پژاک شاخه ایرانی پ.ک.ک است. پ.ک.ک(حزب کارگران کردستان ترکیه) در سال ۱۹۷۸ میلادی توسط عبدالله اوجالان پایهگذاری شد. عبدالله اوجالان در سال ۱۹۴۷ در روستای « لیجه » منطقه دیاربکر کشور ترکیه متولد شد. او از پدر خود به نفرت یاد کرده است. او یک روز در مقابل خانواده خود طغیان کرده و از روستای خود کرد؛ همچنانکه اکثریت اعضای کنونی این حزب و شاخه ایرانی آن یعنی پژاک را نیز جوانان گریزان و فراری از خانه تشکیل میدهد .
عبدالله اوجالان در سال آخر دبیرستان گرایشات کمونیستی پیدا کرده و خود را یک کمونیست میداند؛ طوریکه از عقاید دینی با نفرت یاد کرده و آنها را عامل عقبماندگی جامعه میداند .
به دنبال پیدا شدن افکار کمونیستی در عبدالله اوجالان و وصل شدن او به سرویسهای اطلاعاتی کشور اتحاد جماهیر شوروی سابق، در ۲۷نوامبر۱۹۷۸ میلادی حزب پ.ک.ک را در روستای زادگاه خود(لیجه) تشکیل داد.
حزب پ.ک.ک، خود را دارای ایدئولوژی مارکسیست لنینیست میداند و هدف خود را ایجاد کردستان مستقل اعلام کرده است و به این بهانه به همراه گروهک خود دست به کشتار و ترور هزاران تن از مردم بیگناه زد.
شهید محمد منتظرالقائم(غلامنژاد) از قربانیانیست که به دست این گروهک تروریستی به شهادت رسید. وی در تاریخ 25شهریور1363 در شهرستان نکا(استان مازندران) به دنیا آمد. پدرش کارگر و مادرش خانهدار بود. وی بعد از گذراندن مقاطع تحصیلی، وارد دانشگاه امامحسین(ع) شد و پس از مدتی به گروه یگان صابرین سپاه پیوست. او در 12شهریور1390 در درگیری با گروهک تروریستی و جداییطلب پژاک، در منطقه جاسوسان سردشت به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با خواهر شهید محمد منتظرالقائم:
«محمد در 19آذر1363 به دنیا آمد؛ اما تاریخ تولد او در شناسنامه 25شهریور1363 است؛ چون میخواستیم از مدرسه عقب نماند، شناسنامهاش را چند ماه زودتر گرفتیم. خیلی پسر آرام و دلسوزی بود. همبازی بودیم. آن زمان بچهها بیشتر داخل کوچه بازی میکردند؛ اما محمد به خاطر من در خانه بازی میکرد. من و خواهرم با محمد فاصله سنی کمی داشتیم؛ به همین علت محمد محمد چیزهایی زیادی، از قبیل آشپزی را از ما یاد گرفت.
از کودکی علاقه زیادی به انجام فرایض عبادی داشت. کلاس دوم ابتدائی بود، اصرار داشت روزه بگیرد. مادرم یک روز سحر بیدارش نکرد. خیلی ضعیف بود. او هم بدون سحری روزه گرفت. هر چقدر اصرار کردیم، روزهاش را باز نکرد. مادرم دست به دامان مدیر مدرسهاش شد، مدیرش هم به او گفت که چرا روزه میگیری؟ محمد در جواب گفته بود: «اگر برای سحری بیدارم نکنند، باز هم همه روزههایم را میگیرم.»
علاقه زیادی به شغلهای نظامی داشت. یک روز از مدرسه دیر به خانه آمد. وقتی پدر و مادرم دنبالش گشتند، دیدند کنار یک مامور راهنمایی و رانندگی ایستاده و با او صحبت میکند. به آن مامور گفته بود که من دوست دارم مثل شما پلیس بشوم.
