گفت و گو با عزت شاهي
*شما از نخستین كسانی بودید كه از همان ابتدا با سازمان مجاهدین در ارتباط بودید. مختصری از سوابق و پیشینه و مبارزات خود و سازمان مجاهدین را بیان كنید.
آشنایی من ابتدا با گروههای مذهبی و مبارزان بازار و در ادامه با گروه مؤتلفه رخ داد. پس از ترور حسنعلی منصور بسیاری از آنان دستگیر شدند و تشكلشان هم متفرق شد. هفده سال بیشتر نداشتم كه یك گروه متفرقه تشكیل دادم و مبارزات خود را با تعدادی از دوستان ادامه دادیم. آن زمان بیشتر تشكلهای مبارزاتی، مذهبی بودند. گروههایی را هم كه نماز نمیخواندند به جبهه ملی منتسب میكردند. بچههای جبهة ملی هیچگاه اظهار نكردند كه ما كمونیست هستیم. گروههای چپ هم بعد از وقایع سیاهكل یعنی بعد از سال 1350، مطرح شدند. پیش از آن تحت عنوان ماركسیست گروهی شكل نگرفته بود. نماد ماركسیسم در ایران حزب توده بود. قسمت اعظم كار من پخش اعلامیههای آقای خمینی بود. حتی وقتی هم كه ایشان به نجف اشرف تبعید شدند پخش اعلامیه را متوقف نكردم. این اطلاعیهها توسط شهید آقای سعیدی به دست ما میرسید. در سال 1347، وقتی كه چهارمین دورة جام ملتهای آسیا به میزبانی ایران برگزار شد. بازی ایران و اسرائیل در مرحله فینال فرصت خوبی برای پخش اعلامیه و اعلام انزجار نسبت به اعمال اسرائیل در فلسطین بود. بهعنوان اعتراض به حضور اسرائیل در منطقه، اعلامیههایی را در خصوص جنایات آن رژیم نسبت به مردم مظلوم فلسطین با كمك دوستان در چهارگوشة ورزشگاه شهید شیرودی پخش كردیم. دوست داشتم در بازی نهایی، ایران مغلوب اسرائیل شود تا با استفاده از هیجانات مردم علیه اسرائیل موضع گرفته شود و شعار سر دهیم؛ ولی اینطور نشد و در وقت اضافی ایران دو بر یك به پیروزی رسید. مردم پس از بازی، خوشحال به خیابانهای اطراف ورزشگاه هجوم آوردند و ما هم با استفاده از فرصت، اعلامیهها را پخش كردیم و شعار دادیم. پس از آن هم همراه با سیل جمعیت به راه افتادیم و دفتر هواپیمایی «العال» را به آتش كشیدیم. خوشبختانه در آن روز هیچكدام از بچهها دستگیر نشدند.
در اردیبهشت 1349 تعدادی از سرمایهداران آمریكایی به رهبری راكفلر به ایران آمدند. بهعنوان اعتراض اعلامیهای بلندبالا و تند نوشتیم و برای امضا خدمت چند تن از مقامات سیاسی آن روزگار مثل مرحوم بازرگان و طالقانی بردیم. این حساب را كردیم كه اگر مقامات سیاسی آن را امضا كنند مسئولیت عواقب آن از گردن ما ساقط میشود. در این اعلامیه تمام وقایع كودتای 28 مرداد و گرفتاریهای متعدد كشور ایران را به آمریكای جنایتكار نسبت داده بودیم. پخش كردن چنین اعلامیههایی دو سه ماه بیشتر زندانی نداشت. ولی اگر اعلامیه را خودمان امضا میكردیم یك حركت گروهی محسوب بود و جرممان بهمراتب سنگینتر میشد. به هر حال، آن بزرگواران اعلامیه را امضا نكردند. در این بین آقای سعیدی گفت: «من این را امضا نمیكنم ولی اعلامیهای تهیه میكنم، شما آن را به جای این پخش كنید.»
*پیش از آشنایی با اعضای سازمان مجاهدین جذب چه گروهها یا تشكلهای مبارزاتی و سیاسی شده بود؟
اعضای گروه ما را به سبب پخش اعلامیه دستگیر كردند. آن موقع هنوز اسمی برای گروه خود انتخاب نكرده بودیم و اعلامیه را تحت عناوینی چون «ملت مبارز ایران»، «ملت مسلمان ایران» و «جبهة آزادیبخش ملی ایران» چاپ و پخش میكردیم.
میخواستیم به رژیم حاكم القا كنیم چند تشكل و گروه سیاسی در تدوین، چاپ و پخش آن اعلامیهها دست دارند. دوستانی كه دستگیر شدند همة تقصیرها را متوجه من كردند و ساواك هم برای دستگیری من عزم خودش را جزم كرد. پس از آن حدود یك سالی با بچههای حزبالله بودم. آنها از بقایای حزب ملل اسلامی بودند. در فعالیتهای مبارزاتی متوجه شدم كه بچههای حزبالله قدری به سوی روشنفكری گرایش پیدا كردهاند و بر همین اساس به لحاظ مذهبی هم چندان مقید نیستند. علاوه بر این مسائل امنیتی را هم رعایت نمیكردند. بنابراین از آنها جدا شدم و حدود سالهای 1350 بود كه با سازمان مجاهدین آشنا شدم.
*از نحوه آشنایی و ارتباط خود با اعضای سازمان مجاهدین و چگونگی همكاری خود با آن سازمان برایمان بگویید.
آقای داودی كه بعدها به مهرآیین تغییر نام داد از دوستان من و مربی رزمی بچههای مجاهدین در رشتة جودو و كاراته مسبب آشنایی من با اعضای سازمان بود. داودی موتورسوار قابلی هم بود و به «ممد موتوری» شهرت داشت.
