه ليز بودن خون مانع از اين مي شد كه بتوانيم بدن ايشان را ثابت نگه داريم. وقتي رفتيم داخل اورژانس، اكيپ پزشكي آنجا وقتي ما را غرق خون ديدند، از اين ترسيدند كه ما يك گروه تروريستي باشيم. البته با توجه به شرايط آن روزها حق هم داشتند. آقا راهم به چهره نشناختند، لذا گفتند كه ما هيچ كاري نمي توانيم براي شما بكنيم. ما يك مقدار داد و بيداد كرديم اما ديديم فايده اي ندارد لذا وقت را تلف نكرديم و آقا را برداشتيم و آورديم بيرون. وقتي بيرون آمديم ديديم كه جلوي در پر از جمعيت است و ما به سختي توانستيم آقا را مجدداً سوار ماشين كنيم. از آن درمانگاه يك خانم پرستار داوطلبانه و با كپسول هوا با ما آمد و انصافاً هم آنروز خيلي به ما كمك كرد. من بعد از گذشت سالها اين خانم را مجدداً پيدا كردم و به ديدن آقا بردم. به هر حال ما از اين خانم پرستار سوال كرديم كه كجا بايد برويم؟ ايشان گفت: نزديكترين بيمارستان به اينجا، بيمارستان «بهارلو» است و ما هم به طرف بيمارستان حركت كرديم.

در همين حين كه ما به طرف بيمارستان مي رفتيم من با مركز پيام تماس گرفتم وگفتم «پنج پنجاه» وقتي اين رمز گفته مي شد معنايش اين بود كه اتفاق مهمي افتاده و ديگران در بي سيم صحبت نكنند. در آن موقع كد آقا در شبكه «حافظ7» بود. به مركز گفتم: «حافظ 7 مجروح شده». تا اين را گفتم آن كسي كه پشت دستگاه نشسته بود زد زير گريه. بعد به ذهنم آمد كه الان تعدادي از دكترهاي متدين وعلاقمند به آقا مثل دكتر معتمد، دكتر فياض بخش، دكتر منافي و دكتر زرگر در مجلس هستند لذا از مركز خواستم كه فوراً با مجلس تماس بگيرد و آنها را خبر كند تا به بيمارستان بهارلو بيايند. واقعاً كار خدا بود كه در آن لحظه اين فكر به ذهن ما رسيد چون به محض اينكه به بيمارستان بهارلو رسيديم اين دكترها هم رسيده بودند. ما از در پشتي به بيمارستان وارد شديم وآقا را سريع برديم توي طبقه همكف. اتاق عمل طبقه سوم بود. وقتي خواستيم آقا را وارد آسانسور كنيم، آسانسورچي قبول نمي كرد. يكي از بچه ها با قدرت او را بيرون كشيد آسانسور در اختيار ما قرار گرفت.

در هر صورت آقا را سريع برديم داخل اتاق عمل و در انتظار دكترها نشستيم. يكي دوتا دكتر آمدند و فشار خون ايشان را گرفتند و گفتند فشار ايشان «5» است و علائم ديگر هم نشان مي دهد كه ايشان تقريباً تمام كرده اند! ما تقريباً داشيم به طور كامل نااميد مي شديم كه به يكباره آقاي دكتر ايرج فاضل كه پزشك امام هم بود آمد و نبض آقا را گرفت. وقتي ديد كه هنوز ضربان هست ديگر معطل نكرد و سريع لباس ايشان را پاره كرد و رگهاي شريان قطع شده را گرفت و از همان لحظه عمل را شروع كرد. با اين كار ايشان بيمارستان تكاني خورد و اتاق عمل افتاد به دست پزشكان و ما هم بيرون آمديم. در همين اثنا كه من بيرون اتاق عمل نشسته بودم به ناگاه يادم آمد كه ما تمامي سلاح و تجهيزات خودمان را در ماشين مقابل در گذاشته ايم و به امان خدا رها كرده ايم. از طرف ديگر مي ديدم كه خود اين بيمارستان هم به هيچ وجه امنيت ندارد و ممكن است عوامل نفوذي كه در وزارتخانه ها و مراكز مهم نظام نفوذ دارند به راحتي به اينجا هم رسوخ كنند و كاري را كه انجام داده اند تكميل كنند. در آن لحظه بسياري از مسئولين خودشان را به بيمارستان رسانده بودند. رفتم و از ميان آنها آقاي رفيق دوست را صدا كردم و نگراني خودم را به ايشان گفتم. ايشان هم انصافاً آن روز براي تأمين امنيت بيمارستان و دقت در عبور و مرور افراد به آنجا خيلي زحمت كشيد.

