قسمت سي ام خاطرات احمد احمد
زندان قزل حصار (1) و آزادی دوباره
شانزدهم شهریور سال 1351 مهدی رضایی اعدام شد ، بچه ها تصمیم گرفتند در اتاق بزرگی که به اصطلاح به آن " اتاق اجتماع " (2) می گفتند برای او مجلس ترحیمی برگزار کنند ، در این مراسم بزرگداشت فرد اصلی و صاحب مجلس آیت الله انواری بود که دم در اتاق نشسته بود و افراد می آمدند و به او تسلیت می گفتند .
در این میان چند نفر از مارکسیست ها برای ساواکی ها خبر مراسم یادبود را بردند ، ساواک پس از کلی تحقیق و تفحص 5 نفر از عوامل اصلی این مراسم (احمد شاه بداغلو ، حسین حسینی زاده ، ابوالقاسم سرحدی زاده ، سید محمد کاظم موسوی بجنوردی و من) را بازداشت و 5 شبانه روز به سلول انفرادی انداخت .
سپس شورایی را تشکیل داد و هر یک از ما را به نقطه ای تبعید کرد ، چون از زندان و حبس مقرر من 9 ماه بیشتر باقی نمانده بود مرا به قزل حصار بردند تا برای تصمیمات بعد زیاد دور نباشم . (اسناد شماره 14 و 15)
در زندان قزل حصار مرا به بند 1 که مختص زندانیان سیاسی بود بردند ، وقتی وارد بند شدم ناگهان دم در از دست راست ناصر یراقی جلو رویم ظاهر شد ، یکه خورد و گفت : " یا الله ! احمد آقا ! ... " و شروع کرد به روبوسی .
سپس مرا به اتاق خود برد ، محمد حسن ابن الرضا (3) نیز آنجا بود ، از دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدیم ، بعد فهمیدم که از بچه های مؤتلفه اسلامی شهید اسدالله لاجوردی (4) نیز در آنجا بسر می برد .
روز بعد صحنه هایی که دیدم بسیار جالب بود ، در آنجا بر خلاف زندان قصر هیچ تمایزی بین مسلمان و مارکسیست نبود ، علت را از لاجوردی پرسیدم ، گفت که اینجا جو بسیار نامناسب است و باید از اختلاف اجتناب و در مسائل تقیه کرد و این یک ضرورت است .
در قزل حصار مسلمان ها در اقلیت بودند ، به خاطر همین از برخورد مستقیم و متعارض با مارکسیست ها و حتی با مجاهدین خلق اجتناب می کردند ، در مواردی که مسلمان ها با مارکسیست ها صراحتاً مخالفت و برخورد می کردند در قبالش ضربات و آسیب های جبران ناپذیری از ناحیه آنها می خوردند ، لذا ضمن رعایت احتیاط از حیث مسائل شرعی با آنها نیمه معاشرتی نیز داشتند .
من نیز در آن زندان برنامه های عادی خود را دنبال کرده و به عبادت ، مطالعه ، ورزش و ... پرداختم ، کار قلاب باقی را زیر نظر شهید لاجوردی شروع کردم و توانستم در مدت کوتاهی توری های زیبایی ببافم .
در آن زندان بود که با محسن طریقت ، فرهاد صفا ، سید علی سید احمدیان و عباس داوری آشنا شده و شروع به بررسی مبانی فکری مجاهدین خلق کردم و برای کسب اطلاعات و تحلیل های بیشتر در این زمینه در کلاس های دکتر سید احمد طباطبایی حاضر می شدم .
ما برای دوری از نجاست مارکسیست ها ، تا مدتی برنامه ها را به شکلی پیاده می کردم که تحویل و تقسیم غذا به عهده بچه های مسلمان بیفتد ، ولی این امر دیری نپایید و آنها متوجه نقشه و طرح ما شدند ، برای جبران و تلافی این عمل خود رفته و غذا را تحویل می گرفتند ، در نتیجه ما آن غذا را نمی خوردیم و به نان خالی اکتفا می کردیم .
حدوداً یک ماه بعد شهید لاجوردی داوطلبانهت به زندان مشهد منتقل شد ، تا به آقایان حبیب الله عسکر اولادی و ابوالفضل حیدری که چندی پیش به آنجا تبعید شده بودند بپیوندد ، با رفتن او یکی از یاران سفت و قرص ما در زندان کم شد .