یك روز به من گفت: «یكی از دوستان میخواهد تو را ببیند. بیا منزل ما كمی ورزش كن، با او هم حرف بزن ببین چه میگوید.» من هم رفتم و با شخصی آشنا شدم كه برای تمرین جودو آمده بود و انسان خوب و متینی به نظر میآمد. بعدها فهمیدم او علیرضا زمردیان است. علیرضا سطحش از من خیلی بالاتر بود. حدس زدم، مهرآیین او را به من معرفی كرده تا سفارش و جذبش را به همكارانی كه دور و برم دارم بكنم. ولی وقتی دیدم كه در كلاس بالاتری نسبت به من قرار دارد و آدم تشكیلاتی است ارتباطم را قطع كردم. میخواستم به لحاظ مسائل امنیتی، مشكلی متوجه من و آقای مهرآیین نشود. به بهانة مسافرت جدا شدم و توانستم به اطلاعاتی از او دست پیدا كنم. فهمیدم دانشجو و عضو گروه سازمان مجاهدین است. بعضی از اعضای این گروه را در سال 1350 دستگیر كردند. زمردیان چون به لحاظ تحصیلات و فن بیان نسبت به سایر اعضای گروه برتری داشت در واقع تئوریسین و ایدئولوگ سازمان محسوب میشد. در زندان، بچههای سازمان مجاهدین انحراف ایدئولوژیكی پیدا كردند و ماركسیست شدند. آبانماه 1350 وحید افراخته به واسطة یكی از دوستان به من معرفی شد. این گروه بعد از دستگیری افرادش نیاز به جذب نیروهای جدیدی داشت و چون افراخته میدانست ما امكانات خاصی داریم و از مبارزات من هم اطلاعاتی داشت، این ارتباط را برقرار كرد تا بتواند از امكانات ما به نفع سازمان استفاده كند. با وحید افراخته پیاده از بوذرجمهری تا میدان گمرك قدم زدیم و صحبت كردیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم كه با هم ارتباط داشته باشیم. چند ماهی كه گذشت احساس كردم اینها فقط در پی تخلیه اطلاعاتی من هستند.
من از خانوادهای مذهبی بودم و با بسیاری از روحانیان هم مراوده داشتم. آنها نوع مبارزات من را میدانستند، به همین خاطر جزوات و نوشتههایشان را به من نمیدادند. حس كردم افراد سازمان برخوردی دوگانه دارند و نان را به نرخ روز میخورند! شعارشان این بود: «لزومی ندارد مردم بفهمند ما چه نوع تفكری داریم. ما بر علیه رژیم مبارزه میكنیم. هركس دیگر هم كه طالب مبارزه است میتواند به ما ملحق شود.»
بر همین اساس بود كه با آنها درگیر شدم و دیگر كسی را به آنها معرفی نكردم. تا اسفند 1351 با آنها بودم و برای آنكه اصطكاك بین من و آنها كمتر شود من را به بخشهای عملیاتی سازمان كه ساخت و تهیه بمب و مواد منفجره بود فرستادند.
*با كاركرد بمب و نحوه فعال كردن آن آشنا بودید؟
مقدار كمی آشنایی داشتم. در آن سالها با توجه به فعال و پرانرژی بودنم برخی از عملیاتهای انفجاریشان را به من میسپردند.
*از نظر شفاف نبودن بُعدِ مذهبی ایدئولوژی سازمان، به آنها انتقادی نمیكردید؟
هروقت موضع ایدئولوژیكی میگرفتم میگفتند ما هر دو مسلمانیم و در این زمینه اختلافی با هم نداریم. باید تمام نیروی خود را صرف حل كردن مشكلات مبارزاتی بكنیم. آنها پولهایی را كه از مردم بهعنوان وجوهات میگرفتند به فداییان خلق میدادند و با آنها دادوستد میكردند. اینجا بود كه شدیداً به آنها اعتراض كردم ولی در جواب فقط توجیه میكردند. مجاهدین به لحاظ مالی از وضعیت مناسبی برخوردار بودند. برخی روحانیان هم به آنها كمكهای مالی میكردند. به همین علت بود كه این گروه هیچگاه دست به سرقت اموال دولتی و غیردولتی نزد ولی فداییان خلق چندین بار به سرقت از بانكها دست زدند.
*وقتی متوجه شدید در خفا با سازمانهای غیرمذهبی ارتباط دارند و به آنها كمك مالی هم میكنند و بهنوعی بچههای مذهبی را به سخره گرفتهاند چه واكنشی نشان دادید؟
سازمان مجاهدین نقطهنظرات اصلی و دیدگاههای ایدئولوژیكی خود را هیچگاه مطرح نمیكرد. آنها اصلاً مرجعیت را قبول نداشتند و نسبت به مسائل بنیادین اسلام هم دیدگاه درستی ارائه نمیدادند. در مباحث نظری هم هروقت گیر میافتادند میگفتند شما درست میگویید؛ ما كه همة مسائل اسلام را نمیدانیم. شما باید در شناخت بیشتر مفاهیم اسلامی به ما یاری برسانید.
*درباره اینكه میگویند در سال 1354 خطمشی سازمان مجاهدین دچار انحراف شد و به ماركسیسم گرایش پیدا كرد؛ آیا به نظر شما این گرایش بعدها بهوجود آمد یا از همان ابتدا هم وجود داشت؟
من به این نكته كه مشی ایدئولوژیكی سازمان مجاهدین بعداً دچار انحراف شده است اعتقادی ندارم. انتقادی كه من به آنها دارم مربوط به شناخت، ایدئولوژی، اقتصاد و چاپ كتابها و جزوات آنهاست. مسعود رجوی و افراخته كسانی نبودند كه این مسائل را مكتوب و مطرح كنند. این موارد شامل مسائلی است كه امثال حنیفنژاد، سعید محسن و بدیعزادگان نوشتهاند. نقطهنظرات ایدئولوژیكی سازمان از ابتدا همین بوده است. در نوشتارها و كتابهایشان هیچگاه عنوان نشده است كه ما برای تشكیل حكومت اسلامی مبارزه میكنیم. هیچ ادعایی هم نكردهاند. هدف مبارزاتی آنها در اصل برخورد با امپریالیسم بود. میگفتند كسانی كه با آمریكا دشمناند میتوانند برای فعالیت سیاسی و مبارزه به ما بپیوندند. اعلام كردند مبارزه یك علم است و با سطحینگری نمیتوان مبارزه كرد.
گفتند اسلام، علم مبارزه ندارد و فقط آمیزهای از دستورهای دینی است. لذا اعلام كردند برای مبارزه باید علم آن را آموخت. بر همین اساس گرایششان به سوی كمونیسم بیشتر شد. آنها اعتقاد داشتند علم مبارزاتی را باید بر اساس تفكر آنها شناخت. در ویتنام این موضوع بهخوبی آشكار شده است. در نتیجه خواندن كتابهایی با موضوع مبارزات كمونیستی را شروع كردند و در عوض از خواندن مفاهیم ایدئولوژی اسلامی دور ماندند.
*یعنی پیش از آنكه با تعالیم اسلامی و مذهبی ذهنشان را سیراب كنند به استراتژی دیگری روی آوردند و به ارزشهای ماركسیستی پرداختند؟
در استراتژی مبارزاتی سازمان مجاهدین اصل بر این بود كه هركس با امپریالیسم مخالف است چه مذهبی چه غیرمذهبی، میتواند با ما در یك گروه مبارزاتی باشد. مؤسس این تشكیلات سه نفر بودند؛ حنیفنژاد، سعید محسن و مهندس عبدی كه فامیلی اصلیاش نیكبین بود.
