منافقین دورو و کاذب هستند

*لطفاً خودتان و چگونگی وصلتان به سازمان را معرفی کنید.

من سعید ناصری هستم، متولد آبادان و بزرگ شده ایذه هستم.

 

 

Nasery

 

سال 79 به اتفاق چند نفر از دوستانم به ترکیه رفتیم و از آنجا یکی از رفیق هایم که از قبل با سازمان آشنایی داشت با یکی از رابطین سازمان در ترکیه آشنا شد و می خواست به عراق برود. اولش ما خیلی مخالفت کردیم که نرود و این کارا را نکند. در یکی از قرارهایی که با یکی از رابطین سازمان در ترکیه داشت، من هم آنجا بودم کسی که پشت خط بود با رفیقم صحبت کرد، و بعد من هم با او صحبت کردم، بعد گفت شما سازمان مجاهدین را می شناسید؟ گفتم نه چنین چیزی تا حالا نشنیدم. بعد توضیح داد که ما داخل عراق هستیم، ارتش داریم و علیه رژیم جنگ مسلحانه می کنیم. گفت شما اگر خواستید بیایید، می توانم بگویم کارهایتان را دنبال کنند که بیایید. من خودم آن موقع قصد نداشتم که بروم، ولی به خاطر رفیقم که تنها نباشد رفتم. اولش یک دیدگاهی داشتم نسبت به سازمان که واقعاً انسانهایی انقلابی هستند، ولی بعد از اینکه پذیرش رفتم، دیدم آن چیزی نیست که فکر می کردم. درست 180 درجه فرق می کرد. قبلش هم هر کس می خواست برگردد از ورودی، او را تهدید می کردند. می گفتند که ما شما را سر مرز ایران می بریم و رها می کنیم و کلاً ازآنجا هیچ کس بیرون نمی رفت.

رفیقم بیشتر قصدش این بود که به ایران برنگردد. گفت برایم مهم نیست کجا بروم. فقط می خواهم به ایران برنگردم. ما هم به خاطر او رفتیم. البته رفیقم از داخل ورودی برگشت. ولی من دیگر چون پاسم مهر خورده بود، می ترسیدم برگردم. ولی آن کسی که من را آورد خودش برگشت. ما هم مجبور شدیم که بمانیم. تقریباً سه ماه پشت ضداطلاعات بودم و یک ماه هم داخل ورودی ما را نگه داشتند و بعد به پذیرش فرستادند. در حدود یازده الی دوازده ماه هم پذیرش بودم.