یکی از برنامه های سازنده برای ما در زندان روزه گرفتن بود ، بیشتر بچه های مسلمان در ماه های رجب ، شعبان و رمضان روزه بودند ، این روزه ها بیشتر جنبه عبادی – سیاسی داشت و بهانه ای بود تا مدتی از خوردن و آشامیدن در نزد مارکسیست ها پرهیز شود ، هشتاد روز از روزه گرفتن من نمی گذشت که بیماری حساسیت به بود که در زندان اوین به آن گرفتار شده بودم عود کرد ، عیجب بود ، من حتی به بوی آب نیز حساس شده بودم .
دیگر نه آب ، نه نان و نه هیچ چیز دیگر نمی توانستم بخورم ، وضع بسیار رقت آور و ناراحت کننده ای داشتم و حالم روز به روز به وخامت می گرایید ، به مرگ نزدیک می شدم ، تا این که بر اثر کمک دوستان و پرهیز از خوردن غذاهای بودار حالم خوب شد ، ولی همچنان به مراقبت هایم ادامه می دادم . در بهار به خاطر گرده افشانی گلها ، عطر و بوی گل ها ، چمن ها و درختان اصلاً از سلول و بند بیرون نمی آمدم و خود را با مطالعه کتاب سرگرم می کردم .
آخرین روزهای زندان را با برنامه های همیشگی ، توأم با بیماری سخت حساسیت طی کردم و سرانجام در 27 خرداد ماه 1352 آزاد شدم . (سند شماره 16)
در این مدتی که من در زندان بسر می بردم ، خانواده منزل قدیمی خود را فروخته و با کمک و استعانت مالی برادرم خانه ای جدید در چهارراه لشکر خریده بودند ، از این رو پس از آزادی برای اولین مرتبه پای در این منزل نو گذاشتم .
همگرایی حزب الله با سازمان مجاهدین خلق
گروهی را که با اهداف مقدس و با تجربیات چندین و چند ساله مبارزه به وجود آورده بودیم با مقاومت های خود در زیر شکنجه و مسلخ از تعرض و دسترس ساواک مصون نگه داشته بودیم ، پس از رفتن عباس آقا زمانی به خارج از کشور و به زندان افتادن من و در اقلیت قرار گرفتن جواد منصوری ، کادر مرکزی به مسیری انحرافی افتاد و راه غلطی را پیمود که به آخر عمر خود رسید .
سازمان مجاهدین خلق به دلیل ضربه مهلک ساواک در شهریور سال 1350 و دستگیرش تعداد زیادی از رهبران و اعضای آن و تحت تعقیب بودن هوادارانش ، در معرض نابودی و اضمحلال قرار گرفت .
در این گیر و دار فردی به نام مصطفی جوان خوشدل که از طریق علیرضا سپاسی با حزب الله مرتبط شده بود از حزب درخواست کمک کرد ، حزب الله به دنبال این خواسته تعدادی از اعضا و هواداران فراری و تحت تعقیب سازمان را در خانه های تیمی خود مخفی کرد ، در گام بعدی با امکانات محدود خود جزوات و اعلامیه های سازمان را چاپ و تکثیر کرد .
شروع این همکاری نقطه سقوطی برای حزب الله بود ، از هم گسیختگی و انحطاط حزب الله زمانی متجلی شد که به فکر طرح ادغام با سازمان مجاهدین افتاد ، بین اعضای آن اختلاف نظر و تفرقه روی داد ، گویا پس از طرح مسئله ادغام در کمیته مرکزی حزب ، جواد منصوری به شدت با آن مخالفت کرده و سپس از حزب الله کناره گرفت .
برخی چون علیرضا سپاسی و محمد مفیدی در حزب مانده و به سازمان پیوستند ، علیرضا سپاسی از جمله افرادی بود که توانست پس از جذب ، مراتب ارتقای خود را در سازمان با سرعت طی کند ، او بعدها از اعضای اصلی و پدید آورنده شاخه مارکسیستی سازمان به نام پیکار به رهبری محمد تقی شهرام شد .
" بوی سیب "
اشتغال ، ازدواج
آشنایان و دوستان از همان روزهای اول پس از آزادی برای احوال پرسی و کسب اخبار زندان به دیدنم می آمدند ، در حالی که من راضی به این امر نبودم و اصرار داشتم به دلیل کنترل ها و مراقبت های ساواک از آمد و شد به منزل ما پرهیز کنند .
