پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی ایران، غرب که در چیدمان استراتژیهای انحصارطلبانه خود با شکست مواجه شده بود، سعی زیادی در فروپاشی انقلاب نوپای ملت ایران کرد.
پس از خلع بنیصدر و ضربهای که به جریان لیبرالیسم وارد شد، ماهیت گروهکهای ضدانقلاب نظیر منافقین رو شد و استراتژی جدید غرب، ترور شخصیتهای برجسته انقلاب توسط گروهکهای تربیتکردهاش بود.
در پی این ترورهای پیدرپی، حادثه تروریستی هفتم تیرماه 1360، حادثهای فجیع برای ملت ایران بود که به هفت تیر خونین تبدیل گشت. در این حادثه آیتالله بهشتی به همراه 72تن از یاران وفادارش در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط بردگان کشوران انحصارطلب و عوامل نفوذی آنان، گروهک تروریستی منافقین، به شهادت رسیدند.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه بنیاد هابیلیان(خانواده 17000شهید ترور) با خانواده سه تن از شهدای هفت تیر
مصاحبه با همسر شهید آیتالله دکتر قاسم صادقی:
«هفتم تیرماه 1360، آقا قاسم مثل همیشه برای جلسهای راهی دفتر حزب جمهوری اسلامی شد. من مشغول کارهای روزمره خودم بودم. ناگهان صدای فریاد از حیاط مجتمع بلند شد. هر لحظه صداها بلند و بلندتر میشد. دختر یکی دیگر از نمایندگان به من گفت که میشه کمک کنید؟ مادرم حالشان به هم خورده است. وقتی از خانه بیرون آمدم تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است.
دفتر حزب جمهوری را منفجر کرده بودند و همسرانمان شهید شده بودند. تنها همین خبر نامفهوم را به ما داده بودند و ما هیچ چیز از جزییات نمیدانستیم. چادرم را بر سرم کردم و راهی دفتر حزب شدم. اجازه ورود ندادند و گفتند که نمایندگان را به بیمارستان منتقل کردند. به سرعت راهی بیمارستان شدم. وقتی جویای حالش شدم گفتند: «حاج قاسم شهید شده است.»
نمیخواستم باور کنم. به غیر از یک سفرکاری که به شمال رفته بود، این دومین سفر بود که مرا تنها گذاشت.
شهادت همسرم برای ما خیلی سخت بود. بزرگکردن فرزندانم بدون پدر کار بسیار دشواری بود؛ اما خدا را شکر میکنم که همسرم اینقدر عاقبتش به خیر شد و به شهادت رسید.
آقا قاسم در سال 1315 در روستای گرمه، حوالی جاجرم به دنیا آمد. در سه سالگی مادرش را از دست داد. او فردی بسیار موفق در تحصیل علم و درسخواندن بود. پدرش به کشاورز میپرداخت و او نیز اوقات فراقتش را در کنار پدر به کشاورزی میپرداخت.
پس از چند سال برای ادامه تحصیل عازم مشهد شدیم و پس از مدتی به تهران رفتیم. او در کنار درسخواندن فعالیتهای زیاد و بهسزایی در مبارزه با رژیم شاهنشاهی داشت.
حاج قاسم رابطه نزدیکی با فعالان سیاسی و آیتالله خامنهای(حفظهالله) داشت. گاهی هم برای ملاقات با امامخمینی(ره) به عراق سفر میکرد. ساواک به شدت به دنبالش بود؛ ولی او حواسش جمع بود. هیچ اثری از خودش نمیگذاشت که آنان بتوانند دستگیرش کنند.
من و خانوادهام در آن زمان در تهران زندگی میکردیم. حاج قاسم به یکی از دوستانش سفارش کرده بود که اگر دختر محجبه و انقلابی میشناسند به او معرفی کنند، ایشون هم من را معرفی کردند.
با شروع زندگی مشترکمان عازم مشهد شدیم. او استاد دانشگاه شده و به تدریس مشغول شد. بعد از هفتسال زندگی در مشهد وی به عنوان نماینده مردم مشهد برگزیده شد و ما دوباره به تهران منتقل شدیم.
تمامی نمایندگان در یک مجتمع زندگی میکردند، ما نیز در آن مجتمع بودیم.
هیچوقت آن روز را فراموش نمیکنم. آن روزی که در یک لحظه، همسرانمان را از دست دادیم و تنها شدیم.»
مصاحبه با همسر شهید سید محمدتقی حسینی طباطبایی:
«روز انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، برادرم خبر شهادتش را برایم آورد. اول میگفت که زخمی شده است؛ اما بعد دیدم رادیو و تلویزیون را جمع کرد. به من گفت: «تا به شما خبر ندادم اخبار گوش نکنید.»
