شهدای ترور، شهدایی هستند که نه در لباس رزم بلکه در لباس خدمت به مردم و کشور دشمن را ناگزیر به حذف آنها کرد، شخصیت و منش زندگی شهدا نکات حائز اهمیت دارد. شهید محمد غفاری یکی از 17000 شهید ترور است. وی مدیر مدرسه بود که در طول حیاتش نه تنها درس زندگی به دانشآموزان میداد بلکه تاثیر بسزایی بر اقوام و همکاران گذاشت.
تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان در جهت معرفی شهدای ترور با برادر شهید محمد غفاری در رابطه با شخصیت و منش این شهید به گفتوگو پرداخت.
واعظِ کوچک
محمد در دوران کودکی بسیار خوشبیان بود. در سن 8تا11 سالگی وقتی بچههای فامیل و محل دور هم جمع میشدند، برای محمد صندلی میگذاشتند و از او میخواستند تا برای آنها صحبت کند. محمد هم چادر سفید مادر را به عنوان عمامه دور سرش میپیچید و چادر دیگری را هم بر روی دوشش میانداخت و روی صندلی مینشست. بهطبع محمد در آن سن حرفی برای گفتن نداشت؛ اما به طور مثال اگر شب قبلش به مسجد رفته بود و واعظ سخنرانی میکرد، همان حرفها را با بیان شیرین خودش برای بچهها بازگو میکرد و گاهی هم روضهای را که در مسجد شنیده بود، میخواند. خود من نیز جزو مستمعین این مراسم بودم و گاهی میدیدم که محمد مطلب دیگری هم به سخنرانی که از واعظ شنیده بود اضافه میکرد و کمی بال و پَرش میداد و مطرح میکند. بهطوریکه شاید اگر خود واعظ در این مراسم حضور پیدا میکرد، مطالب جدیدی میآموخت.
به او شیخ محمد میگفتند
محمد اکثرا در کنار درس مشغول به کار بود. در دوره راهنمایی، تابستان ها که از درس فارغ میشدیم با هم در بازار مشغول به کار بودیم. در خاطرم هست آن زمان هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم؛ اما وقتی که صدای اذان ظهر به گوش میرسید، ما که در میانه بازار بودیم، اول به مسجد میرفتیم و نماز میخواندیم و بعد در مدت زمان کمی که باقیمانده بود ناهار میخوردیم و مجدد مشغول به کار میشدیم. به طوریکه صاحب کارمان محمد را که هنوز سن و سالی نداشت، «شیخ محمد» میخواند.
فرار از سربازی به عشق جبهه
سربازیاش را مدتی در عقیدتیسیاسی ارتش و سپس در مناطق جنوب کشور گذراند. از آنجایی که در پشتیبانی جنگ مشغول خدمت بود، او را به خط مقدم جبهه اعزام نمیکردند. جنگ برای محمد یک موضوع عادی نبود؛ بلکه جنگ را به عنوان یک مقوله مذهبی، کاملا وظیفه شرعی میدید. برادرم در همان خدمت سربازی که خیلیها از ترس سختیهایش از آن گریزان هستند، دائما درخواست میداد تا او را به خطمقدم جبهه بفرستند؛ اما فرماندههانش به واسطه ماموریت او در بخش دیگر، اجازه حضورش در خط مقدم را نمیدادند. پس از آن یک روز برای ما خبر آوردند که محمد از سربازی فرار کرده است! پدرم را به دادسرا احضار کردند. پس از بررسیهای انجام شده متوجه شدند که محمد برای آنکه بتواند در خط مقدم جبهه حضور یابد، از خدمت سربازی فرار کرده است و به صورت نیروی بسیجی عازم مناطق جنگی شده است.
آمادگی برای شهادت
برادرم در زمان خدمت سربازیاش در یکی از مناطق عملیاتی به شدت مجروح شد و تمام بدنش را ترکش فرا گرفت که پس از عمل جراحی و چند ماه بستری شدن، بهبود یافت. او بعد از سربازی نیز بارها در مناطق جنوب و در لشگر حضرت رسول (ص) حضور داشت. هر بار که به جبهه میرفت برایم نامه میفرستاد. یکبار به اسم دیگری که خانواده متوجه نشوند، نامه فرستاد. سفارش کرده بود اگر خبر شهادتش را شنیدم و پیش از آنکه پیکرش بازگردد، خانواده را برای شنیدن خبر شهادت آماده کنم.