مدتی به این منوال گذشت ، می بایست کاری برای خود دست و پا می کردم ، به خاطر داشتن سابقه محکومیت کیفری کسی حاضر به ارائه یک شغل مناسب به من نبود ، با خیلی ها مذاکره کردم ولی بی حاصل بود ، تا این که در دیداری با شهید حاج محمد صادق اسلامی مسئله را مطرح کردم ، او مرا در کارخانه لعاب قائم (5) که خود مدیر عاملش بود پذیرفت و به این ترتیب مشغول به کار شدم ، کنترل و مراقبت ساواک از من همچنان ادامه داشت ، آنها در هر جا و در هر زمان سایه به سایه دنبالم بودند .
با یافتن کار به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتادم ، موضوع را با دوستان نزدیکم در میان گذاشتم ، آنها نیز به گرمی استقبال کردند و چند مورد را معرفی کردند ، از جمله روزی که در منزل آقای عباس دوزدوزانی (6) مهمان بودم او به اتفاق همسرش به من گفتند : " احمد ! اگر می خواهی ازدواج کنی دنبال کسی نرو ، ما یک نفر را برایت در نظر گرفته ایم ، موضوع را زمانی که تو در زندان بودی با او در میان گذاشتیم و او در کلیت قضیه موافق بود ، این مدت هم منتظر بودیم تا آزاد شوی و برایت اقدام کنیم ."
پرسیدم : " این دختر خانم کیست ؟ " عباس گفت که او دختر خاله همسرم و اهل رینه (7) است ، درباره موضوع و مورد دقیق تر صحبت کردیم ، روزهای بعد اطلاعات بیشتری در خصوص اخلاق ، رعایت حجاب ، تقید به احکام اسلامی ، وضعیت و موقعیت خانواده فرتوک زاده به دست آوردم .
منزل آنها در محله سرآسیاب دولاب تهران بود که در تابستان به ولایت خود رینه می رفتند ، فاطمه فرتوک زاده دختری مؤمن ، محجبه بود که در خانواده ای بسیار مذهبی پرورش و تربیت یافته بود ، او از همان دوران کودکی و نوجوانی در جلسات مذهبی و هیئت ها شرکت می کرد و با دختر خاله خود (خانم آقای دوزدوزانی) رابطه ای بسیار نزدیک داشت .
او از این طریق به مسائل سیاسی نیز علاقمند شده بود ، البته آقای دوزدوزانی با توجه به سکونت موقف خود در منزل آقای فرتوک زاده روی افکار همسر خود و افکار فاطمه و محمد رضا فرتوک زاده تأثیر گذاشته و آنها را به مقولات مبارزه و سیاست علاقه مند کرده بود ، محمد رضا فرتوک زاده (8) دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه شیراز بود .
حاج یوسف رشیدی که وساطت ازدواج ما را پذیرفته بود ، برای ملاقات من با محمدرضا در پارک نازی آباد برنامه ای تنظیم کرد ، در این ملاقات من شرایط خانواده و خواهر او را برای ازدواج شنیدم و شرایط خود را نیز گفتم .
توضیح دادم که بر اثر فعالیت های سیاسی دارای سابقه زندان سیاسی هستم ، در آینده نیز خط مبارزه را ادامه خواهم داد ، در این مسیر خطرات بسیاری است و هر لحظه ممکن است با ساواک روبرو شوم ، امکان تعقیب ، دستگیری ، زندان و حتی مرگ در این راه برایم وجود دارد ، می بایست کسی که شریک زندگی و همراه من می شود تمام این مسائل را بداند و بپذیرد .
محمدرضا که جوان بسیار منطقی و فهمیده ای بود گفت : " .... من قبلاً درباره شما تعریف هایی شنیده بودم و امروز که از نزدیک شما را دیدم و صحبت کردم خیالم راحت شد ، من و خواهرم برای این وصلت مشکلی نداریم ، فقط باید بدانید که پدر و مادرم با رژیم موافق نیستند ، ولی آن قدر هم مخالف نیستند که دخترشان را به یک مبارز سیاسی بدهند ، از این رو من تضمینی برای شکل گرفتن این ازدواج تمی توانم بدهم ، اما از طرف من خیالت راحت باشد که با این وصلت صد در صد موافق هستم ."
چون تابستان بود خانواده فرتوک زاده در رینه به سر می بردند ، حاج یوسف رشیدی قرار ملاقاتی با خانواده آنها در رینه برایم گذاشت ، از همان برخورد اول نشان رضایت از چهره مادر هویدا بود ، پس از صحبت ها کلی با فاطمه خانم نیز درباره جزئیات بیشتری صحبت کردیم .