*چرا اینقدر طول کشید؟

سعید ناصری: اولش شک داشتند، می گفتند تو چون هیچی نداری که آمدی، شک داشتند به من. چون من موقعی که رفته بودم داخل ضد اطلاعاتشان، گفتم من به خاطر رفیقم آمدم اینجا. گفتند تو که این سازمان را نمی شناختی. گفتم نه نمی شناختم. شما را فقط به عنوان منافق می شناختم. بعد از مدتی که رفیقم گفت می خواهم برگردم، گیر دادند به من گفتند تو چطور قبلش هیچ انگیزه ای نداشتی و سازمان را نمی شناختی، می خواهی بمانی، ولی آن رفیقت می خواهد برگردد؟ سر این مسئله به من خیلی گیر دادند. در واقع 89 روز پشت ضداطلاعات ماندم. بعد هم وارد قرارگاه 5 شدیم که فرمانده من عارف دیانت بود. آنجا به من آموزش دادند، آموزش موتوری تانک و بعد بنا شد راننده تانک بشوم. بعد از آن، بودیم تا زمانی که دیگر موزرمی جمع شد و به اشرف آمدیم. بعدش پراکندگی بود، گفتند که پراکندگی است و به جنگ خوردیم و رفتیم و بعد از پراکندگی به اشرف برگشتیم. بعد از جنگ یک سالی بودم و بعد از 30 ژوئن به سازمان گفتم دیگر نمی خواهم بمانم، چون ماندن اینجا هیچ فایده ای ندارد و فقط عمر تلف کردن است. چون از لحاظ روحیه خیلی ما را اذیت می کردند، فشار می آورند، مثلاً در نشست ها می گفتند حتماً باید بلند شوی و موضع بگیری و صحبت کنی. باید بلند شوی و بروی به فلان خواهر تعهد بدهی. یا مثلاً سر کارهای مختلف خیلی گیر می دادند و اذیت می کردند. بعد شرایطی شد که گفتم می خواهم به کمپ آمریکایی بروم و از شما جدا شوم. دوبار نشست گذاشتند برای من پیش وجیهه و هر چه می گفتند علت این که می خواهی جدا شوی چیست، گفتم می خواهم بروم دنبال زندگی ام. چون آنها نقطه ضعف نفرات را پیدا می کردند و به نفرات گیر می دادند. روی نقطه ضعف نفر کار می کردند، گفتم من نقطه ضعف ندارم، فقط می خواهم بروم دنبال زندگی ام. سر این مسئله که رسید دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. دوبار برایم نشست گذاشتند، بعد از 30 ژوئن،( 14 تیر 83) من را به تیپف آمریکایی ها بردند، 14 ماه هم آنجا بودم و بعد از 14 ماه به ایران برگشتم.

* چرا با نیروی خودش این کار را می کند؟ و مدام تعهد می گیرد؟

سعید ناصری: اینها به قول خودشان می گویند باید وارد ریل انقلاب شوی، یعنی چیزی که خودشان می خواهند. دستگاه خودشان انقلاب بود که ما هر چیزی می گفتیم می گفتند انقلاب خواهر مریم است. می گفتند تو تعهد دادی و باید کار کنی. باید یک نیروی انقلابی باشی. انقلاب خواهر مریم این است که اولش باید طلاق بدهی از تمام خوشی های دنیا بگذری و بگذاری شان کنار، یکی اش هژمونی پذیری است یعنی هرچه خواهرها و زنها می گویند باید چشم بسته گوش کنی. یعنی هر چه می گویند فقط بگوییم بله. حق سؤال کردن نداریم. هر حرفی که آنها می گویند آنها حرفشان را ما باید قبول کنیم و هیچ اعتراضی سر حرفهایشان نداشته باشیم.

* اصلی ترین مشکلی که با سازمان داشتی چه بود که پیش خودت فکر کردی دیگر نمی توانم تحمل کنم و باید بروم و جدا شوم؟

سعید ناصری: اصلی ترین اش مشکلم با آنها دورویی شان بود. یعنی فرق بین حرف و گفتارشان با عملکردشان. همه چیزشان تظاهر بود. اصلاً حرفی که می زدند همه آن حرف را به صد نوع برای تو تعریف می کردند. یا رفتارهایشان، مثلاً رفتارهایشان همه کاذب بود، مثل این که دارند بچه گول می زنند، معلوم بود که طرف دارد به این کار تظاهر می کند.

* با توجه به این که جامعه ایران را دیده بودی و از ایران رفته بودی به آنجا، آیا حرفهای سازمان را باور می کردی یا نه؟

سعید ناصری: حرفهایشان معلوم بود دروغ است. مثلاً می گفتند ما در ایران اینقدر هوادار داریم. در صورتی که من خودم در ایران بودم و تازه از ایران آمده بودم، هر چه فکر می کردم می دیدم حتی هیچ کدام از دوستانم سازمان را نمی شناسد، شاید به اسم شنیده باشد، ولی فقط به اسم منافقین می شناختند. یکی هم این که می گفتند ما می خواهیم حکومت را سرنگون کنیم. خب معلوم است که نمی توانند. حتی در یکی از نشست هایشان هم گفتم، گفتم اینها هیچ موقع نمی توانند حکومت را سرنگون کنند.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31