شهادت برای خودم و شفاعت برای شما
هر شب بلااستثنا پیش از خواب سوره واقعه را میخواند. پدرم تعریف میکرد: «یک شب محمد رختخوابش را پهن کرده بود و در حال خواندن سوره واقعه بود. به او گفتم محمد تو از سوره واقعه چه میخواهی که هر شب آن را میخوانی؟ گفت :«آقاجان، شهادت میخواهم» به او گفتم: «پس پسرم برای من چه میخواهی؟» گفت: «برای شما شفاعت میخواهم.»
عاشق بهشتی، بهشتی شد
آنقدر شیفته شهید بهشتی بود که وصیت کرده بود: «اگر برایتان مقدور بود ]مرا] در قطعه معشوقم بهشتیِ عزیز به خاک بسپارید. هرچند همه شهیدان در کنار گُل سرسبد خویش، بهشتی مظلوم هستند.» در نهایت هم خودش بهشتی شد.
روضهخوان شهدا
محمد از همان دوران کودکی علاقه خاصی برای شرکت در مراسمهای مذهبی و هیئتها داشت. به شکلی که بعد از پیروزی انقلاباسلامی یکی از روضه خوانها و مداحان جلسات دعای توسل و دعای کمیل بود. با آمدن پیکر هر شهیدی، برادرم نیز روضه میخواند.
ده تومان برای خوشحالی دانشآموز
یکی از همکاران محمد تعریف میکرد یک روز در مدرسه وقتی زنگ تفریح زده شد و بچهها به حیاط آمدند، یکی از دانشآموزان که گریه میکرد به دفتر مدرسه آمد و گفت من ده تومان داشتم که گُم شده است. همه گفتند: خب باید مراقب میبودی، چرا حواست را جمع نکردی؛ اما محمد آمد و دستی بر سر آن دانشآموز کشید و گفت: «پسرم شما برو حیاط، من خودم این موضوع را پیگیری میکنم و انشاءالله پیدا میشود.» بعد از آنکه آن دانشآموز به حیاط مدرسه رفت، محمد از جیبش به اندازه مبلغ گُم شده پول درآورد و به همکارش داد و گفت: «یک ساعت دیگر، این دانشآموز را از بلندگو صدا بزن و به او بگو پولش پیدا شده است.» همکار محمد میگفت: «وقتی پول را به آن دانشآموز دادم، آنقدر خوشحال شد که گویی گنج نهانی را پیدا کرده بود. برخورد همه ما با آن دانشآموز به صورت شاگرد معلمی بود؛ اما با دیدن خوشحالی آن دانشآموز متوجه ارزش کار محمد شدیم.»
دارا؛ اما قانع
یک روز دیدم که محمد در حال پوشیدن لباس است؛ اما شلوارش را با بند جعبه شیرینی میبندد. گفتم: محمد چرا کمربند نمیخری؟ گفت: «برادرِ من، دیده که نمیشود. همین که چیزی باشد و شلوارم را نگه دارد، کافی است.» این در صورتی بود که ما بعد از شهادت محمد متوجه شدیم که او در مدرسه علاوه بر موضوع کار، در اعیاد و جشنها برای بچههای بی بضاعت کمربند، کیف، کفش و لباس تهیه میکرد.
در زمان نماز، مدیر مدرسه نبود
یکی از همکارانش تعریف میکرد: «زمانی که صدای اذانظهر به گوش میرسید، محمد کاملا از چهارچوب اداری و مدیریت خارج میشد. کفشها و جوارابهایش را درمیآورد و دمپایی میپوشید. به سمت آبخوری میرفت و مشغول وضو گرفتن میشد. بچههای مدرسه نیز به تأسی از ایشان برای نماز آماده میشدند. در گوشهای از مدرسه زیراندازی پهن میکردند و نماز را به جماعت میخوانند. در حقیقت محمد را در زمان نماز، به غیر از این حالت نمیشد دید.»
بگذار بچهها راحت آب بخورند
آن زمان آموزشوپرورش حقوق زیادی نمیداد؛ اما برادرم همان مقدار حقوق را هم برای مدرسه هزینه میکرد. همکارهای محمد تعریف میکردند گاهی شیرهای آبخوری مدرسه خراب میشد. محمد به مستخدم مدرسه پول میداد و میگفت فردی را بیاورد تا آنها را تعمیر کند. همکارانش میگفتند: آقای غفاری این حقوق شما و حق شما است؛ اما محمد میگفت: «الان چند تا از شیرهای آبخوری خراب است و اینطوری بچهها برای آب خوردن اذیت میشوند. تا ما به آموزشوپرورش درخواست بدهیم و آنها هم بودجه بدهند زمان زیادی میبرد. بگذار بچه ها راحت آب بخورند.»