¤ ظاهراً پس از آن آقا را به بيمارستان قلب منتقل كرديد؟

- بله. پس از انجام يك سري كارها كه تا حدي جلوي خونريزي را گرفت، تصميم بر اين شد كه ايشان را به بيمارستان قلب شهيد رجائي كنوني منتقل كنيم. همان بيمارستاني كه امام در مقطع بيماري قلبي شان پس از انقلاب در آن بستري بودند. وقتي ما آمديم جلوي درب بيمارستان،ديديم آنچنان ازدحامي مردم ايجاد كرده اند كه واقعاً راهي براي انتقال آقا نيست. اينجا بود كه دوستان تقاضاي يك هلي كوپتر كردند و با سختي بدن آقا را در ميان مردم به هلي كوپتر رساندند و به بيمارستان قلب بردند.

¤ بر حسب شنيده ها منافقين در بيمارستان قلب نفوذي داشتند و اخلال مي كردند. درست است؟

- بله، واقعاً اين پديده تعجب آور بود. در بيمارستاني كه با بستري شدن آقا به محل تردد مسئولان درجه اول نظام تبديل شده بود، آنها هر از چند گاه برق را قطع مي كردند. با توجه به اينكه ايشان در آي.سي. يو بيمارستان بستري بودند و تمام دستگاه هاي تنفس مصنوعي و ساكشن ها با برق كار مي كرد، قطع مكرر برق واقعاً مشكل ايجاد مي كرد. تماسهاي تهديدآميز تلفني آنها هم با بيمارستان كه الي ماشاءالله بود. گاهي اوقات زنگ مي زدند و مي گفتند: ما همين امشب به بخش شما حمله مي كنيم! ما آقاي منافي را خواستيم و گفتيم اين چه وضعي است، ظاهراً اين بيمارستان صاحب ندارد! ايشان هم بلافاصله با يك اقدام انقلابي رئيس و برخي از كاركنان موردسوءظن بيمارستان را عوض كردند. شايد شما باور نكنيد در آن چند روز يك تكنسين بالاي سر آقا بود كه ما بعدها فهميديم نفوذي است! البته در آن ايام حضور گسترده مردم حزب اللهي در برابر بيمارستان كه اكثر آنها براي اهداء خون و اعضاي بدنشان به آقا آنجا جمع مي شدند، براي همه قوت قلب بود.

¤ با توجه به وقوع فاجعه هفتم تير با فاصله زماني يك روز پس از ترور مقام معظم رهبري، ايشان چگونه از اين رويداد مطلع شدند؟

