شهید علیاکبر حشمتی در سال 1339 در مشهد مقدس متولد شد. پدرش بنا و مادرش خانهدار بود. در اوایل نوجوانی با مسائل دینی آشنا شد و اعمال عبادیاش را انجام میداد. تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسطه ادامه داد و در سال 1357 دیپلم گرفت. با شروع جریانات انقلابی به دریای جوشان امت مسلمان پیوست و در این راه نقش بهسزائی بر عهده داشت. مدتی به کارهای ساختمانی مشغول بود. با آغاز جنگ تحمیلی و شروع جنگهای داخلی، برای دفاع از کشورش بهعنوان سرباز وظیفه پا به میدان گذاشت و سرانجام 5اردیبهشت1360 در محاصر عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات قرار گرفت و به همراه چند تن دیگر از همرزمانش به شهادت رسید. پیکر مطهر او و دوستانش را بعد از 25 سال به خانواده تحویل دادند.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید علیاکبر حشمتی:
«حاجآقا مرد بسیار مومنی بود و علاقه زیادی به ائمه داشت؛ به همین خاطر نام تمامی بچههایمان را از اسامی ائمه گذاشت. علیاکبر فرزند بزرگم بود. او پسری آرام و مهربان و دلسوز بود.
قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، شروع به خواندن نماز کرد. پسر باخدایی بود و با اینکه سن و سال کمی داشت، نماز شب میخواند. نمازهای یومیه را هم در مسجد میخواند. احترام من و پدرش را همیشه نگه داشت. سه ماه تعطیلی را در کنار پدرش به بنایی مشغول بود.
چون مشکل کلیوی داشتم، نمیگذاشت من کارهای خانه را انجام دهم. همه را خودش انجام میداد؛ از شستن لباسها گرفته تا جاروکردن خانه. زمان انقلاب مدام در تظاهراتها و پخش اعلامیهها شرکت میکرد.
یک روز از راه آمد گفت: «مامان تشییع پیکر شهدا بودم. خیلی زیبا بود. خیلی لذت بردم. انشاءلله من هم شهید بشوم.»
هر وقت میگفتم: «مواظب خودت باش!» میگفت: «سرباز یعنی سرش را فدا میکند.»
قبل از انقلاب درسش را خواند و دیپلم گرفت. زمان پهلوی سربازی نرفت، دوست نداشت در آن رژیم خدمت کند. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، خیلی دوست داشت به جبهه برود. من و پدرش هم موافقت کردیم. بعد از سه ماه آموزشی برای خدمت عازم کردستان شد؛ گویا یکی از همپادگانیهایش که متاهل بود، محل خدمتش کردستان اعلام شد و علیاکبر داوطلبانه جای خودش را با او عوض کرد، بهخاطر اینکه او متاهل بوده و صاحب فرزند البته این ماجرا را ما بعدها متوجه شدیم او به ما چیزی نگفته بود.
در 5اردیبهشت1360 در محاصره عناصر گروهک تروریستی کومله قرار گرفت و بههمراه همرزمانش به شهادت رسید.
چشم انتظاری بدتر از هرچیزی است. من در 25 سال مفقود بودن علیاکبر سوختم. هر روز گوشم به صدای در بود، به امید آنکه او از راه برسد. هر روز در یکی از ستادها بودم که خبری از او بشوم. وقتی به تهران رفتیم و مشخصات علیاکبر را گفتیم، گفتند: «اسیر است؛ اما نمیدانیم زنده است یا به شهادت رسیده است.»
یک روز اعلام کردند که اسرا را آوردند. ما هم به راهآهن رفتیم. هر چقدر منتظر شدیم، نیامد. از مسئولین پرسیدیم، گفتند: «با یگان بعدی میآید.» اما آنجا هم نبود. برایش چراغانی کرده بودیم. گوسفند گرفته بودیم که جلوی پایش قربانی کنیم؛ اما هر چه منتظر شدیم، نیامد.
مسئول تفحص برایمان تعریف کرد: «برای شناسایی شهدا به منطقه رفته بودیم. دیگر امیدی به شناسایی نداشتیم. ساعت 10 صبح بود که خوابم برد. فردی در خوابم آمد، آدرس و نشانههای مکان دفن این شهدا را به من گفت. بعد از بیدارشدن به همراه بچههای تفحص به سراغ آن منطقه رفتیم. سه شهید آنجا دفن بودند، با همان اسامی که در خواب شنیدم.»
پس از گذشت 25 سال از مفقودالاثر شدنش، از تلویزیون شهدای تفحص شده را اعلام کردند. نام علیاکبر را هم بین آنها گفتند.
پدرش آنقدر در فراغ علیاکبر سوخت که دچار بیماری شد و قبل از اینکه پیکر شهیدش را ببیند از دنیا رفت.»
بیشتر بخوانید:
منافقین حمید را جلوی چشم دخترمان به شهادت رسید
حمله تروریستی گروههای ضدانقلاب در سروآباد