مواظب باش لای پروندهها گُم نشوی
من زمانی در یکی از ارگانها استخدام شده بودم. خیلی خوشحال بودم که در کار اداری مشغول به خدمت شدهام؛ اما وقتی که با محمد در رابطه با کارم صحبت کردم، گفت: «مواظب باش لای پروندهها گُم نشوی.» به من توصیه میکرد مراقب باش هدفت روال عادی اداری نشود. من آن زمان شاید متوجه نشدم؛ ولی بعد از آن به واسطه همین سفارش محمد به کلی برنامه کاریام را تغییر دادم و خدا را شاهد میگیرم که شاید یکی از بزرگترین موفقیتهای من بود. انشاءالله اگر با اخلاص توام باشد، رضایالهی دارد. تغییر شغلم و سیسال خدمتم را مدیون و مرهون برادرم محمد هستم.
مقام «عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ»
من در زمان شهادت برادرم در بیت امام (ره) مشغول بودم و خانواده امام خمینی (ره) را از نزدیک میدیدیم. وقتی دختر حضرت امام (ره) متوجه شهادت برادرم شدند، تصمیم گرفتند به منزل ما تشریف بیاورند. زمانی که به منزل تشریف آوردند، در جمع خانوادهها سخنرانی کردند. گویا بعد از این دختر امام (ره) نحوه شهادت و وصیت و احوال دو ساعت قبل از شهادت برادرم را برای حضرت امام (ره) بازگو کردند و امام نیز در اولین سخنرانی بعد از این حادثه از برادرم به عنوان عظمت و افتخاری که اسلام توانسته است جوانهایی را تربیت کند که نه تنها از مرگ هراسی ندارند بلکه با غسل شهادت به استقبالش میروند تا بتوانند این مقام عرفانی و انقلابی «عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ» بدست آورند، یاد کردند.
حقانیت خط امام (ره) با خون شهدا
برادرم همیشه دلسوز افرادی بود که بدون آگاهی و درک درست، به مخالفت با نظام و انقلاب میپرداختند. بهطوریکه گفته بود من دلم به حال شما میسوزد که چرا اینطور با نظام و انقلاب مخالفت میکنید؟ و در وصیتنامهاش بیان کردهاست: «... تا دیر نشده به آغوش اسلام، امام و انقلاب بپیوندید... بارالها اگر با خون این حقیر یک نفر هم از حقانیت این خط آگاه میشود هرچه زودتر وسیله ریختن خونم را فراهم آور.»
تاثیری ماندگار
برادرم در زمان حیاتش تاثیرات زیادی بر اطرافیان داشت. زمانی که به شهادت رسید، اقوام، دوستان در منزل مادر و پدرم جمع بودند. در این لحظه متوجه صدای بلند گریهای شدیم که از راه پله خانه میآمد. وقتی به آنجا مراجعه کردم دیدم جوانی حدود21 ساله که در محل، به بدی و شری شناخته شده بود، با صدای نامانوس و بلندی گریه میکند و به سرش میزند. وقتی علت را جویا شدیم، گفت: من ناراحت شهادت محمد نیستم ولی قول داده بود من را با خودش به جبهه ببرد. چرا محمد شهید شد و من نتوانستم با او به جبهه بروم؟.
چند سفارش دارم
محمد حتی بعد از شهادتش نیز راهنمایی و هدایتش را از ما دریغ نکرده است. یکبار خواب دیدم عکس محمد بر روی دیوار نصب است؛ اما ناگهان از قاب عکس بیرون آمد. من همینطور دو زانو نشسته بودم و وقتی دیدم محمد به صورت یک آدم زنده از قاب عکس بیرون آمد، با تعجب پرسیدم: محمد چهکار میکنی؟ گفت: «چند سفارش دارم» دو سفارش در مورد من بود که باید به آن توجه میکردم و در اصلاح خودم موثر بود. سفارش سوم هم مسئلهای را در رابطه با یکی از اقوام مطرح کرد که به اطلاع او برسانم. بعد از آن در بدنم رعشهای بوجود آمد و از خواب بیدار شدم.
به روایت خواهر شهید
تربیت پسران حسینی و دختران زینبی
روابط بین اعضای خانواده ما آنقدر گرم و صمیمی بود که هر حرفی بود با هم در میان میگذاشتیم. زمانی که خواهرهایم ازدواج کردند، محمد همیشه به آنها سفارش میکرد و میگفت: «سعی کنید پسرهایتان را حسینی و دخترهایتان را زینبی بزرگ کنید.» برای من هم همیشه توصیه میکرد فردی را برای ازدواج انتخاب کنم که از نظر اعتقادی هم کفو باشیم تا در زندگی مشترک از این نظر مشکلی بوجود نیاید. شش ماه بعد از ازدواج من محمد به شهادت رسید. آنقدر محبت داشت که گاهی خودش به تنهایی میوه میخرید و به دیدن من میآمد و میگفت آمدهام به خواهرم سر بزنم.