خیلی نگران بودم، تا اینکه همسر شهید مطهری(رحمتاللهعلیه) با یک جعبه شیرینی به خانهمان آمد. همه چیز را فهمیدم. دیگر لازم نبود خبر شهادتش را بدهند.
خداوند مزد زحماتش را داد و او را به آرزویش رساند. از طرفی خوشحال بودم که به خواستهاش رسیده است، از طرفی مثل کسی بودم که آتش درونش شعله میکشد. از رفتنش میسوختم. با رفتن همسرم معلمم را از دست دادم. حاج محمدتقی در زندگی من یک معلم کامل بود.
در سال ۱۳۰۷ در روستای چلینگ زابل به دنیا آمد. پدرش عالم و روحانی بود و مادرش به تربیت فرزندانش بسیار اهمیت میداد. من و حاج محمدتقی باهم فامیل بودیم و پدر من هم روحانی بود. رفت و آمد زیادی داشتیم.
در سال ۱۳۴۰ ازدواج کردیم. چند سال بعد از ازدواجمان مبارزات علیه رژیم پهلوی پررنگ شد. حاج آقا هم خیلی فعال بود. به خاطر همین فعالیتها همیشه میگفت که در مشهد زندگی کنیم. فعالیتهای انقلابیاش خیلی زیاد شده بود، آنقدر که در سال1353 ساواک دستگیرش کرد و به مدت یک سال در زندان اوین بود.
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد و مجلس شورای اسلامی تشکیل شد، حاج آقا به عنوان نماینده مردم زابل وارد مجلس شد. ما نیز به تهران منتقل شدیم؛ اما چون پدر و مادرمان زابل زندگی میکردند، رفت و آمدمان به آنجا زیاد بود.
تنها 20سال از زندگی مشترکمان میگذشت که این اتفاق ناگوار افتاد. تنهایی خیلی سخت بود؛ اما من هیچ شکایتی ندارم. اگر عنایت امامزمان(عج) نبود، قالب تهی میکردم.
منافقین به خیال خود قصد داشتند جمهوری اسلامی ایران را فلج کنند و در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، بسیاری از افراد خدمتگزار و سالم را به شهادت رساندند. تنها من نبودم که همسرم را از دست دادم. همه مردم کشور در داغ ما سهیم شدند.
اما منافقین امروز ببینند که ما خانوادههای شهدا چگونه پشت انقلابمان، محکم و استوار همچنان ایستادهایم.»
مصاحبه با برادر شهید رحمان استکی:
«شهید رحمان استكی 3ارديبهشت1329 متولد شد. ما در خانوادهای مذهبی در شهر کرد زندگی میکردیم. شالوده اعتقادی و روحيه ظلمستيزی رحمان، به خانواده مؤمن و متعهدمان باز ميگردد كه بعدها در طول حيات پربركت انقلاب اسلامي ایران سه شهيد تقديم آرمانهای والای اسلامی کردند.
برادرم پس از اخذ مدرك تحصيلي ديپلم و پايان خدمت نظام وظيفهاش، در سال 1351 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و تعليم و تربيت را پيشه خود ساخت. او به خوبي مسير هدايت نونهالان و نوجوانان را شناسايي كرده بود و به واسطه علوم ديني خود و ارتباط با روحانیان مبارز، همواره سعي ميكرد تا دانشآموزان را با اصول و مباني اعتقادی دين اسلام آشنا کند.
پس از یک سال حضور در کلاسهای درس، برای آشنایی بیشتر با نهضت امامخمینی(ره) و جریانهای مبارز اسلامی به تهران هجرت کرد و بعد از برقراری ارتباط و آشناییش با آیتالله دکتر محمدحسین بهشتی به توصیه دوستان همرزم و انقلابی خود به زادگاهش، شهرکرد بازگشت.
برادرم رحمان در سال ۱۳۵۳ وارد دانشگاه شد و در همین ایام با حضور در کلاس درس علامه محمدتقی جعفری(ره) و جلسات مخفی آیتالله دکتر محمدحسین بهشتی، عزم خود را برای ادامه مبارزه با رژیم شاهنشاهی دوچندان کرد.
رحمان که در طول مبارزه، به ماهیت جریانهاای انحرافی نظیر منافقین پی برده بود، همواره در برابر آنها ایستادگی میکرد و با آموزههای دینی خود سعی داشت تا نقاب نفاق را از چهره کریه آنان براندازد.
با آغاز انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی در سال ۱۳۵۸، به عنوان نامزد حزب جمهوری اسلامی در حوزه انتخابیه شهر کرد معرفی شد و مردم این شهرستان با شناختی که از روحیه مبارزاتی و خدمتگزاری برادرم داشتند او را به عنوان نماینده خود انتخاب کردند.
سرانجام رحمان در فاجعه انفجار تروریستی دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، در تاریخ 7تیر1360 عاشقانه به سوی معبود پر کشید و شهید شد.»