شهید محسن حسینیان در سال 1346 در مشهد متولد شد. مادرش خانهدار و پدرش کارمند اداره کشاورزی بود. او درسش را تا دوم راهنمایی خواند، بعد از آن در تعمیرگاه ماشین مشغول به کار شد. هنوز سنی نداشت که داوطلبانه برای جبهه نامنویسی کرد و سرانجام در 16سالگی توسط عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات در ارتفاعات کردستان با اصابت ترکش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید محسن حسینیان:
محسن دومین فرزند و اولین پسرم بود؛ به همین خاطر برای خانواده بسیار عزیز بود. مظلوم و بسیار عاقل بود. در کارهای منزل خیلی کمک میکرد. خوشرو بود، طوری که اصلا عصبانیتش را ندیدم. اگر دعوا میشد، اولین کسی بود که برای ایجاد صلح و دوستی پا پیش میگذاشت. علاقه زیادی به مسجد رفتن و شرکت در جلسات مذهبی داشت. درسش را تا دوم راهنمایی خواند که با جریان انقلاب و شلوغیها مدراس تعطیل شد. محسن هم در مغازه گیربکسسازی یکی از آشنایان شروع به کار کرد. به همراه دوستانش در راهپیماییها شرکت میکرد و پایگاهش مسجد شده بود؛ ولی مطالعه را رها نکرد، بیشتر کتابهای مذهبی میخواند.
با شروع جنگ تحمیلی محسن هوای رفتن به سرش زد. من مخالف بودم؛ ولی یک روز که من خانه نبودم، فرصت را غنیمت شمرد و راهی جبهه شد.
یادم میآید، مراعات همه را میکرد. روزی که به مرخصی آمد، گفت: «دیشب رسیدم؛ ولی گفتم شما خوابید و دلم نیامد بیدارتان کنم. شب را در حرم خوابیدم.»
محسن بهعنوان سرباز برای جبهه اسمنویسی کرد؛ اما چون سنش کم بود، او را نپذیرفتند و به عنوان نیروی بسیجی وارد جبهه شد. از همان ابتدا به اندیمشک اعزام شد.
یکسال و چهارماه اندیمشک بود، بعد به کردستان اعزام شد. وقتی به مرخصی میآمد، از ناامنیهای کردستان برایمان تعریف میکرد، میگفت: «کومله سر رزمندگان را جلوی عروس و داماد به عنوان قربانی سر میبرند.»
سال 1362 بود. محسن و همرزمانش برای محافظت از روستاهای کردستان در کوههای اطراف نگهبانی میدادند که کوملهها کمین زدند و کوه را منفجر کردند. دوستان محسن تعریف میکردند: «بعد از اینکه کوه فروکش کرد، میان گرد و خاک محسن را دیدم که چگونه غرق در خون روی زمین افتاده است.»
بیشتر بخوانید:
شهید آستانهپرست؛ پرواز تا آستان حضرت دوست
شرح مبارزات شهید مهدی عراقی در گفتوگو با فرزندش