- لحظه انفجار حزب ما در بيمارستان بوديم و صداي انفجار مهيبي را شنيديم. يكي، دو تا از بچه ها رفتند به محل حزب و خبرها را آوردند و از آن لحظه به بعد مرتباً اخبار آنجا را دريافت مي كرديم. وقتي خبر قطعي شهادت آقاي بهشتي را شنيديم واقعاً همگي متأثر شديم. چرا كه به لحاظ نزديكي آقا به شهيد بهشتي ما هم كه محافظين آقا بوديم با آقاي بهشتي انس زيادي داشتيم. آقا هم به شهيد بهشتي وابستگي عاطفي فوق العاده اي داشتند و درمورد مسئله حفاظت ايشان هم حساسيت زيادي نشان مي دادند. يادم هست كه آقا گاهي اوقات به طنز به محافظين شهيد بهشتي مي گفتند: اگر يك مو از سر آقاي بهشتي كم شود، خودم به حساب همه تان مي رسم! آقا تا چند روز بعد از حادثه تنها لحظاتي به هوش مي آمدند و بعد مجدداً از هوش مي رفتند. بار اول كه به هوش آمدند تك تك سراغ محافظين را گرفتند و از حال آنها مطلع شدند. بار بعد سراغ آقاي بهشتي را گرفتند كه نشان دهنده اوج علاقه آقا به ايشان بود. ما هم در پاسخ مي گفتيم: شما خواب و بيهوش بوديد، ايشان آمدند و رفتند! بعد از اين مورد، در موارد بعدي كه به هوش آمدند سراغ آقاي بهشتي و آقاي باهنر و ديگران را هم مي گرفتند. بعد از گذشت تقريباً 12-10 روز تصميم گرفتند آقا را از بخش آي.سي.يو به بخش انقلاب منتقل كنند. بخش انقلاب، قسمتي بود كه جدا از بخشهاي ديگر بيمارستان بود و چون در اوايل انقلاب مدتي امام در اين بخش بستري بودند، به اين اسم ناميده شده بود. ما آمديم و ديديم مسيري كه بايد آقا را از آنجا به بخش انقلاب منتقل كنيم پر است از عكس هاي شهيد بهشتي و شهداي حزب جمهوري اسلامي. اصلاً مانديم كه چه كنيم. رفتيم با مسئولان انجمن اسلامي بيمارستان هماهنگ كرديم كه چون آقا از شهادت آقاي بهشتي و يارانش خبر ندارد اين عكسها را برداريد. لذا اينها تمامي اين پوسترها را كندند و راهرو و مسير از هرگونه چيزي كه نمايانگر حادثه حزب بود، خالي شد. وقتي به بخش رفتيم در يك اتاق آقا بستري شدند و يك اتاق هم به خانواده شان اختصاص يافت، يك اتاق به پزشكان و يك اتاق هم به محافظين. قبل از اينكه آقا به اين بخش منتقل شوند وقتي تقاضاي راديو و تلويزيون مي كردند، بهانه مي آورديم كه امواج راديو و تلويزيون در دستگاههاي بخش آي.سي.يو اخلال ايجاد مي كند. البته ايشان با فراستي كه داشتند در همان حالت نيمه بيهوشي به ما گفتند: چطور شب اول كه راديو، پيام امام را براي ترور من پخش كرد راديو را آورديد تا من آن را بشنوم اما الان بهانه مي آوريد؟ ما هم به هرحال يك جوري قضيه را سرهم بندي مي كرديم و مي گفتيم: از آن به بعد پزشكان منع كردند. بعد از ورود به بخش انقلاب ديگر ما اين بهانه را هم نداشتيم. يكي دو روز پس از ورود به آن بخش كه اتفاقاً شيفت من هم بود، آقا مرا صدا زد و فرمود: آقا محسن! بيا اينجا ببينم، رفتم خدمتشان، فرمودند: بگو براي من يك روزنامه بياورند. من يك لحظه ماندم كه چه بگويم، گفتم: چشم آقا! رفتم به اتاق محافظين و به بچه ها گفتم: ساكت باشيد و صدايتان درنيايد، آقا روزنامه مي خواهد. وقتي دوباره برگشتم پيش آقا، ايشان فرمودند: چي شد؟ گفتم: بچه ها رفتند بياورند. تقريباً ظهر شد و ما هم به لحاظ همين تقاضاي آقا كمتر به اتاق ايشان آمد و رفت مي كرديم. قبل از اذان ظهر بود كه آقا از اتاقشان مرا صدا زدند وگفتند: آقا محسن، روزنامه چي شد؟ من دستپاچه شدم و گفتم: آقا بچه ها رفتند منزل، عصر كه بيايند مي گويم بروند بگيرند. ايشان ناراحت شدند و گفتند: يعني چه؟ در اين بيمارستان به اين بزرگي راديو كه نيست، يك روزنامه هم تو نمي تواني پيدا كني؟ گفتم: آقا بچه ها كه بيايند حتماً مي فرستمشان بياورند. بعد از اين جريان من آمدم به اتاق دكترها و گفتم كه اين وضعيت ديگر قابل تداوم نيست وحتماً بايد يك طوري جريان را به ايشان منتقل كرد. آقاي دكتر ميلاني هم با مرحوم حاج احمد آقا و آقاي هاشمي تماس گرفت و قضيه را گفت. آنها هم گفتند كه ما بعدازظهر به آنجا مي آئيم. حدود ساعت 4بعدازظهر بود كه آقايان تشريف آوردند. البته آن روز هم تيم پزشكي مخالف بود كه خبر به ايشان گفته شود چون معتقد بودند هنوز توانائي عصبي و جسمي ايشان متناسب با شنيدن چنين خبري نيست. به هر حال وقتي آقايان آمدند، آقا فرمودند: چه اتفاقي افتاده، نكند چيزي شده و من از آن خبر ندارم؟ آقاي هاشمي گفتند: نه خير، اتفاقي نيفتاده. آقا گفتند: نه، من آقاي بهشتي را نمي بينم، نكند براي ايشان اتفاقي افتاده باشد. آقاي هاشمي گفتند: نه اتفاق چندان مهمي نيفتاده، فقط آقاي بهشتي در يك حادثه تصادف مقداري صدمه ديده اند و در بيمارستان سينا بستري هستند... بعد هم مقداري با ايشان صحبت كردند و رفتند و جاي سخت كار ماند براي ما. از آن لحظه به بعد ديگر آقا مكرر مي گفتند: زنگ بزنيد بيمارستان سينا و از حال آقاي بهشتي براي من خبر بگيريد، حتي به دكترها هم مي گفتند: شما ديگر برويد و به آقاي بهشتي برسيد، ديگر من نيازي به شما ندارم. چيزي كه در رفتار آقا پس از ديدار با آقاي هاشمي واحمد آقا محسوس بود اين بود كه ايشان حدس زده بودند كه ابعاد حادثه فراتر از حدي است كه آقاي هاشمي به ايشان گفته اند، لذا در صدد بودند كه در اين مورد اخبار بيشتري كسب كنند. يك روز صبح كه آقاي مقدم كه از همان مقطع تا هم اكنون عضو دفتر ايشان هستند، خدمت ايشان مي روند آقا به اصطلاح به ايشان يك دستي مي زنند و مي گويند: آقاي بهشتي كي شهيد شدند؟ آقاي مقدم هم كه تصور مي كرد آقا قبلاً از مسئله مطلع هستند شروع مي كند ريز جريان را براي ايشان نقل كردن. ما يك لحظه به خودمان آمديم و ديديم آقاي مقدم دارد همه چيز را براي آقا نقل مي كند و ما در مقابل كار انجام شده قرار گرفته ايم و به اين ترتيب ايشان از قضيه مطلع شدند. بعد آقا فرمودند كه حالا راديو و تلويزيون را بياوريد. ما هم تلويزيون را آورديم. من واقعاً هيچگاه يادم نمي رود كه وقتي تلويزيون صحنه مردمي را نشان مي داد كه يك صدا شعار مي دادند: «آمريكا در چه فكريه- ايران پر ازبهشتيه» آقا فرمودند: كي اين حرف را زده، ديگر اين مملكت بهشتي به خودش نخواهد ديد... كه گذشت زمان هر چه بيشتر حكيمانه بودن اين سخن را نشان داد.

