
شهید پرویز شعبانی سال 1340 در تهران و در دامان پر مهر پدر و مادری مومن و متدین بهدنیا آمد. وی فرزند چهارم خانواده بود و در دوران نوجوانی به همراه خانواده به کرج نقل مکان کرد.
با توجه به هوش و نبوغ ذاتی که در فراگیری درس داشت ، برای ادامه تحصیل رهسپار کشور آمریکا شد و همزمان با تحصیل، در انجمن اسلامی نیز فعالیت داشت. با نزدیک شدن پیروزی انقلاب اسلامی و درگیریهای بوجود آمده در مناطق مختلف کشور، درس را رها کرده و به ایران بازگشت. پس از آن در کرج دیپلمش را گرفت و همزمان با شروع جنگ تحمیلی عازم خدمت سربازی در پایگاه هوانیروز اصفهان شد. با پایان یافتن خدمت سربازی، در کنکور دانشگاه سراسری شرکت کرد و در رشته شیمی با رتبه 70 مجاز به ادامه تحصیل در دانشگاه های تهران، شیراز، اصفهان و ... شد؛ اما وی که همواره توجه ویژهای به قشر ضعیف و محروم جامعه داشت، یکی از محرومترین نقاط کشور را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و عازم دانشگاه سیستان و بلوچستان شد. وی علاوه بر تحصیل، در بسیج و انجمناسلامی دانشگاه نیز فعالیتهای چشمگیری داشت.
جمعه 24 اسفند1363، شهید پرویز شعبانی از شهر کرج برای اقامه نماز جمعه عازم دانشگاه تهران شد. زمان زیادی از سخنرانی خطیب نمازجمعه، حضرت آیتالله خامنهای(مدظله عالی)، نگذشته بود که بمب کار گذاشته شده توسط منافقین، میان جمعیت منفجر شد و شهید شعبانی با سجادهای خونین به همراه 13 نفر نمازگزار به شهادت رسید.
سرگذشت پژوهی تیم بنیاد هابیلیان(خانواده17000شهید ترور) با برادر شهید پرویز شعبانی:
«پدر و مادرم اصالتا اهل روستای قاقازان قزوین بودند. پدرم در دوران جوانی برای کار به تهران عزیمت کرد و چند سال بعد از آن با مادرم در همان روستا ازدواج کرد و با هم ساکن تهران شدند.
ما پنج برادر بودیم. من فرزند دوم و شهید پرویز فرزند چهارم بود و هشت سال اختلاف سنی داشتیم. دوران کودکی بسیار خوبی را زیر سایه پدر و مادری که عاشقانه به رشد و تربیت فرزندانشان میپرداختند، گذراندیم. با آنکه من چند سال بزرگتر از شهید پرویز بودم، ضمن حفظ حرمت ها برای هم دوستان خیلی خوبی بودیم. رابطهمان با پدر و مادر نیز فراتر از علاقه پدر، مادر، فرزندی بود و به همین دلیل در بین اعضای خانواده رفاقت زیادی وجود داشت. پرویز بسیار شوخ طبع، شاد و شلوغ بود. آمادگی و حضور ذهن بسیار بالایی داشت. ما هیچ وقت نمیدیدیدم درس بخواند؛ اما در امتحانهای هر مقطعی بدون آمادگی قبلی قبول میشد.
برادرم بسیار اهل ورزش بود و اوقات فراغتش را با ورزش پُر میکرد. فوتبال و کاراته و بدنسازی از ورزشهای مورد علاقهاش بود. در ورزش کاراته کمربندهای متفاوتی را بدست آورده بود و در فوتبال نیز عضو دو تیم در کرج بود که اکثرا در پست دفاع میایستاد. دوستانش میگفتند: «پرویز آنقدر بازیاش خوب بود که رد شدن از پست دفاع او محال بود.» برادرم در تمام مدتی که به ورزش مخصوصا بدنسازی میپرداخت هرگز کاری انجام نداد که بدن ورزیدهاش را به رُخ دیگران بکشد. هر زمان قرار بود برای فوتبال به ورزشگاه بروند، همیشه حواسش به دوستانش که وضع مالی خوبی نداشتند بود و هزینه رفت و برگشت آنها را خودش پرداخت میکرد و به آنها میگفت به صورت قرض است تا ناراحت نشوند. یکی از دوستانش تعریف میکرد: «در تمام آن سالهایی که با هم به ورزش فوتبال میپرداختیم، من هیچ وقت برای بازی فوتبال کفش نخریدم. همیشه پرویز کفشهایم را تهیه میکرد.»
