دستیابی به دانش هستهای یکی از نمونههای موید پیشرفت دانشمندان ایرانی است که درباره آن هیاهوی زیادی به راه افتاده است؛ اما علت اصلی جنجال کشورهای غربی، توانایی بومی دانشمندان جوان کشورمان در دستیابی به این فناوری پیشرفته است. دانشمندان جوان ایرانی با موفقیت بزرگ خود در دانش هستهای در واقع آینده بلند مدت انرژی ملت ایران را تضمین کردند و این سررشته را نباید به هیچ قیمتی از دست داد، زیرا هرگونه عقبنشینی از این میدان صددرصد ضرر است. شهادت دانشمندان برجسته هستهای در راه آرمانهاي بلند و الهي، به كشور، انقلاباسلامي، ملت ايران و محيط علمي آبرو بخشيد. آنان با اين شهادت، به بالاترين رتبه از ارزشهاي معنوي دست يافتند.
«حضرت آیتالله خامنهای رهبر فقیه انقلاب»
شهید داریوش رضایینژاد صبح چهارشنبه 29بهمن1356 در شهرستان آبدانان ایلام به دنیا آمد. او تحصیلاتش را با موفقیت و با کسب مقامهای برتر مسابقات علمی استانی به پایان رساند و سال 1373 دیپلم خود را در رشته ریاضی اخذ کرد. سپس در رشته برق، گرایش قدرت وارد دانشگاه مالک اشتر شاهینشهر اصفهان شد. داریوش با رتبه خوبی که داشت میتوانست در بهترین دانشگاههای تهران قبول شود؛ اما دانشگاه مالک اشتر را انتخاب کرد؛ زیرا تنها دانشگاهی بود که در این رشته، دانشجویان را بورس تحصیلی میکرد. داریوش قید دانشگاههای تهران را زد تا مبادا هزینههای تحصیلش فشاری به خانواده وارد کند. او در مدت 7 ترم و با کسب رتبه اول بعنوان دانشجوی برتر دانشگاه فارغالتحصیل شد.
شهید رضایینژاد پس از اتمام مقطع لیسانس در مراکز مهم علمی و تحقیقاتی کشور مشغول به کار شد.
سال 1378 مقطع کارشناسی ارشد خود را در همان رشته در دانشگاه ارومیه ادامه داد. تقریبا یک سال از تحصیلش را در این مقطع گذرانده بود که با خانم شهره پیرانی از آبدانان ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند دختر است.
علیرغم وجود دعوتنامههای متعدد از سوی دانشگاههای اسپانیا و آلمان برای بورسیه، او فعالیتهای پژوهشی در کشور خود را ترجیح داد. تخصص و تبحرش در بررسی سیستم انفجار در کلاهکهای هستهای موجب شد که در 34 سالگی به سمت معاونت سازمان انرژی اتمی منصوب شود.
داریوش که سال 1390 در تمامی مراحل آزمون دکترا در دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی پذیرفته شد در اول مرداد همان سال در مقابل چشمان همسر و دخترش توسط سرویس جاسوسی اسرائیل، موساد، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی صمیمی با همسر شهید رضایینژاد (شهره پیرانی) است:
شهره پیرانی متولد 6بهمن1358 در شهرستان آبدانان، واقع در استان ایلام و دانشجوی دکترای علوم سیاسی است. در سال 1376 وارد دانشگاه تهران شد تا علوم سیاسی بخواند و به قول خودش حسابی هم دانشجوی فعالی بوده است تا اینکه از سال دوم تصمیم میگیرد بچسبد به درس. هنوز کارشناسی را تمام نکرده که با یکی از همشهریانش ازدواج میکند و مرحله جدیدی از زندگیاش شروع میشود. او ماجرای ازدواجش را اینگونه شرح داد: «داریوش آدم شناختهشدهای در آبدانان بود و بهخاطر تحصیلاتش شاخص بود. من یک شناخت کلی داشتم و میدانستم از لحاظ تحصیلی آدم موفقی است و یک معیار و شاخص پدرم برای انتخاب همسر من این بود که حتماً باهوش باشد! درواقع داریوش انتخاب پدرم بود و حتی نظر من قبل از ازدواج متمایل به منفی بود. فکر میکردم دارم با یک آدم خودشیفته از خود متشکر ازدواج میکنم که از لحاظ دیدگاه سیاسی هم به من نمیخورد؛ اما بعد از ازدواج خیلی چیزها عوض شد. من اوایل ورود به دانشگاه خیلی سیاسی و فعال بودم؛ اما از ترم پنجم درس اولویت من شد. من تقریباً درسخوان بودم تا جایی که معدلم در دیپلم 29/19 بود و بعد که وارد دانشگاه شدم ترم اول 6/19 شده بود؛ ولی ترم به ترم معدل من هم پایین میآمد. برای همین از ترم پنجم که تصمیم به درس خواندن گرفتم از شش درس فقط یکی را ۲۰ نشدم. هنوز هم کارنامهام را دارم و هر بار میخواهم آرمیتا را به درس خواندن تشویق کنم از همین کارنامه استفاده میکنم.»