از همان ابتدا عبدی تفكر ماركسیستی داشت. یعنی یك سوم اعضای هیئت مؤسسان، تفكر ماركسیستی داشتند. عبدی پس از دو سال همكاری و به علت نداشتن دیدگاه مشترك مبارزاتی از گروه جدا شد. او میگفت: «زیربنای شما ماركسیسم و روبنایتان مذهبی است.» بعد از رفتن عبدی، بدیعزادگان را بهعنوان نفر سوم آوردند. سال 1350 عبدی دستگیر شد و یك سال را در زندان سپری كرد. پس از آن هم آزاد شد و اطلاع دارم كه در حال حاضر زندگی آرامی دارد. تفكر این هستة مركزی از ابتدا همین بود. آنها «شناخت» را با سه نوع گرایش نوشتند. «قشر اول، دوم و سوم.» قشر اول شامل تحصیلكردهها، روشنفكران و دانشجویان بودند. قشر دوم شامل بازاریان و روحانیان و قشر سوم هم شامل كارگران و به قول آنها پرولتاریا بودند. بعد هم مطرح كردند مواردی كه در قشر اول چاپ و منتشر شده فقط مخصوص همان قشر است و نباید در خصوص آن مطالبی به سایر اقشار گفته شود.
*سازمان مجاهدین از دل تشكیلات نهضت آزادی بیرون آمده است. نظر شما در این خصوص چیست؟
دانشجویان چون زمینة جذب به سمت مبارزه را داشتند پس از عضوگیری به سمت ماركسیسم هدایت میشدند. به این ترتیب كه مبانی ایدئولوژی تدریجی به آنها گفته میشد. قبل از سال 1350 فعالیت هر گروه مبارز، چه مذهبی چه غیرمذهبی، به بنبست رسیده بود. اعضای هسته اصلی سازمان مجاهدین هم شاخهای از جوانان نهضت آزادی بودند كه در زندان در سالهای 1342 با بازرگان، سحابی و طالقانی اختلاف پیدا كرده بودند. آنها اعتقاد داشتند شكل مبارزه باید عوض شود. بازرگان و دوستانش به مبارزة قانونی و پارلمانتاریستی معتقد بودند. بعد از قضایای 15 خرداد، اعتقاد جوانان نهضت آزادی بر این بود كه قیام 15 خرداد در حقیقت یك شورش بوده است، هرچند شخصیتی مثل امام در رأس آن قرار داشته است. چون در بطن قیام علم مبارزه وجود نداشت مثل كف روی آب محو شد. آقای بازرگان در دفاعیة خود تمام این مسائل را بازگو كرد: «گروهی را كه محاكمه میكنید آخرین گروهی است كه به قانون اساسی و سلطنت معتقد است. پس از این با گروهها و تشكلهایی روبهرو خواهید شد كه نه به قانون اساسی معتقد است و نه به سلطنت.» شاخه جوانان نهضت آزادی بهرغم همراهی نكردن آقایان بازرگان، سحابی و طالقانی مسیر حركت جدیدی را با مشی مخفیانه و مسلحانه آغاز و نام سازمان مجاهدین را برای خود انتخاب كردند. بنابراین، اعتقادی به اسلام و دیدگاههای اسلامی نداشتند. این اصل در ریشة سازمان مجاهدین وجود داشت. جزوهای به نام «اقتصاد به زبان ساده» كه خلاصهای از «كاپیتال ماركس» بود منتشر شد. این جزوه حاصل تلاش همین اعضای اصلی سازمان مجاهدین و نه اعضای بعدی آن پس از انحراف بود.
*یعنی اعتقادی به انحراف ایدئولوژیكی سازمان مجاهدین پس از سال 1354 ندارید؟
خیر، تأكید میكنم كه این انحراف از همان ابتدا با سازمان عجین بوده است.
*حتی اعتقادی هم به شهادت اعضای اصلی هستة مركزی و مؤسس سازمان (حنیفنژاد، سعید محسن و بدیعزادگان) و مذهبی بودن آنان ندارید؟
شخصاً هیچگاه این افراد را از نزدیك ندیدم ولی طبق نظر كسانی كه ایشان را دیدهاند و از نوشتههایی كه بهعنوان ایدئولوژی سازمان در دسترس است، به انحراف آنها از همان بدو تشكیل اعتقاد دارم. این انحرافات در سال 1354 با تسریع همراه شد. علت این بود كه اكثریت بچههای كادر اول سازمان در سال 1350 دستگیر و زندانی شدند و در خصوص آنها سرمایهگذاری فراوانی صورت گرفت. افرادی كه ماندند سمپاتها و اعضای درجة دوم سازمان محسوب میشدند. آنها با روحانیت مأنوس نبودند و صلاحیت برداشت نظرات ایدئولوژی از قرآن و سایر متون دینی را نداشتند. از همین رو عمدة فعالیت خود را بر مسائل عملیاتی و كارهای مسلحانه متمركز كردند و از پرداختن به مسائل ایدئولوژی دور ماندند. مسئله دیگری كه این انحراف را سرعت بخشید؛ موردی بود كه در زندان ساری حادث شد. ماجرا از این قرار بود كه دو تن از زندانیان در بند، به نامهای تقی شهرام و حسین عزتی را به زندان ساری منتقل كردند. عزتی از گروه غیرمذهبی «ستاره سرخ» و شهرام از بچههای سازمان مجاهدین بودند. رژیم برای هركدام ده سال محكومیت در نظر گرفته و این دو نفر پس از انتقال با افسر نگهبان زندان ساری كه ظاهراً ستوان احمدی نام داشت رفیق شدند و پس از مدتی با كمك و هماهنگی او، نگهبانان را خلع سلاح و از زندان فرار كردند. حسین عزتی در تهران از این دو نفر جدا میشود و آخر در یك درگیری در شهر اهواز كشته میشود. ستوان احمدی هم از ایران خارج میشود و تقی شهرام در ایران میمانَد. او قبل از زندان دیدگاه ماركسیستی داشت. خود مجاهدین به او «تقی قُمپُز» میگفتند. این گروه پس از زندان نشستند و به تحلیل شكستهای خود پرداختند و در نهایت علتالعلل همة این شكستها را به گردن ایدئولوژی دوگانة خود انداختند. سپس جزوهای به نام "پرچم ایدئولوژی را برافشانیم" منتشر شد و در كتابی تحت عنوان تغییر مواضع ایدئولوژیك نیز، اشكالات و موانع مواضع مذهبی خود را بیان كردند. آنها مذهب را علت همة شكستهای مبارزاتی خود مطرح كردند و در نتیجه ماركسیست شدند. این حركت از سال 1353 شروع و در سال 1354 عملی شد. در نهایت كل تشكیلات چپ شد و افرادی مثل شریفواقفی، اكبر آهنگران و مرتضی صمدیه لباف كه هنوز گرایشهای مذهبی داشتند توسط عوامل خود سازمان ترور و حذف شدند.