آن زمانها شیرهای مصرفی سهمیهای و کم بود و مردم برای تهیه شیر در صف میایستادند. پدرم یک مغازه کوچک داشت. هر زمان که شیرهای سهمیهبندی را از کارخانه به مغازه میآوردند، پرویز صندوق عقب ماشینش را پُر از شیر میکرد و برای آن افرادی که میدانست بچه شیرخوار دارند و وضع مالی مناسبی ندارند، میبرد.
پرویز در حال تحصیل در دبیرستان بود که تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل و ارتقای سطح علمیاش به آمریکا برود. پدرم مقدمات سفرش را فراهم کرد و تقریبا یک سال و نیم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به آمریکا رفت. با توجه به اینکه در آنجا عضو انجمناسلامی بود و درگیریهایی نیز بوجود آمده بود، بعد از گذشت حدود یک سال گفت که اگر در آمریکا بماند ممکن است ادامه تحصیلش با مشکل مواجه شود و هزینه های انجام شده به هدر برود. از طرفی گفت احساس میکند در ایران بیشتر به بودنش نیاز است و میخواهد در کشور خودش درس بخواند و خدمت کند. به همین سبب بعد از کسب اجازه از پدر به ایران بازگشت. آن زمان در ایران نگهداری عکس امامخمینی(ره) جرم محسوب میشد؛ اما پرویز در عکسهایی که از آمریکا میفرستاد، همیشه طوری عکس میگرفت که عکس امام خمینی(ره) را که به دیوار نصب کرده بود در کادر باشد.
پس از آنکه به ایران بازگشت دیپلمش را از دبیرستان بابک کرج دریافت کرد.
همزمان با شروع جنگ تحمیل شده از سوی رژیم بعث عراق، تصمیم گرفت قبل از دانشگاه به خدمت سربازی برود. آن زمان من و دیگر برادرانم در نهادهای مختلفی مشغول کار بودیم و به راحتی میتوانستیم کاری کنیم که سربازیاش را در نهاد خودمان و یا در جای بهتری بگذراند؛ اما پرویز هیچ وقت دلش نمیخواست برای راحتی در کارهایش از پارتی یا از این نوع ارتباطهای مرسوم این دوره استفاده کند. گفت میخواهد سربازیاش را به صورت سرباز صفر و در جایی که او را نمیشناسند، بگذراند. در نهایت سربازیاش را در پایگاه هوانیروز اصفهان گذراند.
پرویز و برادر دیگرمان، رضا، با هم خیلی رفیق بودند چون اختلاف سنی زیادی نداشتند و رضا هر موقع وسیلهای میخواست به پرویز میگفت. رضا که به شهادت رسید پرویز خیلی روحیهاش بهم ریخت و دمق شده بود ولی نمیخواست دیگران متوجه شوند و دلتنگیاش را در جمع بروز نمیداد.
بعد از آنکه سربازیاش به اتمام رسید در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشته شیمی با رتبه 70 مجاز به ادامه تحصیل در بهترین دانشگاه های تهران، شیراز، اصفهان و ... شد؛ اما پرویز که همواره توجه ویژهای به قشر ضعیف و محروم جامعه داشت، گفت میخواهد در منطقهای محروم درس بخواند و برای ادامه تحصیل به دانشگاه سیستانو بلوچستان رفت. در دانشگاه علاوه بر درس به فعالیتهای بسیج و انجمن اسلامی میپرداخت. هر زمان که از سیستان و بلوچستان به تهران میآمد مرا به سمت دانشگاه تهران میبرد و در بازار کتاب، به اندازه چند کارتن بزرگ کتاب تهیه میکرد. من گمان میکردم کتابها را برای خودش میخواهد؛ اما بعد از شهادتش که مسئولین دانشگاه، بسیج و انجمن اسلامی به تهران آمده بودند گفتند کتابهایی که پرویز برای دانشگاه خریده است خیلی مورد استفاده دانشجویان است و دانشجویان توان مالی خرید این کتابها را نداشتند. آنها درخواست داشتند کتابهای پرویز را از دانشگاه پس نگیریم. با اطلاع از این موضوع، آن کتابها در دانشگاه سیستانوبلوچستان باقی ماند.