¤ ظاهراً ايشان پس از ترور در اولين مراسمي كه شركت كردند، مجلس تنفيذ حكم رياست جمهوري شهيد رجائي بود. آيا در اين مورد خاطراتي داريد؟

-بعد ازترخيص ايشان ازبيمارستان ما يك منزل ساده اي در منطقه اقدسيه تهران از بنياد گرفتيم تا ايشان دوران نقاهتشان را در آنجا طي كنند. درآن منزل اطباء مرتباً به ديدن ايشان مي آمدند. يك روز پرفسور سميعي آمد و گفت قاعدتاً بايد بعد از 13هفته دست شما از آرنج تكان بخورد، اگر تكان نخورد بايد دستتان را عمل كنيد. البته پيش بيني ايشان درست درآمد و پس از مدت مقرر آقا ديدند كه مي توانند آرنجشان را تكان بدهند. اما درمورد سؤال شما بايد عرض كنم كه ايشان در طول مدت نقاهت به شدت دلشان براي امام تنگ شده بود. البته مرحوم حاج احمد آقا مرتباً به ديدن ايشان مي آمدند و از اين طريق با امام ارتباط داشتند اما در طول اين مدت خود امام را زيارت نكرده بودند. من يك روز به ايشان عرض كردم اگر موافق هستيد روز تنفيذ حكم آقاي رجائي شما را به ديدن امام ببريم. ايشان گفتند: خيلي خوب است منتهي يك ماشيني پيدا كنيد كه مرا خيلي اذيت نكند. چون زخمهاي ايشان عميق بود و با يك تكان مجدداً سرباز مي كرد. لذا در طول مدت نقاهت تنها ما چندنفر بوديم كه مي دانستيم چطور مي توان ايشان را حركت داد و راه برد كه زخمها ناراحتشان نكند. به هرحال پس از موافقت آقا ما رفتيم پيش آقاي رجائي و جريان را گفتيم ايشان گفت: هر ماشيني كه براي حمل و نقل ايشان مي خواهيد دراختيارتان مي گذاريم. ما رفتيم پاركينگ رياست جمهوري ديديم تمامي ماشينها تشريفاتي است. ما مي دانستيم كه آقا به هيچ وجه سوار اين نوع ماشين ها نمي شوند ازطرف ديگر ماشينهاي ديگر هم چون در حين حركت زياد تكان مي خوردند، نمي توانستند مورد استفاده ما قرار بگيرند. به هرحال ما با لحاظ تمام جوانب با خودمان به توافق رسيديم كه يكي از همان ماشين هاي بنز را برداريم. چون مي دانستيم كه آقا سوار ماشين هاي تشريفاتي نمي شوند با دوستان قرار گذاشتيم براي اينكه آقا درمورد نوع اين ماشين حساسيتي نشان ندهند و آن را نبينند وقت رفتن ماشين را تا سرحد امكان تا نزديك درب اتاق ايشان بياوريم و از طرفين درب اتاق تا درب ماشين دوستان بايستند تا اينكه يكسره ايشان سوار ماشين شوند. اين برنامه اجرا شد اما وقتي ماشين راه افتاد آقا متوجه نوع ماشين شدند و البته ناراحت. رسيديم جماران و ايشان رفتند خدمت امام. امام خيلي از ديدن ايشان خوشحال شدند و دستور دادند كه كنار صندلي شان در حسينيه جماران براي ايشان هم صندلي گذاشتند و در سخنراني روز تنفيذ هم از ايشان تمجيد كردند. ¤ ايشان چگونه از شهادت شهيدان رجائي و باهنر مطلع شدند؟

