حزب کومله در واقع جریانی جداییخواه در کردستان راه اندازی کرد که ظاهراً خواهان خودمختاری بود و تلاش داشت برای کردستان یک هویت سیاسی مجزا در نظر بگیرد. این درخواست تجزیهطلبی که در طول حیات خود در پیوند با دولت های بیگانه به وجود آمد به شکل برخورد نظامی و تروریستی ظاهر شد و صحنه سیاسی مناطق کردنشین را به طور جدی ناامن کرد. در ادامه به زندگینامه یکی از قربانیانی که به دست عناصر گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید، میپردازیم.
شهید غلامرضا بشتام 3بهمن1347 در مشهد متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. سال اول راهنمایی بود که سن خود را در شناسنامه تغییر داد و عازم جبهه کردستان شد. در آنجا به عنوان بیسیمچی خدمت میکرد، فقط چند ماه از رفتنش گذشته بود که توسط گروهک تروریستی کومله به اسارت گرفته شد و در تاریخ 21دی1362 به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید غلامرضا بشتام:
«غلامرضا بچه دومم بود. پسر مظلوم و مودبی بود و با همه رفتار بسیار خوبی داشت. محال بود به غلامرضا چیزی بگویم و او پشت گوش بیندازد. مقطع ابتدایی را در روستا به اتمام رساند؛ چون در روستای ما مدرسه راهنمایی وجود نداشت، برای ادامه تحصیل به مشهد رفت و در نهایت تا سال اول راهنمایی درس خواند. از دوران کودکی در روستا کنار پدرش کشاورزی میکرد. نماز خواندن را از پدرش یاد گرفت و هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که شروع به نماز خواندن کرد. جالب بود که از همان زمان تمام نمازهایش را اول وقت میخواند و مسجد میرفت. من و همسرم انقلابی بودیم و در راهپیماییها شرکت میکردیم، غلامرضا را هم با خود میبردیم و او اینگونه با انقلاب آشنا و به فعالیتهای انقلابی علاقهمند شد. پس از انقلاب بیشتر وقتش را در کمیته میگذراند. هر کاری از دستش بر میآمد، برای مردم روستا انجام میداد. گاهی برایشان هیزوم جمع میکرد و گاهی در کارهای کشاورزی همراهیشان میکرد. اگر چیزی ناراحتش میکرد، آرام برخورد میکرد و سعهصدر خوبی داشت. اهل شوخی و خنده بود. زمانی که جنگ شروع شد، آرام و قرار نداشت. به سن قانونی نرسیده بود، شناسنامهاش را دستکاری کرد و سن خود را یک سال تغییر داد. من با رفتن او مخالف بودم، عصای دستم بود. سه بچه کوچک داشتم که در نگهداری از آنها کمکم میکرد. بلاخره با اصرار، رضایت من را جلب کرد.
آخرین باری که به مرخصی آمد، چند روزی پیش ما بود، سپس گفت که خواب دیدهام و باید به منطقه بروم. گفتم هنوز چند روزی از زمان مرخصیات مانده، بمان. گفت: «مادر نمیتوانم. باید بروم.» پدرش گفت: «اگر خواب دیده است، حرفی نمیماند. باید برود.» هر وقت، هر کسی به او میگفت: «سن تو کم است، به جبهه نرو.» در جواب میگفت: «مگر خون من از خون رجائی و باهنر رنگینتر است؟»
بیستویکم دی 1362 بود که به کمین عناصر گروهک تروریستی کومله برخورد کرد؛ چون بیسیمچی بود و رمز را میدانست، او را اسیر کردند تا رمز را بفهمند؛ اما او رمز را قورت داد تا مبادا کومله از آن باخبر شود. در نهایت با شکنجههای وحشیانه کومله به شهادت رسید.
همان شبی که به شهادت رسید، پدرش خواب شهادتش را دید. آن روز من خیلی نگران بودم. خانه مادرم بودم که در زدند و گفتند: «غلامرضا بشتام در کردستان به شهادت رسیده است.» بعد از شهادت غلامرضا زندگی برایم خیلی سخت بود، شبانهروز گریه میکردم. پسر بزرگم بود و وابستگی زیادی به یکدیگر داشتیم. خدا عذابشان را زیاد کند، چطور توانستند پسر 15سالهام را به شهادت برسانند؟»