من بدون داریوش نمیتوانم
شهادت داریوش برای من مثل یک پایان بود. از یکطرف پایان یک مرحله و از طرفی دیگر یک آغاز بود. آغازی که خودت بتوانی دوباره سر پا بایستی. من از آن دسته خانمهایی بودم که همیشه شعار میدادم خانم باید مستقل باشد و بتواند از پس زندگی بربیاید؛ اما در امور خارج از خانه بهشدت به داریوش وابسته بودم. آنقدر که وقتی جلوی بانک هم که میرفتیم داریوش برای من از عابربانک پول میگرفت. داریوش که شهید شد، رمز اینترنتی عابر بانکم را نداشتم! در واقع اصلاً احساس نیاز نمیکردم که بدانم. تا آن زمان حتی یکبار هم من قبض پرداخت نکرده بودم. تنها کاری که قبل از شهادت داریوش دست و پا شکسته انجام میدادم، رانندگی بود که انصافاً همین بعداً خیلی به کارم آمد. یادم هست روز اولی که این اتفاق افتاد به همه میگفتم من نمیتوانم. من خیلی آدم ضعیفی هستم. من خیلی به داریوش وابسته بودم. این جملهای بود که مرتب تکرار میکردم. این استیصال تا چند ماه با من بود. تا اینکه روزی مادرم به تهران آمدند و به نقل از داییام گفت: «من خواهرزادهام را خوب میشناسم. از پسش برمیآید!» هیچوقت این را نگفتم؛ اما این جمله من را تکان داد و با خودم گفتم وقتی دیگران از من این توقع را دارند، باید بتوانم. یک هفته بعد از شهادت وقتی پدرم از من سؤال کرد میتوانی از تهران تا آبدانان را رانندگی کنی؟ گفتم: «بابا نگران نباش من میتوانم.» حالا این در حالی بود که یک متر هم در جاده رانندگی نکرده بودم.
قصه شهادت داریوش را با هم مرور میکنیم
من و آرمیتا خیلی در مورد شهادت پدرش با هم صحبت میکنیم؛ حتی خودم هم وقتی به این حادثه فکر میکنم خیلی دلم میسوزد که آرمیتا حضور داشت. برای خودم اتفاقاً خوشحالم که حضور داشتم؛ چون اگر نبودم، مدام دنبال توهم بودم که داریوش را دزدیدند؟ زنده است؟ نیست؟ آرمیتا هم خیلی در مورد آن صحبت میکند. آرمیتا خیلی خوب آن روز را به یاد میآورد. میگوید من سرم پایین بود. عروسکم پشت صندلی بابا افتاده بود. با صدای شلیک به خودم آمدم. برگشتم و دیدم به سمت بابا تیر شلیک میشود. اصلاً گاهی وقتها میگوید مامان تو بهاندازه من یادت نیست! میدانید بچه تصوری از مرگ ندارد؛ اما روز بعد از شهادت برای تشییع به آبدانان رفتیم. یکدفعه دیدم صدای جیغ آرمیتا بلند شد و گفت: «عمه میگوید بابا دیگر برنمیگردد.» این خیلی برایش وحشتناک بود و به شدت گریه میکرد. پدرم آرمیتا را با خودش بیرون برد. بعدها از پدرم پرسیدم چکار کردی که آرمیتا آرام شد؟ پدرم گفت: «من هر چه برای بچه خرید کردم، پارک بردم، آرام نشد تا اینکه از من پرسید بابابزرگ راستش را بگو بابا برمیگردد؟» پدرم گفت من نمیتوانستم دروغ بگویم و فقط گفتم: «بابا ما همه میرویم پیش بابا.» جالب بود که این حرف آرمیتا را آرام کرد.