پرویز احترام خاصی برای پدر و مادر قائل بود. طوری که من هیچ وقت ندیدم حتی در حضور پدر و مادر دراز کشیده باشد. همیشه علاوه بر آن شوخ طبعی و رفتارهای شادش در خانه، احترام زیادی به بزرگترها میگذاشت. حرمت ها را حفظ میکرد و از آنها تخطی نمیکرد. آن روزها به نوعی همه اعضای خانواده در تلاش بودند تا پرویز ازدواج کند و زندگیاش سر و سامانی بگیرد؛ اما او هر بار میگفت: «الان مقدمات ازدواج برایم فراهم نیست.» حتی در خاطرم هست که پدر خیلی پیگیر این موضوع بود و گفته بود اگر کسی بتواند پرویز را راضی به ازدواج کند جایزهای به او میدهد؛ اما خب این اتفاق نیفتاد. پدرم در زمان ازدواج هر کدام از پسرهایش معمولا ماشینی را هدیه میداد. وقتی به این نتیجه رسید که پرویز به این زودی ها قصد ازدواج ندارد، یک ماشین برایش خرید و کلیدش را به او داد. پرویز اصلا در این وادیها نبود و به این چیزها در دنیا علاقهای نداشت، به همین جهت به راحتی از گرفتن ماشین امتناع کرد؛ حتی یکبار هم سوار آن ماشین نشد.
برادرم درباره نگهداشتن حرمت ها و نحوه برخورد با نامحرم تاکید داشت و مخالف این بود که دو نفر نامحرم با هم بگو و بخند داشته باشند. او با آنکه میتوانست لباسهایی گران قیمت و به قول امروزیها بِرَند بخرد؛ اما به بازاری در زاهدان میرفت که ارزان ترین لباسهای کشور را داشت و لباسهایش را از آنجا خریداری میکرد.
برادرم تازه شش ماه بود که وارد دانشگاه سیستان و بلوچستان شده بود و برای تعطیلات عید نوروز به تهران آمده بود. ما با آنکه در کرج زندگی میکردیم؛ اما گاهی برای اقامه نمازجمعه به دانشگاه تهران میرفتیم. پرویز یک روز قبل از شهادتش به خانه ما آمد و پرسید فردا برای نمازجمعه دانشگاه تهران برویم؟ به او گفتم باشد. صبح حدود ساعت هشت و نیم دنبالم آمد؛ اما از آنجایی که 24 اسفند بود و فقط چند روز تا عید نوروز باقی مانده بود من مشغول کمک کردن در امر خانه تکانی بودم. به او گفتم انگار قسمت نیست من به نمازجمعه دانشگاه تهران بیایم و شما مسعود و مجید را با خودت ببر. مسعود پسر من و مجید پسر برادر دیگرمان بود. پرویز همیشه در برخورد با بچه ها مثل خودشان بود و در برخورد با بزرگ تر ها هم متین و متواضعانه رفتار میکرد. گفت که بچه ها را آماده کنیم تا با خودش ببرد؛ اما وقتی بچه ها آماده شدند و به سمت در ورودی خانه رفتند متوجه شدند که پرویز نیست و رفته است. همه ما متعجب شده بودیم. انجام چنین کاری از پرویز بعید بود چون هر زمان که به منزل ما میآمد بچه ها را با خود بیرون میبرد و در پارک میگرداند. ما به خیال خودمان این نوع رفتنش را به حساب دیر آماده شدن بچه ها گذاشتیم.
