پس از پیروزی بزرگ انقلاب، دشمنان نظام که دیگر برایشان اثبات شده بود رمز پیروزی مردم ایران، وحدت و همدلی همه اقشار و اقوام ملت است، برای رسیدن به اهداف شوم خود و از بین بردن نظام، تلاش کردند تا بذر تفرقه و نفاق را میان فرقهها و اقوام ملتمان بپاشند تا از راه جنگهای قومی، مرزهای ایران را ناامن کرده و بخش زیادی از منابع انسانی کشورمان را صرف ایجاد امنیت به جای عمران و آبادانی بکنند.
استانهای کردستان و آذربایجانغربی ازجمله مناطقی بودند که درنتیجه سیاستهای مرکزگرای رژیم طاغوت در آتش محرومیت و فقر سوخته بودند. دشمن، به خوبی میدانست که اگر حکومت شروع به سازندگی و آبادانی این مناطق محروم بکند، امنیت سراسر مرزهای ایران را فرا میگیرد. اینگونه بود که کردستان و کردها در ایران اولین کانون توجه تفرقه افکنان شدند.
یکی از عوامل این سیاست، گروهک تروریستی پژاک(پ.ک.ک) است که با اهداف دروغین و تحت حمایت آمریکا، دست به کشتار ملت ایران میزند. پژاک یک گروهک تروریستی چپگرا در کردستان است که مدعیست برای احقاق حقوق ملت کرد در ایران مبارزه میکند.
در تاریخ 12خرداد1383 عوامل این گروهک تروریستی در منطقه کوی شهیدان در کردستان، پاسداران مرزهای ایران را در حین خدمت و ایجاد امنیت به رگبار گلوله بستند.
یکی از قربانیان این جنایت تروریستی شهید علیاصغر علامت است. عوامل گروهک تروریستی پژاک که درون غاری پوشیده شده از خس و خاشاک، پنهان شده بودند، او را به رگبار گلوله بستند.
شهید علیاصغر علامت در سال 1349 در بجنورد به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد و وارد سپاه پاسداران شد. خالصانه و با تعهد کاری فراوان کار کرد و در سال 1369 ازدواج کرد. پس از چند سال به همراه خانوادهاش به مشهد عزیمت کردند. حاصل این ازدواج دوفرزند به نامهای فاطمه و محمود است.
آنچه در ادامه میخوانید شرح مصاحبهای است با همسر شهید علیاصغر علامت:
وقتی به دیدار خانواده شهید وحیدرضا وطنی رفتیم از شهید علیاصغر علامت صحبت میکردند. در دفتر شعر شهید نیز چند شعر در وصف ایشان خواندم. خیلی دوست داشتم بیشتر بشناسمش.
پس به منزل خانواده شهید علامت زنگ زدم و از همسرشان وقت دیدار گرفتم.
روز دیدار همسر شهید که از چهرهاش نمایان بود در این مدت غم فراق را به سختی تحمل کرده است، اینچنین صحبتهایش را آغاز کرد:
«در سپاه پاسداران کار میکرد؛ اما من هیچ اطلاعی نداشتم. زمانی متوجه شدم که عازم اولین مأموریتش در کردستان بود. آنجا تازه به من گفت که من دوساله دارم آموزش تکاوری در سپاه میبینم.
من خیلی کوچک بودم که پدرم و از دست دادم، دلم نمیخواست فرزندانمم به این زودی پدرشان را از دست بدهند. به غیر از آن، من خیلی به او وابسته بودم، میدانستم بدون او نمیتوانم زندگی کنم. گفت که شاید شهید بشم. دلم شور میزد. شبی که میرفت انگار دلم به نخی بند بود.
فامیلهای علیاصغر در بجنورد زندگی میکردند. ما به خاطر شرایط کاری او به شهر مشهد آمده بودیم.
زمانی که میخواست به مأموریت برود، تازه امتحانات فرزندانم تمام شده بود. علیاصغر گفت: «ملکان جان! من بچهها را به بجنورد میبرم تا هم فرصتی باشد خودم فامیل را ببینم و هم بچهها را بگذارم پیش فامیل. میخواهم وقتی برمیگردم تو باشی در خانه تا باهات خداحافظی کنم.»
عاشق شهادت بود. همیشه وقتی تشییع جنازهای میدید، میگفت که دلم نمیخواهد به مرگ طبیعی از دنیا بروم. از آخر هم خودش به دنبال شهادت دوید.
روزی از سپاه تماس گرفتند و گفتند که مأموریت یک روز جلو افتاده است.
من یک روز زودتر از دیدن علیاصغرم محروم شدم.
روزی که علیاصغر به مأموریت رفت، من هم به حرم امام رضا(ع) رفتم و تا صبح حرم بودم. یک شماره بهم داده بود که وقتی باهاش کار داشتم به اون شماره تماس بگیرم. صبح که شد منم عازم بجنورد شدم.
روزهای اول باهاش حرف میزدم. یکدفعهای خبری ازش نشد. دوازده روز بود که از علیاصغر بیخبر بودم. دیگر طاقتم سر آمده بود. با بچههام به مشهد آمدم. توی بجنورد نمیتوانستم هرچقدر میخواهم تلفن بزنم. مشهد که رسیدیم از صبح تا شب به همون شماره زنگ میزدم. هیچکس جواب نمیداد.
خیلی پریشان بودم. هر روز بند بند دلم پاره میشد.