اگر سازمان مجاهدین به نیروهای خود آزادی عمل میداد كه بین ماندن و رفتن مختار باشند خیلی مقبولتر بود. فرهاد صفا و مجید شریفواقفی خواستند جدا شوند، با آنها استالینیستی برخورد كردند. هركس كوچكترین اعتراضی به مواضع سازمان داشت یا كشته میشد یا زندانی. برخی مخالفان را هم به كارگری مشغول كردند تا خصلتهایشان عوض شود.
شریفواقفی جزء كسانی بود كه برای تقویت خصلتهای پرولتاریایی و تضعیف خصلتهای بورژوازی مدتی را به كارگری در كورههای آجرپزی پرداخت. كمكم نوعی ازهمگسیختگی پدید آمد و شاخههای متعددی شكل گرفت. در نهایت شاخة ماركسیستی مجاهدین ظهور كرد. مخالفان هم هركدام بهنوعی حذف شدند. محمد یزدانیان، محبوبه افراز و یقینی از این دست بودند. محمد یزدانی، وحید افراخته و محسن فاضل كه جزء سران سازمان بودند هم موضع چپ را اختیار كردند. این سازمان پس از تغییر مواضع ایدئولوژیكی خود در یك عملیات مسلحانه چند آمریكایی را به قتل رساند و سپس این حركت را به ایدئولوژی خود نسبت داد و عنوان كرد چون، قبلاً ایدئولوژی سازشكارانه داشتیم و نقطهنظر مذهبی با انقلاب هیچ همخوانی ندارد، به این خاطر هر فعالیتی كه میكردیم سریع لو میرفت. ولی اكنون كه ماركسیست هستیم و مبارزاتمان را علمی كردهایم چند عملیات موفقآمیز انجام دادهایم كه یكی از بهترین آنها هم كشته شدن این چند آمریكایی است. البته این بچهها به پوچی رسیده بودند یعنی از مذهب رانده شده و به ماركسیسم هم نرسیده بودند. برای همین هیچكدام از آنها در بازجوییهای خود خوب عمل نكردند. لیلا زمردیان خواهر علیرضا زمردیان، زمانی همسر رضا رضایی بود و مدتی هم همسر بهرام آرام. این اواخر هم شد همسر مجید شریفواقفی! لیلا چپی بود و گرایش ماركسیستی داشت. رابطش هم تقی شهرام بود. شریفواقفی فكر میكرد میتواند ذهن همسر خود را تغییر بدهد. به همین دلیل موضوع انشعاب خود و تشكیل یك گروه مذهبی را به زنش گفت. زنش هم او را لو داد. سازمان تصمیم به حذف شریفواقفی و صمدیه لباف گرفت. شهرام با شریفواقفی در خیابان ادیب قرار گذاشت و پس از آمدن او بر سر قرار تیربارانش كردند. سپس او را كه هنوز زنده بود به سمت بیابانهای اطراف مسگرآباد بردند و شكمش را دریدند و در آخر جسدش را به آتش كشیدند. شب همان روز هم با صمدیه لباف قرار گذاشتند. افراخته و خاموشی سَرِ قرار حاضر شدند. لباف چون با شریفواقفی قراری داشت و سَرِ قرار شریف واقفی نیامده بود محتاطانه عمل كرد. سَرِ قرار خود با افراخته به او میگوید: «فكر میكنم در دام افتادهایم.» از واكنش افراخته موضوع را میفهمد و فرار میكند ولی در تیراندازی تیری به صورتش اصابت میكند. لباف چون امكاناتی نداشت فردای درگیری در بیمارستان سینا اسیر اعضای ساواك میشود و او را برای بازجویی با خودشان میبرند. اینجا او زرنگی میكند و عنوان میكند كه من با بچههای سازمان مجاهدین اختلاف دارم و چون میخواستم خودم را معرفی كنم از طرف آنان مورد سوء قصد قرار گرفتم. او در چند عملیات و ترور شركت كرده بود و در قتل آمریكاییها هم حضور داشت. لباف سه چهار ماه در اختیار ساواك بود ولی هیچچیز را لو نداد. وقتی وحید افراخته را گرفتند، یك ساعت نمیگذرد كه حرفهای صمدیه لباف را تكذیب میكند. او را میآورند و تا جان در بدن دارد میزنند. آخر هم با افراخته اعدام میشود. وقتی بچههای مجاهدین دستگیر و به كمیته آورده میشدند من در جریان كار قرار میگرفتم. مثلاً یك بار محسن خاموشی را آوردند و به من نشان دادند. بهرغم اینكه شناختمش، آشناییام را انكار كردم. چون صورتم خیلی باد كرده بود او هم مرا نشناخت. البته من همكاری سیاسی و مبارزاتی با او نداشتم. محسن خاموشی عامل لو دادن وحید افراخته بود و به او گفتند با افراخته قراری بگذار تا دستگیرش كنیم. شعاع وسیعی را هم پوشش دادند. قرارشان پشت مسجد شهید مطهری امروز بود. خاموشی بدون خوردن حتی یك سیلی، قرار خود با افراخته را لو داد. قبل از او هم شخصی به نام محسن بطحایی، خاموشی را لو داده بود. از لحاظ تشكیلاتی وحید افراخته انسان مهمی بود ولی ضعف شخصیتی و ایدئولوژی اعضای سازمان منجر به لو رفتن و دستگیری او شد. زمان دستگیری وحید افراخته، خاموشی هیچ عكسالعملی نشان نداد و به همین دلیل افراخته فهمید كه خاموشی او را لو داده است. ساواك اعلام كرد كه هر دو نفر را با هم گرفته درصورتیكه این طور نبود. خاموشی را صبح و افراخته را عصر دستگیر كردند.
فكر میكردم افراخته مقاومت میكند و تحت هیچ شرایطی خود را زنده تسلیم عوامل ساواك نخواهد كرد ولی او خیلی راحت خود را در اختیار ساواك قرار داد.
*افراخته وقتی كه زنده دستگیر شد چه كارهایی كرد؟
در بازجوییها خیلی از بچههای مذهبی و غیرمذهبی را لو داد. افراخته در حد یك بازجو كار میكرد و از این لحاظ كمكهای شایانی به ساواك كرد. آنها هم به او قول داده بودند كه اعدام نخواهد شد و خودش هم انتظار اعدام نداشت.