رادیو در خانه روشن بود و من همینطور که مشغول کار بودم خطبههای نمازجمعه را گوش میدادم. ناگهان صدای انفجاری آمد. من همان لحظه حالم منقلب شد و دیگر نتوانستم به کارم ادامه بدهم و گفتم پرویز شهید شد. برادر دیگرم محمدحسین(رضا) هم در زمان شهادت کاملا از چهرهاش مشخص بود که حالت عجیبی دارد، پرویز هم به همین شکل بود. بعد از آنکه چند ساعتی از نمازجمعه گذشت و پرویز به خانه بازنگشت من به همراه پدر، مادر و برادر بزرگتر به دنبالش رفتیم. ماشین پدر را در همان پارکینگ همیشگی گذاشته بود و به مسئول پارکینگ سپرده بود که اگر من برنگشتم ماشین را به خانوادهام تحویل بدهید. تمام بیمارستانهای تهران را برای پیدا کردنش گشتیم؛ اما اثری از او پیدا نشد. شب از نیمه گذشته بود که به خانه بازگشتیم و مجددا صبح زود به سمت تهران رفتیم. اینبار از همان ابتدا به سمت پزشکی قانونی رفتیم و پیکر پرویز را آنجا پیدا کردیم.
قبل از پرویز ، برادرم محمدحسین(رضا) به شهادت رسیده بود و حالا پدر و مادرم که دومین فرزندشان نیز به شهادت رسیده بود با پیکر بی جان پرویز مواجه شده بودند. مادرم آن روز در پزشکی قانونی کربلایی درست کرده بود و از همان در ورودی چنان رجز میخواند که هیچ مداحی نمیتوانست آنطور با سوز و گداز وصف حال شهیدی را بگوید. مادرم میگفت : «پرویزجان لباس شهادت مبارکت باشد که به آرزویت رسیدی.» مادرم سجده شکر میکرد و میگفت: «من کم نمیآورم و پای این انقلاب ایستاده ام.»
در تمام سالهای بعد از شهادت پرویز من هیچ وقت اشک پدر و مادرم را ندیدم. پدر و مادرم سوادی نداشتند؛ اما آنقدر بصیرت داشتند که غم دوری از فرزند را در انظار به نمایش نمیگذاشتند و هیچوقت احساس خسارت و ناراحتی نداشتند. همیشه پشتیبان انقلاب، امام(ره) و رهبری بودند و به فرزندان شهیدشان افتخار میکردند. با آنکه هیچ وقت ناراحتیشان را ندیدیم ولی روز به روز از غم فراغ دو برادر شهیدم آب میشدند و در نهایت مادرم بدون داشتن هیچ بیماری در تیر 1379 بعد از آنکه از پدرم یک استکان چایی تقاضا کرد، گفت: «من برای استراحت میروم و شما من را ده دقیقه بعد بیدار کن.» اما پدرم هرچقدر صدایش زد مادرم دیگر بیدار نشد و به همین راحتی از جمع ما رفت. پدرم نیز در مرداد 1382 بعد از مادرم از دنیا رفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
برادرم هیچ وقت توجهاش به قشر محروم جامعه را بازگو نکرد و دنبال این نبود که بسیجی بودنش را به نمایش بگذارد. پرویز بسیجی مخلص بود. من که برادرش بودم از خیلی کارهایش مطلع نبودم و بعد از شهادتش متوجه شدم. برادرم حقش کمتر از شهادت نبود. چه کسی فکر میکرد پرویز در مکانی پاداشش را از خداوند دریافت کند که حقش بوده آنجا درس بخواند؛ اما فقط برای توجه به قشر محروم و ضعیف جامعه به شهر دیگری برای ادامه تحصیل رفته بود؟ برادرم به جای مدرک تحصیلی مدرک شهادتش را دریافت کرد و چه مدرکی بالاتر از شهادت؟
تنها مطلبی که میشود به منافقین و سرکرده این جنایات گفت این است که « بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ؟ » منافقین فکر میکنند خیلی دلیر و شجاع هستند؟ در صورتی که آن فرش بافته شده به مواد منفجره را اگر به یک پیرزن هم میدادند این کار را انجام میداد. اینها اسم خودشان را «مجاهد» گذاشتهاند؟! جهاد این است که بیایی و رو در رو بجنگی! نه آنکه بروی و پشت استکبار جهانی پنهان شوی. همانطورکه امامخمینی(ره) فرمودند: «منافقین از کفار هم بدترند.» منافقین کفهای سیاه و ناخالصی های رودخانه زلال انقلاب اسلامی بودند و باید دور ریخته میشدند. خوش به سعادت آن کسانی که از اول سوار قطار انقلاب شدند و تا آخر نیز از قطار پُر سرعت انقلاب اسلامی پیاده نمیشوند.