بالاخره قاصدی از علیاصغرم آمد. شخصی از طرف سپاه آمد و شمارهتلفن برادرشوهرم را میخواست. اسم علیاصغر را که گفت بند دلم پاره شد. بدنم سست شده بود. پاهایم دیگر توان ایستادگی را نداشتند. بر روی زمین نشستم. گفتم: «چی شده؟ اتفاقی برای همسرم افتاده؟»
گفت: «هسرتان زخمی شده است.»
رفت و دیگر خبری ازش نشد. من ماندم و دنیایی که بر سرم آوار شده بود. فرزندانم سراغ پدرشان را میگرفتند. حال و روز آن زمان را نمیتوانم توصیف کنم.
آنقدر زنگ زدم به سپاه تا فرماندهاش گوشی تلفن را جواب داد و گفت: «انا لله و انا علیه راجعون. خانم! علیاصغر علامت شهید شد.»
دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. گوشی از دستم افتاد و از چشمانم سیل سرازیر شد. من دیگر نمیخواستم بی او زندگی کنم. زندگیام را نمیخواستم. وقتی بچههایم را نگاه میکردم، میگفتم باید به خاطر آنها دوباره روی پاهایم بایستم. دو یادگار از علیاصغر دارم. یک دختر به نام فاطمه و یک پسر به نام محمود.
زندگی مشترکمان تمام شد. علیاصغر را در بجنورد به خاک سپردند. زندگیام بعد او خیلی سخت شد. من خیلی چیزها را هنوز بلد نبودم. تنها در شهر غریب بودم و حتی آدرسها را هم نمیدانستم. همیشه پدر بچههایم با آنها درس کار میکرد. درآمد زندگی و روزی فرزندانم را دیگر من باید به دست میآوردم.
پای صحبت دوستان و همکارانش که نشستم این چنین لحظات شهادتش را تعریف کردند:
«کردستان، منطقهی کوی شهیدان بود. اونجا ضد انقلابها خیلی اذیت میکردند، با گروهک پژاک مبارزه داشتیم و فرمانده عملیاتمان شهید علامت بود. آخرین شب جمعه قبل از عملیات که دعای کمیل میخوندیم، شهید علامت چفیهای روی صورتش انداخته بود و حال عجیبی داشت.
در منطقه کوی شهیدان درهای بود و اون طرف دره، گروهک تروریستی پژاک درون غاری مخفی شده بودند. عملیات شروع شد. علیاصغر جلوتر از بقیه افراد بود. نصفههای راه بود که عوامل پژاک به او تیراندازی کردند.
علیاصغر خیلی تشنه بود و برف های روی کوه هم آب شده بود، روی دره آب جریان داشت. هر چه اصرار کردیم که برویم آب بخوری، لبهایت خشک شده است، میگفت: «اول عملیاتمون رو انجام بدیم.» نصفههای راه، خودش را به آب رسانده بود که عوامل پژاک به پیشانیش تیر زدند. او بر زمین افتاد. هنوز عطش خون ریزیشان برطرف نشده بود. چند تیر هم به پهلوهایش زدند.
توی کوه پر از گل بود و وقتی علیاصغر تیر خورد، چون کوه راهی برای عبور وسیله نقلیه نداشت، شهید را بر روی اسبی گذاشته بودند. از انگشتهای دستش خون میچکید. خون روی گلها میریخت و گلها همه خونی میشدند.»
شهید وحیدرضا وطنی در وصف آن روز علیاصغر شعری سروده بود:
قطره قطره خون پاکت اندر آن کوی شهیدان
میدهد به من گواهی علیاصغر علامت
که دعای شام آخر شده مستجاب اکنون
تو کنار شهدایی علیاصغر علامت
بکنم فخر به نامت، بزنم بوسه به کامت
که شدی تشنه فدایی علیاصغر علامت
روز خاکسپاریش قبرستان بوی عطر خوبی گرفته بود.
وقتی ازدواج کردیم بیستساله بود. آن زمان خواستگاریها مثل الان نبود. روز خواستگاری، من اصلا علیاصغر را ندیدم. ولی چون ما با هم فامیل دور بودیم، او مرا دیده بود. برایم تعریف میکرد که فقط حجاب خوبم را به یاد داشت. حجاب و معصومیت برایش خیلی مهم بود.
همیشه سعی داشت در میان خانواده و فامیلان مقام من را بالا ببرد.
وقتی کوچک بود مکبر مساجد بود و خیلی زیبا قرآن را تلاوت میکرد. مداحی میکرد و حتما اگر مراسم مذهبی برگزار میشد بچهها را هم با خود میبرد.
روز تشییع جنازه، اول رفتم خانه، قبل از اینکه مهمانها و علیاصغرم برسند. علیاصغر خیلی مرتب و منظم بود. همیشه موهایش شانه زده بود و بوی عطر میداد. میخواستم برای آخرین بار خانهاش را منظم، همان جور که دوست داشت، ببیند.
پسر شهید ادامه میدهد:
خیلی روز سختی بود. با اینکه خیلی کوچک بودم؛ ولی آنقدر گریه کردم که فرمانده پدرم در گوشم گفت: «اگر اینجوری پیش بروی پدرت از دستت خیلی ناراحت میشود. آرام باش تا روح پدرت هم در آرامش باشد.»
همسر شهید ادامه میدهد:
اگر بخواهم با قاتلین همسرم روبهرو شوم، دیگر آن کینه قبل را ندارم؛ ولی میگویم شما انسان هستید؟ به چه چیزی اعتقاد دارید؟ چطور اینقدر آدمکشی میکنید؟»