شهید گاطع عبیداوی در 8فروردین1324 در روستای سیدیه از توابع شهرستان بستان(استان خوزستان) متولد شد. او فرزند اول خانواده بود و در همان روستا تا مقطع ششم ابتدایی تحصیل کرد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او در کنار سه برادر و سه خواهر بزرگ شد و همزمان با تحصیل، به پدرش کمک میکرد. وی قبل از انقلاب دوران خدمتش را به عنوان چریک در ژاندارمری گذراند.
گاطع عبیداوی تا پایان جنگ تحمیلی در روستای سیدیه زندگی میکرد، سپس برای زندگی عازم حمیدیه شد.
او در حمیدیه مغازهای داشت، از طریق آن مغازه کسب روزی میکرد و در کنار کارش در بسیج مسجد محل به فعالیتهای انقلابی مشغول بود.
گاطع عبیداوی در 7بهمن1379 به دست عناصر گروهک تروریستی تجزیهطلب خلق عرب در مغازهاش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با خانواده شهید گاطع عبیداوی:
«زمان کودکی پدرم روستا هنوز برق نداشت. غروب که میشد، همه میخوابیدند. او روزها درس میخواند یا در کنار پدربزرگم به کشاورزی مشغول بود. پدربزرگ و مادربزرگم زود از دنیا رفتند؛ ولی تا زمانی که بودند، برای مادرم تعریف میکردند که پدرم بچه آرام و فعالی بود. من آنها را ندیدم، پدر خودم را نیز در 12 سالگی از دست دادم.
پدر و مادرم قبل از اتمام جنگ، در سیدیه ازدواج کردند. بعد از جنگ، وقتی ما به حمیدیه مهاجرت کردیم، هیچی نداشتیم. با قرض از دوستان پدرم مغازهای گرفتیم؛ ولی آن مغازه هم کفاف خرج زندگی ما را نمیداد. پدرم تکفل افراد زیادی را بر عهده داشت. او سه زن و تعداد زیادی بچه دارد.
پدر و مادرم بیستوهشت سال با یکدیگر زندگی کردند. ما دو پسر و سه دختر هستیم و از همسر اولش دو پسر و پنج دختر داشت. در مغازهاش لباس و چفیه و لباس محلی عربی میفروخت، تا زمان شهادتش همین شغل را داشت و در نهایت هم در مغازهاش به شهادت رسید.
در محل زندگیمان، پدرم را داییگاطع صدا میزدند. همه دوستش داشتند. با همه خوشاخلاق بود و خیلی دیر عصبانی میشد. هر کسی در این محله کاری داشت و به مشکلی برمیخورد، سمت داییگاطع میرفت.
هنوز به خاطر دارم، زمانی که برای نماز صبح بیدار میشد، نوار قرآنش را میگذاشت و بلند میکرد. ما بچهها میگفتیم: «پدر کم کن. میخواهیم بخوابیم.» میگفت: «نه! الان وقت خواب نیست، بلند شوید و نمازهایتان را بخوانید.» مدام نوار قرآنش را میگذاشت و قرآن میخواند، گاهی من را کنار خودش مینشاند و قرآن خواندن را به من آموزش میداد.
بین ائمه ارادت خاصی به امامحسین(ع) داشت. بزرگترین آرزویش زیارت امامحسین(ع) بود.»
دوست شهید(آقای جابر حمودیان) ادامه میدهد:
«من را برای آموزشهای نظامی به زاهدان فرستادند و از آنجا تمامی اعضا را به پاسگاههای مرزی اعزام کردند. من گاطع را در پاسگاه خدمتم دیدم. ششماه پیش او بودم، سپس من را به پاسگاه دیگری منتقل کردند و دیگر در کنار او نبودم؛ اما پس از پیروزی انقلاب، هنگامی که در نهایت برای زندگی به حمیدیه آمدم، او را دیدم. مرد امین و مورد اعتمادی در بین مردم بود. به یاد دارم اگر اختلافی بین عشیره میافتاد، او مشکلات را حل میکرد. سفرهاش برای مهمان همیشه باز بود.
بعد از انقلاب وارد بسیج شده بود. زمانی که محرم میشد، شبیهخوانی و تعزیهخوانی میکرد. وقتهایی که با هم بودیم، تنها صحبتی که بینمان ردوبدل میشد، خاطرات گذشتهمان بود. هیچوقت ندیدم پشت سر کسی حرف بزند یا از شخصی بدگویی کند؛ حتی جلوی من از فرد دیگری انتقاد نمیکرد.»
همسر شهید ادامه میدهد:
«قبل از انقلاب، سربازیاش را در ژاندارمری به عنوان چریک گذراند. بعد از آن هم در آنجا ماندگار شد و در پاسگاه بستان ژاندارم شد.