*پس چرا اعدام شد؟
این مربوط به قانون كاپیتولاسیون و كشته شدن آن آمریكاییها بود. افراخته سه بار با من ملاقات كرد و در هر سه بار به من نصیحت كرد كه هر حرفی داری بزن. تا سال 1353 اسم افراخته و هیچكدام از اعضای سازمان مجاهدین در پروندة من نبود. من یك سری اسامی ساختگی را كه اصلاً وجود خارجی نداشت به مأموران ساواك گفته بودم. افراخته كه دستگیر میشود پرونده مرا میخوانَد و میگوید: «تمام این حرفها دروغ است و شاهی هیچ اطلاعی به شما نداده است.» برای همین هربار در ملاقات مرا تشویق به دادن اطلاعات میكرد تا یك روز من جلوی بازجو (رسولی) گفتم: «وحید هر كاری كه بكنی در آخر تو را اعدام میكنند.» رسولی گفت: «اصلاً چنین چیزی نیست، پرویز نیكخواه به جان اعلیحضرت سوء قصد كرد مگر او را كشتند؟ نهخیر، زنده است و با ما همكاری میكند. تازه افراخته كه به جان اعلیحضرت سوء قصد نكرده تا نگران باشد.»
گفتم آقای رسولی اگر مسئله كشته شدن شاه بود میتوانستیم از خانوادهاش رضایت بگیریم ولی این مسئله مربوط به آمریكاست و این قانونِ كاپیتولاسیون؛ آنها هرگز او را عفو نخواهند كرد چون در این صورت در سایر كشورهای تحت سلطه نیز با مشكل روبهرو خواهند شد. در همین ارتباط باز مرا كتك زدند. من گفته بودم یك كارگر بیسوادم و چیزی هم نمیفهمم. گفتند تو با این بیسوادی قانون كاپیتولاسیون را از كجا میدانی؟! من هم توجیه كردم كه آقای خمینی در نواری در سال 42 در این خصوص صحبت كردهاند و چیزهایی از آن در خاطر من مانده است. من هم همة این اطلاعات را بر حسب نقل قولهای آن نوار گفتم.
وحید گفت: «شاهی! من بهعنوان یك وظیفه این حرف را به تو میزنم. به این نتیجه رسیدهام كه این افراد از سازمان مجاهدین برای مملكت مفیدترند. ما خیانت كردهایم. اعلیحضرت انسان بزرگی است و ما این را نمیفهمیدیم!» گفتم: «وحید! اگر دو سه سال پیش فهمیده بودی شاید برایت خیلی بهتر بود.»
*چه مسائلی بین رجوی و طیف مذهبی و لطفالله میثمی در زندان گذشت؟
مسعود رجوی و موسی خیابانی هم از همین طیف بودند. آنها ماركسیست شده بودند. دستور رسید این افراد از زندان قصر به اوین منتقل و به مدت یك سال ممنوعالملاقات شوند تا نتوانند بر بچههایی كه بیرون زندان هستند تأثیر بگذارند. رجوی، خیابانی و بچههای رده اول سازمان منتقل شدند. میثمی هم در گروه چپ بود. سیمین صالحی و ناصر جوهری كه تفكر ماركسیستی داشتند میگفتند لطفالله میثمی ماركسیست است و نماز نمیخواند ولی من در زندان دیدم كه به نماز خواندن مقید است. میثمی وقتی جوّ حاكم را علیه مجاهدین میدید آنها را مورد انتقاد قرار میداد. او عنوان كرد: «ایدئولوژی این سازمان اشكال و ایراد اساسی دارد. هجده مورد انتقاد به ایدئولوژی آنها وارد است. مجاهد واقعی و ادامهدهندة راه حنیفنژاد من هستم. بچههای مجاهدین هم به او اپورتونیست میگفتند. آنها در پاسخ به میثمی اظهار میكردند: تو خودت ماركسیست بودی، الان هم كه اپورتونیست هستی، حالا میخواهی به ایدئولوژی ما ایراد بگیری! سعادتی را هم به زندان قصر بردند. فكر میكنم نقشهكش اصلی این ماجراها ساواك بود. شهرام و سعادتی هم تحت نظر ساواك قرار گرفتند. علتش این بود كه شخصی تودهای به نام شاهمراد دلفانی در سازمان مجاهدین نفوذ كرده بود و به بچههای سازمان اسلحه میداد. این اسلحهها را ساواك میداد و از این طریق همه را شناسایی میكرد و خانههای تیمی را تحت نظر میگرفت. به این ترتیب در شهریور 1350 و كمتر از 24 ساعت همة اعضای سازمان دستگیر شدند.
*آیا ساواك قصد داشت از طریق حمایت و نفوذ به شبكه، بچههای سازمان را شناسایی كند؟
ببینید سعادتی را وقتی به اوین میبرند در تمام بندها میگردانند و هر بیست سی روز یك بار او را از بندی به بند دیگر انتقال میدهند. مسبب جوّ حاكم را لطفالله میثمی میدانستند به همین دلیل سعادتی خود را نماینده مسعود رجوی عنوان میكرد و با اپورتونیست دانستن میثمی، مجاهدین در بند را به پشتیبانی از رجوی فرامیخواند.
*یعنی رجوی كه بهنوعی ارتباط خوبی هم با ساواك داشت در آن سالها در شرایطی رهبر سازمان مجاهدین شده بود؟
بله چون از بچههای هسته سازمان فقط او مانده بود. دادگاه اول به رجوی حكم اعدام داده بود ولی دادگاه دوم او را به حبس ابد محكوم كرد. اینها تحت نفوذ برادرش كاظم بود كه خارج از ایران به سر میبرد و با ساواك همكاری نزدیكی داشت. در عوض به یكی از مجاهدین به نام بازرگان در دادگاه اول حبس ابد داده بودند. اما در دادگاه دوم به اعدام محكوم شد. اولاف پالمه (نخستوزیر سوئد)، كورت والدهایم (دبیر كل سازمان ملل) برژنف (دبیر كل حزب كمونیست شوروی) و حتی خود آمریكاییها به شاه نامه نوشتند كه مسعود رجوی نباید اعدام شود. رجوی بعد از دستگیری، در سال 1350 رهبر سازمان مجاهدین شد. بر همین اساس، ساواك در خصوص رجوی برنامهریزی ویژهای كرد. تاریخ دستگیری من پنجم اسفندماه 1351 بود و اگر یك هفته دیرتر دستگیر میشدم ارتباطم را با سازمان بهكلی قطع كرده بودم. از قبل هم با این افراد درگیری و مشكل داشتم، حتی یك بار هم برای زهرچشم گرفتن مرا به كوهستان برده بودند. میخواستم پس از قطع كامل ارتباطم با سازمان، یك گروه جداگانه تشكیل بدهم و راجع به مجاهدین افشاگری كنم. با افرادی مثل كچویی، مراد نانكلی و اكبر مهدوی هم در این خصوص صحبت كرده بودم. وقتی مرا دستگیر كردند پنج شش ماه در كمیته بودم بعد مرا به زندان قصر منتقل كردند. از همان زمان با مواضع این سازمان مخالف بودم. موسی خیابانی، مسعود رجوی، كاظم ذوالانوار و سایر مجاهدین چون یقین به اعدام من داشتند از مواضع خود عقبنشینی كردند تا پس از اعدام، از مردة من هم برای منافع خود بهرهبرداری كنند.
