آرامش جبهه
دفعه اول که به جبهه اعزام شد، بعد از دوماهونیم به خانه برگشت. آن موقع این طور بود که هر 40روز یک بار مرخصی میدادند؛ اما عباس نمیآمد. طبق روال خودش بعد از دوماهونیم برمیگشت. میگفت: «من این جا آرامش ندارم، اذیت میشوم وقتی میدانم در جبهه به ما نیاز دارند و من با خیال آسوده این جا باشم.» میگفتم: «در عوض این جا پیش ما هستی.» میگفت: «شما جای خودتان را دارید.»
برای اینکه خیالش از بابت ما راحت باشد، چند باری قبل از اعزام به جبهه پیش پدرم رفته بود و به او گفته بود: «وقتی من نیستم، شما به منزل ما بروید تا بچهها تنها نباشند.»
دفعه آخر قبل از رفتن به جبهه به دیدن مادرش رفت. مادرشوهرم نیز که خانم بسیار خوب و مومنی بود، به او گفت: «نرو، زن و بچهات گناه دارند. تو وظیفهات را انجام دادهای. دیگر بس است.»
اما او گفت: «من وظیفه دارم تا پایان جنگ در جبهه باشم، این جا اصلا آرامش ندارم.»
صبح زود طوری که خیلی هم کلافه بود، از خانه بیرون زد. شک کرده بودم؛ ولی تا بعدازظهر به روی خودم نیاوردم، تا اینکه مادرشوهرم به خانه ما آمد و گفت: «عباس دوباره به جبهه رفته است.» گفتم: «چرا اینطور کرد؟ درست است که جنگ است؛ ولی هر کس به اندازه خودش باید به میدان بیاید.»
او گاهی از جبهه به خانه همسایهمان زنگ میزد یا نامه میداد و میگفت که ما الان در کدام منطقه هستیم. خب به این شکل ما نیز از سلامتی او باخبر میشدیم.
به نقل از همسر شهید عباس افشاری
فرار منافقین
یک بار او و خانمش میخواستند به تهران بروند و از من و همسرم خواستند، در مدتی که آنها نیستند، به خانهشان برویم. منافقین همیشه او را میپاییدند. یک روز در خانه را زدند و فردی گفت: «آقای حسین اصفهانی هستند؟» همانجا او را گرفتم و گفتم: «شما با او چه کار دارید؟» کلت او را گرفتم، خشابش را خالی کردم و کلت را به سمت بیرون پرت کردم. اینها از کوچه رفتند.
حسین که از تهران برگشت، به من گفت: «خب، شما برای نگهبان خانه خوب هستی.»
یک بار حسین برایم تعریف کرد: «چند نفر آمدند و در خانه را زدند. من هم داد زدم و گفتم اسماعیل برو در خانه را باز کن. منافقین هم فرار کردند.»
به نقل از اسماعیل، برادر شهید حسین اصفهانی
بمباران پیکر بیجان!
روزی منزل حاجحسن بودم که یحیی آمد و به حاجی مقداری پول برای فقرا داد. او گفت: «شما هر چه به جبهه میروید، بروید. من زودتر از شما به بهشت میروم!» دو روز بعد منافقین او را به شهادت رساندند.
او اولین شهید گتاب بود. منافقین کینه زیادی از او داشتند و به یاد دارم تا چهلم شهید بر سر مزارش نگهبانی میدادیم تا منافقین آنجا را بمبگذاری نکنند.
به نقل از خواهر و مادر شهید یحیی کاظمی