وظیفه اصلی دو گروه کومله و دموکرات در دوران جنگ تحمیلی، ایجاد تفرقه و ترویج افکار تجزیهطلبانه در کردستان بود. عوامل این دو گروه به خواست دشمنان در مرحله اول باید به جلب اعتماد مردم کردستان برای عضوگیری میپرداختند تا در نهایت با انجام عملیات تروریستی، منطقه کردستان را به آشوب کشانند.
نیروهای نظامی مستقر جهت حفظ امنیت نیز همچون مردم آن دیار، مظلومانه قربانی هواخواهی تجزیهطلبان کومله و دموکرات شدند. شهید محمدرضا احمدی یکی از این قربانیان است.
شهید محمدرضا احمدی سال 1345 در روستای کوشکهزار شهرستان بیضا در استان فارس به دنیا آمد. پدرش کشاورزی زحمتکش و مادرش خانهدار بود که یازده فرزند را در آغوش پرمهر خود پروراند.
پس از اتمام تحصیل در مقطع ابتدایی در مدرسه خان شیراز به سرپرستی شهید آیتالله دستغیب به تحصیل در حوزه علمیه مشغول شد. شش ماه از دوران طلبگیاش را پشت سر گذاشته بود که در سال 1359 در حالی که چهارده سال بیشتر نداشت، به جبهه جنوب اعزام شد و مدت یک سال را در جبهه در مناطق جنوب گذراند، سپس برای مبارزه با حزب کومله و دموکرات راهی کردستان شد و به مدت سه سال و نیم در جبهههای کردستان مقاومت کرد.
بارها از سوی حزب کومله و دموکرات مورد تهدید قرار گرفت ولی این تهدیدها او را ثابتقدمتر میکرد.
محمدرضا با چهار نفر از همرزمانش 15اسفند1364 در حال گشتزنی در مهاباد مورد حمله حزب کومله و دمکرات قرار گرفتند. پس از مجروح شدن همچنان در حال تیراندازی به آنها بود که با اصابت گلوله به سر و گردنش در سن نوزده سالگی به شهادت رسید.
پیکر مطهرش در گلزار شهدای روستای کوشکهزار به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحیست بر مصاحبه با مادر شهید محمدرضا احمدی:
محمدرضا فرزند ششمم بود. همسرم کشاورز بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. کلاس پنجم را که به پایان رساند به پدرش در کار کشاورزی کمک میکرد. شخصیت آرامی داشت و اهل شیطنت نبود. خوش اخلاقیاش باعث شده بود که حتی یک بار هم عصبانیتش را نبینم. نسبت به من و خواهرانش حساس بود و تعصب زیادی داشت. دلسوزی نسبت به دیگران از ویژگی بارز اخلاقیاش بود. نام حضرت امام(ره) که به میان میآمد اشک در چشمانش حلقه میزد و در صحبتهایش همیشه از خوبیهای حضرت امام(ره) و شهید آیتالله دستغیب سخن میگفت. آب و نان از دهانش میافتاد ولی نام امامخمینی(ره) نمیافتاد. با شروع جنگ تحمیلی همسرم عازم جبهه شد. به پدرش اصرار میکرد که او را با خود به جبهه ببرد. پدرش برای منصرف کردنش میگفت: «من میروم دیگر به آمدن شما نیازی نیست.» ولی قبول نمیکرد و نظرش این بود که این دِین به گردن من هم هست و باید آن را ادا کنم. همسرم پس از سه ماه از جبهه برگشت. بعد از آن محمدرضا بهطور جدی عزم جبهه را کرده بود. سنش کم بود و چهارده سال بیشتر نداشت. برای رضایت دادن به شیراز رفتم. یکی از مسئولین اعزام نیرو به جبهه، وضعیت را برایم تشریح کرد که ممکن است مجروح شود، بسوزد یا شهید شود. شما رضایت میدهید؟
گفتم هر اتفاقی که بیفتد راضی به رضای خدا هستم. اوایل جنگ بود که اعزام شد. هر سه ماه یک بار به مرخصی میآمد؛ ولی وقتی میآمد، تمام مدت فکر و ذکرش در جبهه بود. یک سال را در جبهه جنوب گذراند و مابقی خدمت سربازیاش را به مهاباد رفت. برای اینکه نگران نشویم از وضعیت آنجا چیزی نمیگفت، فقط گاهی که نامه میفرستاد از حضور دکتر چمران در آنجا مینوشت. شرایط کردستان، شرایط مساعدی نبود. فصل زمستان که از راه میرسید فکر سرمای مهاباد و کردستان آزارم میداد. از محمدرضا میپرسیدم از سرمای آنجا اذیت نمیشوی؟ برای اینکه خیالم راحت شود میگفت: «هوا سرد است ولی روی شانههایمان پتو میاندازیم.» خدمت سربازیاش را تمام کرد؛ ولی بهدلیل علاقهاش به جنگیدن در شرایط سخت کردستان همچنان در کردستان ماند. برای کومله و دموکراتها شناخته شده بود. اسم و فامیلش را صدا زده بودند و تهدید کرده بودند که مادرت را به عزایت مینشانیم. محمدرضا هم در جواب گفته بود تا کردستان را گورستان کومله و دمکراتها نکنم از اینجا نمیروم.
آنها حتی از اعتقادات ما هم سوءاستفاده میکردند. کوملهها مسجدی را پایگاه خود کرده بودند. آنها خود را بسیجی جا میزدند و در آن مسجد پنهان میشدند و شبها در آنجا میماندند. فرمانده محمدرضا آنها را توجیه کرده بود که دشمن در برابر امام علی(ع) قرآن بر سر نیزه کرد. نباید آنها از قداست مسجد پناهگاهی برای خود بسازند.
تصمیم گرفتند بعد از نماز مغرب و عشا و پس از اجتماع کوملهها در آنجا، به آنها حمله کنند. موعد مقرر فرا رسید و آنها مسجد را با آرپیجی زدند و تعداد زیادی از کوملهها را به هلاکت رساندند.
دوست داشت هنگام شهادت بسوزد و قبری نداشته باشد. وصیت کرده بود که اگر شهید شدم از بنیاد شهید حقوقی دریافت نکنیم.
در مدت حضورش در جبهه فقط یک بار ترکش خورده بود. در عملیاتی هم انگشتان پایش سوخته بود.
روز 15اسفند1364 فرمانده محمدرضا درخواست چند نیروی داوطلب برای گشتزنی کرد. بعضی از نیروها از شدت خستگی از این کار امتناع ورزیده بودند؛ ولی محمدرضا و سه نفر از همرزمانش اعلام آمادگی کردند. در حین گشتزنی در مهاباد با گروهک کومله و دموکرات درگیر شدند. محمدرضا در این درگیری به شدت مجروح شده بود؛ ولی تا جایی که توان داشت به سمت آنها تیراندازی میکرد. در نهایت با اصابت گلوله به سر و سینهاش به شهادت رسید.
بخشی از وصیتنامه شهید:
شهادت نه یک باختن بلکه یک انتخاب است.
خواهران و برادران اگر کار نمیکنید لطفا کارشکنی هم نکنید. وقتی رهبر عالیقدرمان دستوری میدهند شما دیگر اختیار ندارید وظیفه تعیین کنید؛ چون وظیفه آن است که رهبر داده است.
اگر بخواهیم سخنی را که رهبر میگوید پیگیری کنیم از خداوند سرچشمه میگیرد.
شرف و آبروی ما مسلمانان در گرو همین مبارزات حسینگونه جوانان در جبهه است.