*چطور شد كه شما را اعدام نكردند؟
نه در پرونده من مورد خاصی بود، نه شخص خاصی را لو داده بودم. جرم من در پرونده فقط پخش یك سری اعلامیه و اطلاعیه بود كه موردی به حساب نمیآمد. وقتی دستگیر شدم دوازده ساعت باید سكوت میكردم و پس از آن افراد و خانههای تیمی را لو میدادم. آن موقع یكی دیگر از بچههای مجاهدین كه كنار من بود توانست فرار كند. ساعت 14 با وحید افراخته قرار داشتم اما ساعت 13:30 مرا دستگیر كردند بعد از 48 ساعت تحمل فشار، بالاخره خانه را لو دادم. در آنجا سی كیلو مواد منفجرة آماده، دوازده عدد بمب آماده كه فقط نیاز به اتصال چاشنی و ساعت داشت، سی كیلوگرم نیترات آمونیم و یك سری نشانی كه برای آنها اعلامیه میفرستادیم و برخی اسامی دیگر وجود داشت. ابتدای دستگیری چند آدرس واهی دادم اما پس از پیگیری فهمیدند دروغ گفتهام. خانه داخل كوچه امامزاده یحیی در خیابان بوذرجمهری بود. مأموران میترسیدند داخل منزل شوند چون فكر میكردند برای آنها تله گذاشتهام. گفتم من اهل این برنامهها نیستم. موقع دستگیری هفت گلوله به سمت من شلیك كردند. از اثر آن گلولهها امروز پشت پای من از زانو به پایین كاملاً از بین رفته است. سیانور هم خوردم ولی آنها سریع متوجه شدند و معدهام را شستوشو دادند. تابستان 51، انفجار بمب در یك تاكسی چهارراه استانبول باعث شد كه ساواك به این فكر بیفتد كه من كشته شدهام. این بمبی بود كه باید در همان ساعت در وزارت نفت منفجر میشد ولی بنا به دلایلی برنامه تغییر كرده و ظاهراً به لحاظ امنیتی مشكل پیدا كرده بود. از دو نفر عامل بمبگذاری یكی كه شبیه من بود. اتصال بمب را قطع نمیكند و هنگامی كه با تاكسی در حال رفتن به منزل است با انفجار آن در دم كشته میشود. از رسانهها اعلام میشود شخصی به نام عزتشاهی مسئول این بمبگذاری بوده و خود كشته شده است. شدت انفجار به قدری زیاد بود كه از موج آن درِ تاكسی به دیوار سفارت تركیه اصابت كرد. بنابراین وقتی مرا دستگیر كردند تحت هر شرایطی باید زنده میماندم. تمام سوابق مرا داشتند. یك بار هم به منزل من در خیابان غیاثی هجوم آوردند كه من از راه پشتبام فرار كردم. شایعه شده بود كه من در فلسطین با یاسر عرفات جلسه بحث و تبادل نظر داشتهام. لذا حساسیت دستگیری من خیلی بالا رفته بود.
*اعلام خبر كشته شدن شما چه بازتابهایی داشت؟
بازتابش این بود كه در مكانی برایم ختم گرفته بودند!! البته من هیچ عكسالعملی نشان ندادم و حتی در این مراسم شركت كردم. گفتم اشكالی ندارد فاتحه بخوانید ولی من هنوز زندهام.
*با قیافه اصلی به مراسم رفتید یا تغییر چهره دادید؟
من هر بار برای رفتن به جایی از یك نوع پوشش استفاده میكردم. تیپ كارگری، كت و شلواری و آب حوضی. روز انفجار هم ته بازار مسگرها در قهوهخانهای نشسته بودم و داشتم چای میخوردم. حسن ابراری یكی از بچههای سازمان هم آنجا بود. اخبار رادیو اعلام كرد خرابكاری به نام عزتشاهی كشته شده است. به روی خودم نیاوردم. به ابراری گفتم: «بلند شو برویم.» او اسم اصلی مرا نمیدانست. موقع بازگشت از قهوهخانه از بازار میگذشتیم. بعضی بچهها مرا دیدند. نمیخواستم ابراری متوجه قضیه شود. نزدیك مسجد شاه یكی از دوستان مرا دید. آمد مرا بغل كرد و بوسید و شروع كرد به گریه كردن. گفتم: «چرا گریه میكنی؟!» گفت: «الان اخبار گفت در یك انفجار كشته شدی.» ابراری همانجا متوجه شد كه من عزتشاهی هستم. قبلاً به نام حسین خوانساری مرا میشناختند. ابراری آن روز به بچههای سازمان گفت كه عزتشاهی همین حسین خوانساری است. سازمان ترسید كه من لو بروم و مرا به مشهد فرستادند؛ سه چهار ماه در مشهد ماندم. بعداً افراخته، یزدانیان، ابراری و محسن فاضل هم به مشهد آمدند.