-روز 8شهريور ما در محل اقامت آقا صداي انفجار را شنيديم البته خود ايشان نشنيدند چون وقت استراحتشان بود. ما وقتي از شهادت رجائي و باهنر مطلع شديم با توجه به تجربه اي كه از جريان انفجار حزب داشتيم مي دانستيم كه به طور مطلق نمي شود خبر را از ايشان پنهان كرد. لذا اول به ايشان گفتيم كه در نخست وزيري يك انفجار جزئي رخ داده. ايشان بلافاصله گفتند: به من خبر دقيق بدهيد. بعد از حدود نيم ساعت به ايشان گفتيم كه آقاي رجائي و آقاي باهنر در انفجار زخمي شده اند. ايشان يك تأملي كردند و فرمودند: فكر مي كنم خبرتان ناقص است برويد پيگيري كنيد و خبر درست بياوريد. ما ديديم كه ديگر نمي شود پنهان كاري كرد. از سوي ديگر ادامه پنهان كاري ما هم داشت آقا را عصباني مي كرد. لذا مجبور شديم خبر را صاف و پوست كنده به ايشان بگوئيم ايشان بعد از شنيدن خبر بسيار غمگين شدند. به خصوص ميان ايشان و شهيد رجائي يك رابطه عاطفي عميقي برقرار بود. آقاي رجائي هر چند روز يك بار در بيمارستان و نيز خانه اقدسيه به ديدار آقا مي آمد. حتي پيشنهاد رياست جمهوري ايشان را هم خود آقا در بيمارستان دادند. بعد از جريان بني صدر و انفجار حزب جلسه اي در بيمارستان قلب و در محضر آقا با حضور آقاي هاشمي، مرحوم حاج احمدآقا و ساير مسئولان تشكيل شد و اول از خود آقا خواستند تا كانديداتوري رياست جمهوري را بپذيرند. ايشان فرمودند: من با اين وضعيت جسمي توانائي انجام اين مسئوليت را ندارم و بعد آقاي رجائي را پيشنهاد كردند كه مورد قبول و تصويب اين جمع قرارگرفت. به هر حال آقا پس از دريافت خبر شهادت ابراز تمايل كردند كه در مراسم تشييع شهدا شركت كنند. اين دومين خروج ايشان از محل استراحتشان در دوران نقاهت بود. به هر حال ايشان را آنروز به بالكن مجلس شوراي اسلامي برديم و ايشان در عين ضعف جسماني و در حالي كه دستشان روي شانه من بود با حالتي سوزناك براي مردم چند جمله صحبت كردند. از جمله نكاتي كه آن روز ايشان گفتند و خيلي جمع را تكان داد اين بود كه «شما مردم مستضعف بايد افتخار كنيد كه رئيس جمهور شما از طبقه مستضعفين و محرومين بود و زماني در كوچه پس كوچه هاي همين شهر دستفروشي مي كرد». اين جمله صداي گريه مردم را بلند كرد. وقتي سخنراني تمام شد حال آقا به لحاظ همان ضعف شديدي كه داشتند به هم خورد و ما مجبور شديم تا ساعتي ايشان را در همان محل مجلس بستري كنيم تا حالشان قدري بهتر شود.

¤ چه شد كه ايشان پس از شهادت شهيد رجائي كانديداتوري رياست جمهوري را پذيرفتند؟

- امام در آن مقطع از ديدگاه قبلي شان كه روحاني نبودن رئيس جمهور بود عدول كرده بودند از طرف ديگر اثبات حقانيت جريان خط امام و شهادت بسياري از چهره هاي شاخص آن وضعيتي را به وجود آورده بود كه اساساً مردم به چيزي غير از رياست جمهوري چهره هاي برجسته اين طيف راضي نمي شدند. طبعاً در اين شرايط قبل از هر كس ديگر نگاهها به طرف آقا برمي گشت. البته در اين جا هم باز آقا قلبا راضي به پذيرش اين مسئوليت نبودند و از باب اضطرار پذيرفتند. انتخاباتي كه منتهي به رياست جمهوري آقا شد هم از رويدادها و حماسه هاي بزرگ تاريخ انقلاب بود كه ديگر تكرار نشد. با توجه به درصد واجدين شرايط و شركت كنندگان، آقا در آن تاريخ يعني سال 60، 16 ميليون رأي آوردند. از آن تاريخ بود كه ديگر بني صدر و برخي جرياناتي كه در مقطع روياروئي او با خط امام از او در داخل كشور حمايت مي كردند مثل ليبرالها، تا حدي توي لاك خودشان رفتند چرا كه آنها به رأي 11 ميليوني بني صدر تكيه و مباهات مي كردند و رأي 16 ميليوني آقا آنها را كاملاً غافلگير كرد.

