
بهمناسبت روز جهانی پیشگیری از افراطگرایی خشونت آمیز منجر به تروریسم به زندگینامه شهیدان سکینه سندگل و ثنا پردل نوزاد دوماههاش از شهدای حادثه تروریستی تاسوعای حسینی چابهار در سال 1389 میپردازیم.
گفتنی است، این مادر و دختر در حادثه انفجار انتحاری توسط عوامل گروهک جندالشیطان در میان جمعیت عزاداران سید و سالار شهدا در ۲۴آذر۱۳۸۹ مظلومانه به شهادت رسیدند.
مصاحبه با همسر شهید سکینه سند گل
آن روز طبق رسم هر سال من و همسرم به همراه ۲دخترمان که یکی ۴ساله و دیگری ۲ماهه بود با هیئت حسینی سیستانیها همراه شدیم. بعد از اینکه از حسینیه امام حسین(ع) بیرون آمدیم در میدان کنار حسینیه که محل اجتماع بود ایستادیم. جمعیت زیادی دور میدان بودند و همراه دستهها عزاداری میکردند. در گوشه و کنار خیابان مامورین نیروی انتظامی و سپاه ایستاده بودند؛ چون تروریستهای تکفیری از قبل تهدید به انفجار کرده بودند و چابهار در آن روز امن نبود؛ اما عشق به امام حسین(علیه السلام) باعث شده بود مردم به تهدیدها گوش ندهند و برای برگزاری مراسم عزاداری به خیابانها بیایند.
دختر کوچکم «ثنا» بی تابی میکرد. همسرم گفت: «میروم زیر سایه دیوار تا به بچه شیر دهم.» او به سمت دیوار رفت. در حین عبور همسرم از خیابان، یک نفر داد زد: «بزنش! بزنش!» توجه مأمورین به مردی که به سمت جمعیت میدوید جلب شد. خدا را شکر یکی از مامورین نیروی انتظامی به موقع شلیک کرد. به خاطر برخورد گلوله با کمربند انتحاری آن مرد، کمربند منفجر نشد؛ اما دو نارنجکی که در دست داشت منفجر شد. یک سرباز و درجهدار نیروی انتظامی زخمی شدند.
ناگهان مامورین متوجه مردی شدند که با پوشش زنانه بود و به سمت هیئت شیلات و مرکز تجمع مردم میدوید؛ اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند او کمربندش را منفجر کرد و تعداد زیادی از عزاداران به شهادت رسیدند.
مردم ترسیده بودند. هرکس به سمتی میدوید. عدهای از آنجا دور میشدند و عدهای به سمت محل حادثه میدویدند. هرکس به دنبال اعضای خانوادهاش بود. من و دختر بزرگترم «مهرنگار» پشت ستون وسط میدان ایستاده بودیم، برای همین اتفاقی برایمان نیفتاد و همه ترکشها به ستون برخورد کرده بود؛ اما همسر و فرزند شیرخوارم وسط خیابان افتاده بودند. با دیدن آن ها دخترم را رها کردم و به سمتشان دویدم. متوجه حال خودم نبودم. گریه میکردم و فریاد میزدم. همسرم همان لحظه شهید شده بود؛ اما ثنا که ترکشی از پشت به سرش اصابت کرده بود هنوز جان داشت. مهرنگار در آن جمعیت گم شد و من حواسم به او نبود. خودم را میزدم وگریه میکردم. خواهرم مرا دید و به سمتمان آمد. در این حین مهرنگار که ما را پیدا کرده بود، بالای سر مادرش ایستاد. آن زمان مهرنگار فقط ۴سال داشت. ماتومبهوت به جنازه مادرش نگاه میکرد. خواهرم او را کمی دورتر برد تا جنازه را نبیند؛ اما مگر میشد... هر طرف سر میچرخاندی جنازهای افتاده بود؛ حتی جنازه برخیها اصلا قابل شناسایی نبود. ما با تمام وجود کربلا را حس کردیم. آن روز چابهار کربلا شده بود.
جنازه همسر و دخترم را به سردخانه بردند. من هم به آنجا رفتم. سربازی ایستاده بود و مردم را متفرق میکرد؛ اما من کجا میرفتم؟ دیگر جایی نداشتم. کسی را نداشتم. زن و بچهام در سردخانه بودند. همه زندگیام آنجا بود. دیگر چه داشتم؟ کجا میرفتم؟ کمی آنجا ماندم. بعد سربازها مرا بردند.
بعد از این واقعه حال دخترم مهرنگار بد شد. تا ۱۰روز اصلا نمیتوانست بخوابد. به محض اینکه خوابش میبرد از خواب میپرید و فریاد میکشید. مدتها تحت درمان بود.