به هر حال من زنده دستگیر شدم. وقتی آن بمبها و مواد منفجره را آوردند، رو به من كردند و گفتند: «پس اینها چیست؟ یك پاكتی بود كه عكسهای رادیولوژی دستم داخل آن قرار داشت. آن روز من به نام حسین محمدی خودم را به دكتر معرفی كرده بودم. یكسری اطلاعات در مورد افرادی كه باید ترور میشدند هم در همان پاكت بود. روی پاكت هم درشت نوشته شده بود حسین محمدی. وقتی همة اسناد جرم را آوردند، گفتم مسئول من شخصی به نام حسین محمدی و رابط من با سازمان بوده و همة این اسناد و بمبها و غیره مال اوست و شروع كردم به ناسزا گفتن به حسین محمدی! هرچند آنها قبول نكردند ولی تا سال 1353 در دادگاه نتوانستند چیزی را ثابت كنند. روز دستگیری هم اسلحه نداشتم چون اسلحهام دست وحید افراخته بود و قرار بود ساعت 14 سر قرار اسلحه را از او تحویل بگیرم. بالاخره وقتی كه چیزی دستگیرشان نشد. با سه مورد اتهام در كیفرخواست مرا به دادگاه فرستادند. هر سه مورد را در دادگاه به من تفهیم اتهام كردند: اول مواد منفجره، دوم جعل شناسنامه و آخری هم كمك مالی به احزاب برانداز رژیم. جعل شناسنامه را قبول نكردم. گفتم این شناسنامه را به من دادند كه با آن به سفر بروم و من جایی نرفتم تا از آن استفاده كنم. مواد منفجره هم مربوط به حسین محمدی است. اگر به من میگفت كه حامل مواد منفجره است و آنها را به خانة من میآورد حتماً او را لو میدادم. ما اهل خرابكاری و انفجار نیستیم. خداوند هم از این نوع كارها رضایت ندارد؛ حد كار ما پخش كتاب و اعلامیه بود. ولی كمك مالی را گردن گرفتم. گفتم سه چهار هزار تومانی به این گروهها كمك مالی كردهام كه آن سالها رقم قابل توجهی بود. در دادگاه اول، پانزده سال حبس برایم تعیین كردند كه در دادگاه دوم هم تأیید شد. در دوران محكومیت مرا به زندان قصر آوردند. آنجا با بچههای مجاهدین درگیر شدم. یكسری مسائل هم از بیرون لو رفت و باعث دردسرهای تازهای برای من شد. یك نفر را در همدان با اسلحه میگیرند. میپرسند اسلحه را از كی گرفتی؟ میگوید از مراد نانكلی؛ وقتی به مراد مراجعه میكنند او هم مرا لو میدهد. دوباره مرا از قصر به كمیته آوردند.
كمیته همان جایی است كه الان موزه عبرت نامیده میشود. سه سال آنجا بودم؛ آن هم در انفرادی. مراد نانكلی زیر شكنجه شهید شد. البته این مسائل بعداً لو رفت؛ اگر زودتر لو رفته بود مرا بهطور حتم اعدام كرده بودند. آنجا ماندم تا سال 1353 كه افراخته آمد. گفت: این عزتشاهی در هفت هشت مورد انفجار دست داشته، ترور شعبان بیمخ و انفجار هتل شاهعباس اصفهان هم كار اوست. اسلحه و مواد منفجره را هم لو داد. كیفرخواست جدید نوشته شد و من به هفت بار اعدام محكوم شدم. معمولاً برای هر كاری حكم یك بار اعدام میدادند و به كسانی كه واقعاً برای رژیم خطرناك بودند حكم دو بار اعدام میدادند. شاه نمیتوانست از عفو خود بیش از یك مورد استفاده كند و در نهایت آن شخص را اعدام میكردند. واقعاً خواست خدا بود كه زنده ماندم. این اواخر خوردیم به مسائل صلیب سرخ و سازمانهای حقوق بشر، عفو بینالملل و قضایای كارتر. یك ماه قبل از انقلاب در دیماه 1357 بود كه همراه با حدود یكصد نفر دیگر از زندانیان سیاسی از جمله صفر قهرمانیان، مهدی بخارایی و سعادتی و بچههای سطح بالای ماركسیست و مذهبی در میدان بهارستان آزادمان كردند.
*بعد از آزادی از زندان، انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. در آن روزگار و پس از آن به چه كاری مشغول شدید؟
به كمیته استقبال از حضرت امام(ره) پیوستم و در زمینه تدارك و برنامهریزی تظاهرات تاسوعا و عاشورا و راهپیماییها فعالیت میكردم. امام(ره) هم كه آمدند مسئولیت حفاظت پنجره مسجد علوی را كه امام(ره) در آنجا حضور داشتند بر عهده گرفتم تا آزاری به ایشان نرسد. مدتی هم مسئول كمیته مركز واقع در میدان بهارستان بودم و با آقای مهدوی كنی و دادستانی برای دستگیری افراد گروهكهای ضدانقلاب همكاری میكردم. در این ایام انتقاداتی را به برخی از مسئولان نظام با صراحت مطرح كردم كه به مذاق خیلیها خوش نیامد. سال 62 از همة شغلهای دولتی كنارهگیری كردم و به شغل اول خودم یعنی صحافی و دفترسازی روی آوردم. بعد از مدتی هم در چاپخانه مشغول كار شدم. الان هم كارهای چاپی یكی از صندوقهای قرضالحسنه را انجام میدهم.
*در مورد تغییر نام خانوادگیتان به مطهری اشارهای نكردید؟
اسم اصلی من، عزتالله شاهی، معروف به عزتشاهی بودم. پس از انقلاب به خاطر سابقة شكنجه و اینجور مسائل یك مقدار درباره من كارهای تبلیغاتی شد. حس كردم مردم بیخودی دارند به من احترام میگذارند و گفتم نكند خدای نكرده از مردم طلبكار شوم. از طرفی میخواستم از مسائل گذشته خودم هم سوءاستفاده نكنم. این بود كه سال 1359 تصمیم گرفتم نام خانوادگیام را عوض كنم تا كسی مرا به نام عزتشاهی نشناسد و خودم هم از اسم قدیمم نان نخورم. این شد كه رفتم ثبت احوال و شدم عزتالله مطهری خوانساری.
*روند حركت مجاهدین یك حركت كاسبكارانه و كارچاق كن است. آنها معاملهگر و فروشنده اطلاعاتی هستند كه بتوان از كنار آن پولی هم حاصل كرد. آیا سابقهای از قبل هم در این مسیر داشتند؟
این جماعت واقعاً كاسب بودند. بعد از انقلاب هم با جمهوری اسلامی كنار آمدند. با شهید بهشتی در حزب جمهوری و آقای مهدوی كنی در كمیته جلسه میگذاشتند.
در نهایت ارث میخواستند. آنها با جسارت تمام میگفتند: «آقای خمینی حق ندارد خودش بهطور مستقل حرف بزند. باید قبل از هر صحبتی با ما مشورت كند و متن سخنرانیاش را ما بنویسیم. ارتش باید حذف و جای آن میلیشیا مستقر شود.» اوایل انقلاب هم مقداری مهمات و اسلحه سرقت كردند. این افراد همهچیز را بهتنهایی برای خودشان میخواستند. برخوردشان منافقانه و دوگانه بود. تا سال 1360 هم با سران حكومت نشست و برخاست میكردند. مشكل عمدهای كه سازمان مجاهدین داشت عدم اعتقاد و رأی ندادن به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران بود. بنابراین هروقت كه میخواستند وارد مسائل سیاسی شوند شورای نگهبان صلاحیت آنها را رد میكرد. خیلی تلاش كردند با حضرت امام(ره) ملاقاتی داشته باشند. عكس معظمله را روی جلد روزنامههایشان میزدند و از اصطلاحات پدر خمینی و پدر طالقانی استفاده میكردند.