به او گفتم : " معیار انتخاب همسر برای من ایمان او است و این که بداند با شروع این زندگی قدم به راه پر مخاطره ای می گذارد ، دوری ، تعبید ، تعقیب ، مبارزه و گریز باید برایش مفهوم جهاد در راه خدا را داشته باشد و همه را تحمل کند ." به او گفتم که مبارزه برای من یک تکلیف است ، و برای عمل به تکلیف زمان و مکان نمی شناسم .
او نیز گفت : " من هم از شوهر آینده ام انتظار دارم که مرد مؤمن و مرد خدا و پاکدامن باشد ، در این صورت هر مشکل ، سختی و حرمان او مشکل ، سختی و حرمان من نیز هست ." چارچوب و بنیان اولیه زندگی ما در این جلسه تعیین و ریخته شد ، یکی دو ملاقات دیگر به ویژته با پدر خانواده صورت گرفت و موافقت نهایی برای شروع این وصلت گرفته شد .
به این ترتیب در اول مهر ماه سال 52 زندگی مشترک ما آغاز شد ، جشن ساده و کوچکی نیز به اصرار خانواده برپا کردیم و قدم به دنیای تأهل گذاشتیم ، برای کاهش هزینه ها در دو اتاق از منزل پدرم ساکن شدیم .
_________________________
1- زندان قزل حصار در شهرستان کرج قرار دارد .
2- اتاق اجتماع زندانیان از سایر اتاق های بند بزرگتر بود ، از این رو زندانیان جلسات و مراسم مختلف خود را در آنجا برگزار می کردند ، در برخی زندان ها این اجتماع در اتاق شکل می گرفت که شخصیت بازر و مهمی در آن زندانی بود .
3- سید محمد حسن ابن الرضا فرزند سید ابوالفضل در سال 1325 در قنات آباد تهران به دنیا آمد ، او در خانواده ای پرورش یافت که به جمعیت فداییان اسلام و شهید نواب صفوی و شهید واحدی علایقی داشتند ، محمد حسن در سنین جوانی در راهپیمایی روز عاشورای سال 1342 شرکت کرد ، وی که پس از اخذ دیپلم به شغل معلمی روی آورده بود بخشی از ساعت کلاس های درس خود را به بیان مسائل سیاسی می پرداخت .
وی در اوایل سال 1344 به عضویت حزب ملل اسلامی در آمد و پس از کشف حزب در مهر سال 44 او نیز دستگیر و پس از طی دادگاه بدوی و تجدید نظر به 8 سال زندان محکوم شد ، او در مدت محکومیت خود برای چندین ماه به زندان ساری تبعید شد و روزهای تلخی را گذراند ، او پس از آزادی در سال 1352 و با اقدامات حمایتی و پشتیبانی در صحنه مبارزه باقی ماند تا نهضت به پیروزی رسید .
4- شهید اسدالله لاجوردی رد سال 1314 در تهران متولد شد ، او تحصیلات اولیه را تا سیکل ادامه داد و پس از آن در پای درسهای مرحوم حجت الاسلام سید علی شاهچراغی حاضر شد ، وی برای تأمین معاش خود و خانواده در بازار تهران مشغول شد ، در سال 1342 به عضویت شورای مرکزی هیئت های مؤتلفه اسلامی در آمد ، یک سال بعد در ارتباط با اعدام انقلابی حسنعلی منصور دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد .
او در جریان مسابقه فوتبال ایران و اسرائیل یکی از عوامل انفجار دفتر هواپیمایی ال . عال (EL.AL) بود ، از این دو دستگیر و به چهار سال زندان محکوم شد و مورد شکنجه های وحشیانه قرار گرفت به طوری که در اثر آن چشمانش کم سو و کمرش دچار نقیصه شد ، او در این مدت زندان های قزل قلعه ، قصر ، قزل حصار و مشهد را از سر گذراند و پس از طرح فضای باز سیاسی در کشور در تاریخ 27/5/1356 از زندان آزاد شد .
شهید لاجوردی در سال 1357 به کمیته استقبال از امام پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسئولیت های مختلفی از جمله دادستانی انقلاب اسلامی و ریاست کل زندان های کشور خدمت کرد و سرانجام در تابستان سال 1377 به دست عوامل کوردل سازمان منافقین به شهادت رسید .
5- کارخانه لعاب قائم واقع در شهر ری بود که توسط چند بازاری راه اندازی شده بود تا زندانیان سیاسی پس از آزادی در آن به کار بپردازند و معاش خود را تأمین کنند .