زمان خدمتش در ژاندارمری، پاسگاه آتش گرفت. او فرار نکرد و در حال جمعآوری پروندهها و خاموش کردن آتش، خودش سوخت. او را به بیمارستان جندیشاپور تهران منتقل کردند. همه بدنش ورم کرده بود.
جنگ که شد، عازم حمیدیه شد، سپس من و او با هم ازدواج کردیم. آن زمان بیست ساله بودم.
در دوران جنگ در خط مقدم بیسیمچی بود. برایم تعریف میکرد که خیلی فعال بود و صدام دنبال او بود. خودش را پیدا نکردند؛ ولی پدرش را گرفته و سراغ پسرش را از او گرفتند. پدرش گفته بود که من پسری به اسم گاطع دارم؛ اما کوچک است و نمیتواند به جبهه برود. شش ماه او را پیش خود نگه داشتند و شکنجه کردند. همسرم میگفت: «ما اول فکر کردیم پدرم را شهید کردند. برایش مراسم گرفتیم که دیدیم به خانه آمد.»
هر کاری از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. کل حمیدیه گاطع را میشناختند و او را داییگاطع صدا میزدند. یکبار که به بازار رفته بودم، گفتم سری به گاطع بزنم و به مغازهاش بروم. وقتی رسیدم، دیدم زن و شوهری که با هم اختلاف داشتند به آنجا آمده بودند و بعد هم قصد داشتند برای طلاق به دادگاه بروند. میدیدم گاطع مدام خانم را بیرون از مغازه میبرد و صحبت میکرد و دوباره آقا را بیرون از مغازه میبرد. در نهایت آن زن و شوهر از تصمیم خود بابت طلاق منصرف شدند و به خانه برگشتند. بعد هم رو به من کرد و گفت: «نمیتوانم ببینم زن و شوهری که چهارتا بچه دارند، به خاطر مشکلات ساده زندگی از یکدیگر طلاق بگیرند.»
میخواهم بگویم که دست به خیر داشت، بزرگتر و امین مردم محله بود.
شهادت:
روز شنبه 7بهمن1379 بود. نماز صبح را به جا آوردیم و با هم صبحانه خوردیم. به بچهها کمی پول داد و آنها را راهی مدرسه کرد. به او گفتم ناهار چی درست کنم؟ خورشت بامیه و سبزی میخواست. گفتم شما از خورشت بامیه سیر نمیشوی؟
خندید و رفت.
مدتی قبل از شهادت او پیشش بودم. به بازار رفته بودم. کمی سبزی برای غذا خریدم، به مغازهاش رفتم سپس به خانه برگشتم. هنوز چادرم را از روی سرم برنداشته بودم که پسر برادرش آمد و گفت: «عمو را کشتند.» گفتم که من تازه از پیش او آمدم، چه کسی این را به تو گفت؟
گفت: «الان به من زنگ زدند و این خبر را دادند.» به سمت بازار دویدم که دیدم همه مردم جلوی مغازه گاطع جمع شدهاند.
شیخی در محلهمان لحظه شهادت کنار گاطع بود. زخمی شده بود و حال خوبی نداشت. با همان حال فقط گفت: «ما دوتایی دم مغازه ایستاده بودیم و با هم صحبت میکردیم. وقتی داخل مغازه رفتیم، فرد تروریست آنجا را به رگبار گلوله بست.»
عامل ترور داخل مغازه بود. رگبار زد و فرار کرد. شیخ جانباز شد و گاطع به شهادت رسید.
پس از دستگیری قاتلین همسرم، وقتی به آنان گفتم مگر همسر من چه کرده بود؟ شما او را از کجا میشناختید؟ گفتند: «ما از مافوقهای خود پول میگیریم تا آدم بکشیم. ما دستمزدمان را میگیریم و ماموریت را انجام میدهیم. قصد مافوقمان جدا کردن اهواز از ایران است. دوستان همسر شما هم همگی سپاهی هستند. آنها هم با خود گفتهاند که او فردی تاثیرگذار یا اطلاعاتی است.»
افراد محتاج و نیازمند را با وعدههای پول جذب میکنند و آنها را تبدیل به تروریستهایی میکنند که حاضرند به خاطر پول، انسانهای بیگناه را بکشند.
یکی از تروریستها ماموریت را انجام میدهد و دیگری باید از حادثه فیلمبرداری کند. زمانی که فیلم را میفرستند، پولشان را دریافت میکنند.»
فرزند شهید ادامه میدهد:
«هفت گلوله به شهید گاطع اصابت کرد. پدرم همانجا به شهادت رسید. فرد تروریست چهار گلوله شلیک کرده بود؛ ولی به او اصابت نکرد، پدرم در تقلا بود که به زمین خورد. هنگامی که پدرم به زمین خورد، اسلحه را رو به رویش گرفت و او را به رگبار گلوله بست.
قاتلین از اعضای گروهک تروریستی تجزیهطلب بودند.»