آقای خمینی شرایط آنها را میدانست برای همین به آنها میگفتند شما مواضع خود را تغییر بدهید، اسلحههایتان را زمین بگذارید، به جای آنكه شما پیش من بیایید من پیش شما میآیم. شرایطی فراهم شد و موسی خیابانی و مسعود رجوی توانستند با آقای خمینی ملاقات و حرفهای خودشان را بزنند. امام آنها را نصیحت كردند و فرمودند: «من جهت افكار شما را تشخیص میدهم. اعمال شما در جهت خدمت به كمونیسم است. دست از تفكرات التقاطی خود بردارید و تصمیم درست را اتخاذ كنید.» سازمان مجاهدین كه از آن به بعد خود را ته خط میدید بهرغم مخالفت با بنیصدر، به دلیل اینكه هر دو دشمن مشتركی داشتند به او ملحق شدند و در تقابل با امام(ره) و انقلاب اسلامی قرار گرفتند.
*دو تفكر لیبرالیستی و ماركسیستی با هم سازش میكنند درصورتیكه اگر امام خمینی هشیاری به خرج نمیدادند با او هم مصالحه میكردند. راستی این چه نوع تفكر دمدمیمزاجی است؟
بله، با بنیصدر سازش كردند. آخر كار هم هر دو با هم فرار كردند و به پاریس رفتند. در آنجا با هم نساختند و در نهایت دختر بنیصدر بدبخت شد كه وجهالمصالحه قرار گرفته بود. بنیصدر طلاق دخترش را گرفت و از رجوی جدا شد. اینها حداقل اگر در ایران میماندند، مبارزه میكردند و كشته میشدند باز اسمشان در تاریخ ایران ثبت میشد؛ ولی اینقدر احمق بودند كه به دامن صدام رفتند. با آنكه ضدآمریكایی بودند غیرمستقیم جیرهخوار آمریكا شدند و خیانتهای خود را شروع كردند.
*اینها انسانهایی بودند كه آمریكا را دشمن خود میپنداشتند ولی در عمل به دامن او پناه بردند. به نظرتان آیا این انحراف از اول در مسیر حركت سازمان قابل پیشبینی نبود؟
افكار اینها فرق میكرد. برخی از آنها طرفدار كمونیسم شوروی، عدهای مائوئیست و طیفی طرفدار انورخوجه (رهبر آلبانی) و گروهی هم طرفدار تروتسكی بودند. بر همین اساس بود كه سعادتی پرونده تیمسار مغربی را كه جاسوس شوروی بود از بازرسی ارتش دزدید و تحویل سفارت شوروی داد. دستگیری خود سعادتی هم به همین دلیل بود.
*سریال گرگها چه چیزهایی را به ذهن شما متبادر كرد؟
من اینها را میشناختم بنابراین انتظار بیشتری از آنها نداشتم. مسعود رجوی همان كاری را با صدام و اطرافیانش كرد كه با ساواك میكرد. سابقة خیلی مجهولی نبود. سازمان مجاهدین با گرایش به سمت صدام در واقع مرگ سیاسی خودش را رقم زد. مردم كاملاً اینها را شناختند. جوانهای مردم در جبهه شهید و اسیر میشدند، حالا میبینید عوامل ایرانی نفوذی شدند و به دشمن ایران اطلاعات میدادند! صدام اینها را به اردوگاه اسیران ما هدایت میكرد تا از شرایط موجود در جهت تضعیف روحیه اسیران ایرانی استفاده كنند.
تا وقتی كه عملیات مرصاد پیش آمد. در مرصاد عدهای را كشتند و با عدهای دیگر تسویهحساب كردند. آنقدر امر به آنان مشتبه شده بود كه سودای تصرف پایتخت را ظرف 48 ساعت در سر میپروراندند! حتی رئیسجمهور و نخستوزیرشان را هم مشخص كرده بودند! حركت خود را از كرمانشاه به همدان و سپس به قزوین و تهران برنامهریزی كرده بودند. صدام هم قول پشتیبانی هوایی به آنها داده بود. در كرمانشاه مجاهدین توسط نیروهای مردمی و انقلابی آسیب و تلفات بسیاری دیدند.قبل از آن هم یك عده مثل پرویز یعقوبی و مهدی تقوایی از سازمان جدا شدند و به پاریس رفتند و افرادی مثل علی زركش ماندند. زن مهدی ابریشمچی (مریم قجرعضدانلو) از او طلاق گرفت و همسر مسعود رجوی شد و نام مریم رجوی را بر خود گذاشت. از این حركت بهعنوان انقلاب ایدئولوژیك تعبیر شد. بعد هم گفتند همه باید زنهای خود را طلاق بدهند! اما شدنی نبود. گفتند اگر به سازمان اعتقاد دارید باید همسرانتان را طلاق بدهید. رجوی هم بهعنوان رهبر سازمان بر این كار مهر تأیید زد. عدهای با این قضیه مشكل پیدا كردند و زندانی شدند. بعضی مانند حسین روحانی پیكاری شدند و دستگیر و اعدام گردیدند. برخی مثل مهدی افتخاری، علی زركش و خواهر رضایی، همسر زركش، به مرصاد آمدند اما آنها را از پشت هدف گلوله قرار دادند و از بین بردند. عدهای هم به عراق فرار كردند. مسئله كویت و آمریكا كه پیش آمد، مجاهدین عملاً از هستی ساقط شدند. اسمشان نیز در فهرست گروههای تروریستی ثبت شده است. مسعود رجوی در سنای آمریكا و انگلیس هم خیلی التماس كرد ولی از لیست تروریستها خارج نشد. بقیة آنها هم در پادگان اشرف محصورند و توسط نیروهای آمریكایی محافظت میشوند. هروقت هم آمریكا احساس نیاز كند از آنها بهعنوان یك ابزار علیه ایران استفاده میكند. حكومت وقت عراق از آنها تصاویر مستند دارد اما آنها را نزد خود نگه داشته تا اگر روزی خواستند حرفی بزنند و مدركی رو كنند دستشان بسته باشد. سازمان امنیت عراق بعد از جنگ به اشغال نیروهای آمریكایی درآمد. قسمت اعظم و اصلی این اسناد را آنها بردند. یكسری هم دست مبارزان عراقی افتاد كه به ایران دادند. یكی دو قسمت از این سریال از شبكة الجزیره پخش شد كه واكنش مجاهدین را در پی داشت.