هجده ساله بود که وارد بسیج شد. هر چه بیشتر میگذشت، پختهتر رفتا میکرد و هدفش برایش روشنتر میشد. در همه کارها اخلاص داشت. در بسیج مسئول نیروی انسانی بود، 700 نفر را سازماندهی میکرد. از صبح تا ساعت 3 ظهر در بسیج بود، بعد به خانه میآمد. کمی استراحت میکرد و دوباره تا ساعت 12شب کارهای بسیج را انجام میداد. پدر و مادرم خیلی نسبت به رفت و آمدش حساس بودند. روزی بعد از مسجد پدرم تعقیبش کرد و متوجه شد که از یک سرهنگ بازنشسته و یک جانباز سرکشی میکند.
همیشه به ما توصیه میکرد: «حجاب خودرا حفظ کنید و پشتیبان رهبر باشید.» در تمامی مسائل گوش به فرمان رهبر بود که ببیند چه میگویند و همان را انجام دهد.
روزی یکی از دوستانش که طلبه حوزه علمیه بود، به محمد گفت: «خواهر خانم بنده برای شما مناسب است.» از نظر عقاید و اهداف بسیار همفکر بودند. آذر 1384 عقد کرد و 12فروردین1387 به منزل خودشان رفتند. رابطه صمیمی و نزدیکی با همسرش داشت.
ورد زبانش شهادت بود. یک نفر در شهرمان شهید شده بود، مدام به او حسرت میخورد، میگفت: «چرا او شهید بشود من نشوم؟» ناراحت بود از اینکه چرا دوران جنگ نبوده است.
یکبار به او گفتم شهادت لیاقت میخواهد. همسرش گفت: «دلت میآید اینطور بگویی؟» گفتم جنگ نیست. کجا شهید بشود؟ محمد فقط میخندید. بعد از اینکه شهید شد، خیلی غصه میخوردم که چرا آن حرف را به او زدم.
پیگیر زندگی شهدا بود. خیلی از کارهایی را که انجام داده بود، بعد از شهادتش متوجه شدیم. قبل از اینکه وارد سپاه شود، در ستاد امر به معروف هم به عنوان ضابط فعالیت میکرد.
فرمانده سپاه وقت، آقای حیدریان برایمان تعریف میکرد: «وقتی نمازخانه سپاه را میساختند، بنری برای شهدا طراحی کرده بودند. جای یک عکس در آن بنر خالی شده بود. بعد از نماز محمد به من گفت که این جای خالی برای عکس من است.»
دوران متوسطه را در هنرستان فنی و حرفهای رشته برق ادامه تحصیل داد؛ چون علاقه به شغل نظامی داشت، وارد دانشگاه امامحسین(ع) شد. گفته بود که میخواهد عضو گروه صابرین سپاه قدس شود. مادرم راضی نبود. او طاقت دوری محمد را نداشت. روزی به مادرم زنگ زد و گفت: «مادر وضو داری؟» مادرم گفته بود: «بله پسرم.» محمد گفت: «برایم دعا کن. وقت نماز است. مصاحبه دارم.» مادرم سوال نکرده بود که چه مصاحبهای دارد. فردای آن روز زنگ زد و به مادرم گفت: «مادر قبول شدم.» مادرم دوباره نپرسید که کجا قبول شدی!
برای مادرم تعریف کرد: «شخصی که با من مصاحبه میکرد، گفت که من شهید زنده هستم.»
درباره دورههایی که میگذراند، چیزی نمیگفت؛ به جز دوره چتربازی که عکسهایش را نشانمان داده بود.
بعد از اتمام دورههای آموزشیش در عملیاتهای مختلف شرکت میکرد.
یکی از سردارهای سپاه در مراسم شهادت محمد تعریف میکرد: «این شهید بین تعداد زیادی شرکت کننده، در آزمون جزو نفرات اول بود.»
آخرین باری که میخواست برود، تمام وسایل مورد نیاز برای خانهاش را خرید و گفت: «انشالله این بار برنمیگردم.»
روز قبل از عملیات با مادرم تماس گرفته بود. گفته بود چند روزی نمی توانم تماس بگیرم و قول داده بود که پنج روز بعد تماس میگیرد همینطور هم شد پنج روز بعد خبر شهادت برادرم را به ما دادند.