ما خیلی تنها بودیم
ما خیلی تنها بودیم. همکاران داریوش دچار محدودیت بودند. برای همین قدغن بودند که به تشییعجنازه یا خانه ما بیایند و بهشدت از ما دوری میکردند و حتی زنگ هم به ما نمیزدند. همه اینها باعث شده بود که ما خیلی تنها باشیم. من روحیه خودم را بیش از همهچیز مدیون آقا میدانم، وقتی به خانه ما آمدند، خیلی به ما انرژی دادند. آمدن آقا به خانه ما یک حاشیه امن برای ما ایجاد کرد. حضورشان واقعاً در آن شرایط روحی نعمت بود. من تا مدتها پس از شهادت داریوش به خودم میگفتم میشود آدم راحت بخندد؟ اصلاً فکر نمیکردم به زندگی برگردم. فکر میکردم تا همیشه مشکی به تنم است. گذشته از اینها بعضی حاشیهها و حرفها مثل تیغی برنده است. من در مقاطعی متهم بودم و بازجویی شدم. این برای من که قربانی این قضیه بودم، دردناک بود. من اصلاً این افراد را نمیبخشم. بارها باوجود این نامهربانیها پا روی دل خودم گذاشتم و گفتم تو حق نداری در جامعه ایجاد شکاف بکنی. من یک دشمن بیرونی دیدم که دنبال شکاف است. بیبیسی برای من در صفحه فیسبوکم پیام فرستاد. میتوانستم مصاحبه کنم؛ اما نخواستم چون اطمینان داشتم که داریوش را اسرائیل زده است. چرا دست کسانی که آب به آسیاب اسرائیل میریزند، بهانه بدهم؟
به داریوش میگفتند رضاسِرچِر
داریوش خیلی حرفهای بود و کارش برای او اولویت داشت و در حوزه تخصصی خودش جزو معدود نفرات بود؛ اما خیلی بیادعا بود تا جایی که نزدیکترین افراد در خانواده فکر این اتفاق را نمیکردند. همیشه اعتقاد داشت کار علمی باید همراه با کار عملی باشد. به قول خودش میگفت در اداره به من میگویند رضاسِرچِر! بعد از این اتفاق خیلیها به دنبال سوء استفاده بودند. سخنگوی وزارت خارجه آمریکا برای ما پیام تسلیت فرستاد. شاید کسی از بیرون ببیند فکر کند خب این پیام تسلیت را دریافت کردند؛ اما ما در داخل میدانیم که بخشی از ترور همسر من به هر حال با هماهنگی اینها بوده است.
دوست دارد به او بگویند شبیه پدرش است
آرمیتا در بچگی خیلی بدقلق و لجباز بود؛ اما پس از شهادت داریوش روزبهروز همراهتر شد. خیلی اهل مطالعه و باهوش است و همهجوره میراثدار پدرش است. خودش هم دوست دارد همه به او بگویند شبیه پدرش است! من هم همیشه سعی میکنم در تربیت او کمکاری نکنم و با استدلال قانعش بکنم. مثلاً ۲۳ آذر وقتی تولدش بود مبلغی برای تولد جمع کرده بود و از من پرسید: «مامان با این پول چکار کنم؟» من پیشنهاد دادم که صنایعدستی ایرانی مثل قالیچه بگیرد. چون این کار اولاً ماندگار است، دوم اینکه یک کالای ایرانی خریده؛ ولی اگر یک عروسک خارجی بگیرد، در جیب تولیدکنندگان خارجی پول ریخته است. هویت ایرانی برای من خیلی مهم است و سعی میکنم این را به آرمیتا هم یاد بدهم. خودم هم این را از پدر و مادرم یاد گرفتم. ما با اینکه کرد بودیم اولویت با ایرانی بودن بود و خود را ایرانی کرد میدانستیم. جالب است یکبار میخواستم برای آرمیتا کیف بخرم. دو سه مغازهای سر زدیم؛ اما مارکی که ما میخواستیم نداشت. درنهایت مغازهدار با یک نگاه از بالا به پایین به من گفت خانم این مارک ایرانی است اجناس ما همه خارجی است. من هم گفتم این افتخاری ندارد اگر تولید ایرانی داشتید باید افتخار میکردید.
برای دشمن اصولگرا و اصلاحطلب فرقی ندارد!
من متأسفانه هنوز دور از سیاست نیستم و هنوز نسبت به این حوزه دغدغهمند هستم؛ اما الان و بعد از شهادت داریوش به یک واقعگرایی رسیدم. صریح بگویم باور نمیکردم اگر اسرائیل بخواهد کسی را ترور کند، کسی مثل داریوش را ترور میکند. خیلی خوشبینانه فکر میکردم. یعنی وقتی بحث منافع ملی و ساقط کردن کسی باشد، اسرائیل اصلاً نگاه نمیکند طرز تفکر سیاسی تو چیست، کسانی که از بیرون این مرزها به ما نگاه میکنند، به جناحبندیهای داخلی کاری ندارند؛ آنها اهدافی دارند که برای رسیدن به آنها هرکسی را از سر راه برمیدارند و از هر ابزاری استفاده میکنند.