¤مسئله جانبازي و اثرات آن تا چه حد بر فعاليت هاي حضرت آقا تأثير گذاشت؟

-به هر حال ايشان تا سال ها بعد از ترور دست دردهاي شديد و عجيبي داشتند و ما خاطرات زيادي از روزها و شب هائي كه دست ايشان درد مي گرفت داريم. برخي از نقاط دست ايشان مانند سرانگشتان حس دارد و بعضي جاهاي ديگر مانند محدوده مچ حس ندارد. گاهي اوقات در دوران مسئوليت رياست جمهوري شب ها پس از انجام كار روزانه، دست ايشان آنچنان داغ مي شد كه اگر كسي آن را مي گرفت تصور مي كرد كه تب بالاي 40درجه دارند. من به سليقه خودم راه هائي پيدا كرده بودم كه حرارت دست ايشان را كم كنم اما آن راه ها هم چندان اثربخش نبود. مثلا گاهي اوقات يك ظرف را پر از يخ مي كردم و حوله اي را در ميان يخ ها مي گذاشتم. وقتي اين حوله به شدت سرد مي شد مي آوردم و دوردست آقا مي پيچيدم. شايد باور نكنيد كه در فرصت كوتاهي اين حوله داغ مي شد. گاهي اوقات درد دست ايشان آنقدر بالا مي گرفت كه مجبور مي شديم از آمپول آرامبخش استفاده كنيم با وجود اينكه اين آمپول ها عوارض داشت و براي ايشان خوب نبود. بعضي وقت ها كه ايشان شب ها در رياست جمهوري مي ماندند نيمه شب دست درد مي گرفتند و در عين حال مايل نبودند كه ما را هم از خواب بيدار كنند. ما به خاطر همين خصوصيت ايشان يك نفر را به عنوان كشيك قرار داده بوديم كه هر وقت نيمه شب ها احساس كرد كه آقا دست درد دارد سريع ما را بيدار كند.

¤ظاهراً حضرت آقا در اولين موردي كه خارج از بيمارستان و محل استراحت خودشان، در انتخابات شركت كردند رأي خودشان را به صندوق مسجد ابوذر انداختند كه شنيدن خاطره آن براي ما مغتنم است.

-بله، ظاهراً سال 61 و در انتخابات مجلس شوراي اسلامي بود كه آقا تصميم گرفتند در مسجد ابوذر رأي بدهند. ما يكي دو روز قبل رفتيم آنجا را چك كرديم. برخي از كساني كه در روز ترور ما را ديده بودند ما را شناختند و ابراز محبت كردند. به هرحال روز انتخابات آقا تشريف بردند به همان مسجد و رأي خود را به صندوق انداختند. البته واقعه 6 تير تأثير معنوي زيادي بر فضاي آن مسجد گذاشت. الان پايگاه بسيج آن مسجد از فعالترين پايگاه هاست. از شلوغترين مساجد تهران است كه گاهي اوقات حياط آن هم در وقت نماز پر مي شود. به هرحال همين مسئله كه نام آن مسجد با نام حضرت آقا همسان و مقرون شده، موجب گرديده كه آنجا كانون توجه بسياري از مردم قرار بگيرد.

¤به عنوان آخرين سؤال، امروز كه پس از سال ها واقعه 6 تيرماه و در نگاهي كلان تر دوران با آقا بودن را در ذهن خود مرور مي كنيد چه احساسي داريد؟

-من وقتي در سال 58 خدمت آقا رسيدم و با ايشان همراه شدم 19 سال داشتم. يعني در دوران جواني و مقطعي كه شخصيت و منش اخلاقي انسان شكل مي گيرد. هرچند كه هرگز براي ايشان شاگرد خوبي نبودم اما بايد اذعان كنم به لحاظ اخلاق اجتماعي و حتي سياسي خيلي از ايشان درس گرفتم. واقعاً از اين بابت خوشحالم كه حداقل بخشي از شخصيت من تحت تأثير معاشرت با آقا شكل گرفته است. آنچه كه من از ايشان براي شما گفتم قطره اي از درياست و اصلا كسي مثل من نمي تواند ترسيم گر منش و سيره ايشان باشد.

¤با تشكر از شما اميدواريم در فرصت مناسب ديگري از خاطرات ديگر شما هم استفاده كنيم.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31