6- عباس دوزدوزانی در سال 1321 در شهر تبریز به دنیا آمد و در خانواده ای مذهبی و متدین تربیت و پرورش یافت ، او در سال 1329 به تهران آمد و پس از گذر از دوره تحصیلات ابتدایی در سال 1333 تحصیلات متوسطته را در رشته طبیعی به پایان رساند و در سال 1339 وارد دانشگاه شد ، با تحصیل در دانشگاه فعالیت های سیاسی و مذهبی وی پا گرفت ، در سال 1343 به جرگه اعضای حزب ملل اسلامی پیوست و پس از کشف حزب در مهر سال 1344 دستگیر و زندانی شد .
او در سال 1345 از زندان آزاد شد ولی به خاطر سابقه سیاسی نتوانست تحصیلات تکمیلی دانشگاه را پی گیرد ، از این رو به کار دفتر نویسی و حسابداری در بازار روی آورد ، دوزدوزانی در سال 1346 در جشن تاجگذاری به اتهام ترور شاه بازداشت و 40 روز در زندان قزل قلعه به بند کشیده شد ، وی در سال 1349 به صفوف یاران گروه حزب الله پیوست و در سال 1351 برای سومین بار روانه زندان شد ، این بار 5 سال را در زندان های مخوف شاه بسر برد.
او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1358 در پایه ریزی سپاه با دیگر یاران و همراهان خود نقش بسزایی داشت و عضو شورای فرماندهی سپاه بود ، در اواخر سال 1358 به فرماندهی کل سپاه منصوب شد ، در سال 1359 در پی توطئه بنی صدر از فرماندهی سپاه کناره گیری کرد ، عباس دوزدوزانی در کابینه شهید رجایی وزیر ارشاد اسلامی بود ، وی برای سه دوره به نمایندگی مردم تبریز و تهران در مجلس شورای اسلامی انتخاب شد ، از دیگر مسئولیت های او می توان مشاورت وزیر فرهنگ و آموزش عالی ، عضویت شورای مرکزی انجمن اسلامی معلمان و عضویت در شورای شهر تهران اشاره کرد .
7-رینه دهکده ای ییلاقی واقع در جاده هراز نزدیک منطقه آب اسلک می باشد .
8- دکتر محمد رضا فرتوک زاده در سال 1329 در خانواده ای مذهبی و متدین متولد شد ، وی تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان مروی به اتمام رساند ، سپس در رشته پزشکی دانشگاه شیراز پذیرفته شد ، در آنجا با دوستان دانشکده مهندسی به فعالیت های سیاسی پرداخت ، او در خاطرات خود بیان می کند : " .... در گروه پزشکی اصولاً افراد محافظه کارند و کمتر به سمت فعالیت های سیاسی – مذهبی می آیند ، از این رو من اجباراً خود را به بچه های گروه مهندسی نزدیک کردم ، در آنجا با افرادی چون احمد توکلی ، مهندس احمد حلالی ، مهندس صابری و مهندس وجیه اللهی دوست شده و به فعالیت سیاسی و مذهبی پرداختم ."
محمد رضا فرتوک زاده در طول مبارزات خود سه دوره دستگیر و روانه زندان شد و زندان های عادل آباد شیراز و اوین را تجربه کرد ، او در سال 1357 موفق به اخذ دکترای پزشکی شد و در سال 61 پس از طی دوره تخصصی پزشکی خانواده رئیس دانشگاه شیراز شد ، او همچنین در رشته چشم پزشکی از دانشگاه شهید بهشتی تهران تخصص گرفت و گاهی فوق تخصص پیوند قرنیه چشم را نیز از دانشگاه تهران دریافت کرد .
وی در خصوص ازدواج خواهرش با آقای احمد گفت : " خواهرم قبل از ازدواج کلاس های آموزش قرآن هم در رینه و هم در سرآسیاب دولاب داشت ، زمانی که من دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز بودم چند خواستگار برای او آمد ، که مورد قبولش قرار نگرفتند . زیرا وی دنبال فردی بود که حایز جنبه مذهبی و سیاسی باشد .
تا این که احمد آقا از طرف آقای دوزدوزانی مطرح شد ، همشیره نظر مرا در این مورد خواست و نظر من برای او بسیار مهم و مؤثر بود ، من با احمد آقا صحبت کردم و او را برای وصلت با خواهرم مناسب دیدم و قبول کردم ، خواهرم هم پذیرفت . پذیرش و تأیید آقای احمد علاوه بر جنبه عبادی – سیاسی او ، وجود برادرش حاج مهدی احمد از بچه مذهبی های فعال و فهمیده و نیز معرف او آقای عباس دوزدوزانی بود که هر دو مورد قبول ما بودند .
(واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی)