شهید زهرا دهقانی نوشآبادی در 1 فروردین 1349 در روستای «نوشآباد» از توابع شهرستان کاشان به دنيا آمد. او در 7سالگی در زادگاه خود به مدرسه رفت و تا دوم دبیرستان در رشته ریاضی ادامه تحصیل داد. برادرش شهید حسن دهقانی نوشآبادی, کارمند اداره دارایی کاشان بود و زهرا نیز برای ادامه تحصیل در منزل او در کاشان زندگی میکرد.
اواخر مردادماه 1365، زهرا دهقانی به همراه خانوادهاش برای زیارت حرم حضرت معصومه(س) به قم سفر کردند که در نهایت در روز بیستوپنجم مردادماه 1365، او به همراه برادرش در جریان عمليات تروريستي بمبگذاری منافقین در شهر قم به شهادت رسیدند.
در ادامه مروری میکنیم، سرگذشت شهید زهرا دهقانی نوشآبادی را به روایت مادرش:
«زهرا فرزند آخرم بود و از همان کودکی در جلسات مذهبی و قرآنی بهطور جدی شرکت میکرد. دختری محجوب بود و علاقهمند بود تا سهمی در مسائل سیاسی کشور و پیروزی انقلاب داشته باشد. هنگامیکه نوجوانی بیش نبود و برادر بزرگترش در جبهههای جنگ با متجاوزان بعثی میجنگید، در نامهای خطاب به او نوشت:«برادر! ایکاش من هم پسر بودم و با تو به جبهه میرفتم. خوشا به حال تو که هم در راه خدا جهاد میکنی و هم ذخیرهای برای آخرت خود اندوخته میکنی.»
زهرا هیچوقت برادرش را به اسم کوچک صدا نمیزد. از همان کودکی او را داداش صدا میزد و علاقه خاصی به برادرش، حسن داشت. برادرش هم به او خیلی وابسته بود. در جبهه مرتب برایش نامه مینوشت و مشوق خوبی برای زهرا بود.
آرزوی زهرا همیشه شهادت بود و از همه میخواست که برای شهادتش دعا کنند. آخر هم به آرزویش رسید، آرزویی که در عید قربان سال 1365 برآورده شد.»
خواهر زهرا، معصومه دهقانی در مورد روز حادثه میگوید:
«بیستوپنجم مردادماه و مصادف با عید سعید قربان بود. آن روز قرار بود وسایلمان را جمع و جور کنیم، آخرین زیارتمان را انجام دهیم و به سوی اصفهان حرکت کنیم. برادرم به طرف زهرا رفت و گفت: «آبجی آینه داری؟» خواهرم آینه جیبیاش را با یک شانه کوچک به او داد. برادرم موهایش را شانه زد، کمی عطر به خودش زد و با تبسم زیبایی که بر لب داشت، گفت: «خب وضو هم که دارم.» همگی به سوی حرم حرکت کردیم. داخل بازار، نزدیک حرم بودیم که خواهرزادهام گفت: «مامان تشنهام.» خواهر و برادرم ایستادند تا به او آب بدهند، در همین حین صدای انفجار مهیبی بلند شد و در یک چشم بر هم زدن، همه چیز را به هم ریخت. همه چیز برایم تیرهوتار شد. آتش و دود اطرفم را گرفته بود و چیزی پیدا نبود. هر کدام به گوشهای پرتاب شدیم. همه هراسان به این طرف و آن طرف میدویدند و همهمه میکردند. هیچیک از افراد خانوادهام را ندیدم. صدای مرگ بر منافق و اللهاکبر به گوشم میخورد. دوباره اطرفم را نگاه کردم. انگار همه افراد خانوادهام گم شده بودند. از ترس داشتم سکته میکردم. چندبار تلاش کردم که سرِ پا بایستم؛ اما هربار که نیمخیز میشدم، دوباره روی زمین میافتادم و گریه میکردم. در همین حین یک نفر از راه رسید و گفت: «دخترم تو مجروح شدی؟» با گریه گفتم: «نه آقا!» از روی زمین بلندم کرد و من را به طرف ماشین برد. فریاد زدم و گفتم: «من را کجا میبری؟» گفت: «نگران نباش! به بیمارستان میرسانمت.» همینطور که داد و فریاد میزدم، ناگهان چشمم به پدر و مادرم افتاد. خواهر و برادرزادهام هم با آنها بودند. پدرم به طرفم دوید و گفت: «باباجون نگران نباش! تو را بیمارستان میبرند. من هم بقیه را پیدا میکنم.»
بین راه مدام بیتابی میکردم. راننده گفت: «دخترم چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ مادر و پدرت در راه هستند.» اشارهای کرد به دو نفر دیگری که داخل ماشین بودند تا من مراعات آنها را بکنم. یک نفرشان پسر جوانی بود. او روی صندلی جلو بود و به خاطر سوختگی زیاد رمقی برایش نمانده بود و دیگری دختر جوانی که روی صندلی عقب، کنار من خوابیده بود. او هم مجروح شده بود.
داخل ماشین پر از خون شده بود. حالشان خیلی وخیم بود. معلوم بود که آخرین لحظات عمرشان را میگذرانند. زیرچشمی به دختر نگاهی انداختم و دیدم که لباسش آشناست. کنجکاو شدم و نگاهی دوباره به او انداختم. متوجّه شدم خواهرم زهرا است. باورم نمیشد. حیرتزده فریاد کشیدم: «آقا تندتر!» راننده با تعجب پرسید: «او را شناختی؟» با گریه گفتم: «خواهرم است.»
زهرا در حالیکه چشمانش را به سختی باز و بسته میکرد، نگاهی به من کرد و از گوشه چشمش چند قطره اشک سُر خورد و پایین ریخت.
بالاخره به بیمارستان رسیدیم. ماشین توقّف کرد و امدادگران در ماشین را باز کردند و ما را با برانکارد به اورژانس انتقال دادند. قبل از اینکه خواهرم را روی برانکارد بگذارند، دوباره بادقّت او را نگاه کردم. چادر نداشت. حس کردم از این که چادر ندارد، ناراحت است. چادرم را برداشتم و روی سرش انداختم. او را به همراه آن پسر جوان به اتاق عمل بردند.
خبر شهادت زهرا و حسن
ساعت ۲ بعد از ظهر، چند نفر از فامیل برای عیادتمان به بیمارستان آمدند. ساعت ملاقات که تمام شد، خداحافظی کردند و رفتند. به مادرم گفتم: «چرا هیچکدام پیش ما نماندند؟!» مادرم سعی کرد با حرفهایش من را سرگرم کند تا خوابم ببرد؛ ولی نمیدانستم که صدای گرفتۀ مامان و آشفتگی فامیل و اشکهای صبورانه خواهرم، همه و همه بهخاطر از دست دادن خواهر و برادرم است، و از همه مهمتر، غافل از اینکه آن جوان سوخته داخل ماشین، برادرم بود. هر سه نفرمان در یک ماشین بودیم و من فقط خواهرم زهرا را شناختم. در آن حادثه تروریستی، از خانواده ما دو نفر شهید و پنج نفر مجروح شدند. برادرم قبل از این که به شهادت برسد، قرار بود به جبهه اعزام شود؛ ولی یکی از دوستانش به او گفته بود: «تو تازه از جبهه برگشتهای و چندبار دیگر هم رفتهای، بگذار اینبار من به جایت برم.» خواهرم نیز همیشه آرزوی شهادت داشت.»