همیشه در خدمت پدر و مادر بود
محمد آنقدر با محبت و دلسوز بود که بعد از ازدواج دخترها و از آنجایی که مادرم در کارهای خانه دست تنها شده بود بلافاصله برایش جاروبرقی خرید تا برای جاروکردن خانه به سختی نیفتد. همیشه در خدمت مادر و پدر و بسیار دلسوز و با محبت بود. هر موقع مادر تصمیم میگرفت ظرف بشوید، میگفت: «آب سرد است شما بشویید من آب میکشم.» هر چقدر مادر میگفت خودم اینکار را انجام میدهم؛ اما محمد اصرار داشت که در این مسائل به مادر کمک کند.
پدرم میگفت: محمد معلم من بود
محمد معمولا شبهای چهارشنبه و جمعه و شنبه برای هیئت میرفت. در آنجا قرائت ادعیه و مداحی میکرد. خیلی به حضور در این هیئتها علاقهمند بود؛ اما آنقدر احترام به پدر و مادر برایش مهم بود، که اگر پدرم میگفت امروز کاری داریم و باید انجام بدهیم، محمد بلافاصله صحبت پدر را قبول میکرد و برنامه هیئت را باوجود علاقه فراوان لغو میکرد. محمد برای همه ما در زندگی معلم بوده است و با اعمال و صحبتهایش همیشه همه را به نماز و حجاب و اعتقادات و ارزشهای دینی سفارش میکرد. به طوری که پدرم در وصیت نامهاش از محمد بهعنوان معلم خود نام برده است.
کسب روزی حلال
من در سال 1361 دیپلم گرفتم. روزی برای شغل معلمی و استخدام به آموزشوپرورش مراجعه کردم. آن زمان برای استخدام باید فرمی را پر میکردیم. اما مسئولش گفت فرم استخدام تمام شده است. من هرچه اصرار کردم گفت فرم تمام شده است. گفتم: «من خواهر آقای غفاری هستم.» آن مسئول هم که فرد مسنی بود بلافاصله با شنیدن اسم برادرم از جایش بلند شد و احترام گذاشت و گفت چرا از اول نگفتید که خواهر آقای غفاری هستید؟ و رفت یک فرم تهیه کرد و آورد. من نیز که خوشحال شده بودم فرم را پُر کردم. آن روز با خوشحالی برای محمد ماجرا را تعریف کردم؛ اما محمد بسیار ناراحت شد و گفت: «شما میدانی اگر با پارتی بخواهی در آموزشوپرورش مشغول کار شوی درآمدی که بدست میآوری حرام است؟ شما فردا میخواهی ازدواج کنی و بچه تربیت کنی و این مسائل در همه زندگی تاثیر دارد.» گفت: «من فردا میروم و آن فرم را پاره میکنم.» به محمد گفتم من اسم شما را به عنوان معرف گفتهام. محمد گفت: «نه، فرم استخدام تمام شده بود. اگر فرم بود و آنوقت اسم مرا به عنوان معرف میگفتی فرق داشت ولی چون فرم تمام شده بود، پس رفتهاند از قسمت
دیگری تهیه کردهاند، به این شکل معلوم است حق کسی ضایع شده است تا فرم شما پذیرفته شود.» فردای آن روز رفت و فرم استخدامم را پاره کرد. من الان که به این سن رسیدهام واقعا خدا را شاکر هستم که آن زمان به توصیه و سفارش برادرم عمل کردم و با پارتی در شغلی مشغول به کار نشدم و برادرم نیز هوشمندانه اشتباهم را به من تذکر داد.
عروسی من باید در مسجد باشد
محمد به سن ازدواج رسیده بود و هر زمان در رابطه با خواستگاری و ازدواج صحبت میکردیم، میگفت: «چرا اصرار دارید در زمین دست مرا بند کنید؟ عقد من در آسمانها بسته شده است.» از آنجایی که محمد بالاخره با اصرارهای مادر و خانواده به خواستگاری دختری رفته بود، هر زمان در رابطه با مراسم عروسی و مکان برگزاری آن صحبت میکردیم، محمد میگفت: «عروسی من باید در مسجد باشد.» میپرسیدیم مگر در مسجد هم میشود مراسم عروسی برگزار کرد؟ محمد میخندید و میگفت: «آنقدر جمعیت زیاد است و سالن ظرفیتش کم است به همین دلیل من عروسیام باید در مسجد باشد.»