هیچکس اشک من را ندید

Haji Hashmشهید غلامعلی حاجی هاشم ۱۳۱۰ در قریه کَن متولد شد. او در خانوادۀ مذهبی رشد کرد. شغل پدر و مادرش باغداری بود. او تا ابتدایی درس خواند و بعد از آن برای امرار معاش زندگی مشغول به کار خیاطی شد. در ۱۳۳۵ ازدواج کرد و ساکن تهران شد، ثمره این ازدواج ۴ فرزند پسر و ۳ فرزند دختر است. از‌‌ همان اوایل انقلاب به خیل عظیم انقلابیون پیوست. ارادت و علاقه خاصی به امام خمینی (ره) داشت. منزلش را مکانی برای پخش اعلامیه‌های شده بود، ترسی از نیروهای ظالم رژیم پهلوی نداشت. مرتب در تظاهرات و راهپیمایی‌های علیه طاغوت شرکت داشت. با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین افرادی به جبهه رفت. حتی مغازه‌اش را به پایگاهی برای فعالیت‌های رزمند‌ها تبدیل کرده بود. این امر خاری در چشم منافقین شده بود. در ۲۴ اسفند در حالی که ۱۳۶۳مردم در نماز پرشکوه جمعه شرکت کرده بودند شهید حاجی هاشم با آنکه می‌دانست دشمن آنقدر وقیح است که حتی به نمازگزاران هم رحم نمی‌کند، مانند هر هفته غسل شهادت کرده و در صفوف نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کرد. دقایقی از سخنرانی خطیب نماز جمعه حضرت آیت الله خامنه‌ای (رئیس جمهور وقت) نگذشته بود که بمبی توسط همپیمانان رژیم بعث، گروهک تروریستی منافقین، منفجر شد و در این حادثه دلخراش غلامعلی حاجی هاشم به همراه ۱۳ نفر دیگر به شهادت می‌رسد.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان با همسر شهید غلامعلی حاجی هاشم:
اولین ملاقاتمان با همسر شهید در مراسم بزرگذاشت شهدا بود که مقدمه‌ای برای دیدار مجدد با همسر شهید شد. پس از ورود به منزل دختر شهید و بعد از کمی احوال پرسی، همسر شهید داستان زندگی‌اش با شهید حاجی هاشم را اینطور برایمان تعریف کرد:
«من متولد تهران و همسرم متولد کَن است. ۱۳ ساله بودم که خواهر شهید، من را در مراسم دعایی که در منزل عمویم برگزار شده بود دید و بعد از آن برای خواستگاری آمدند. همه مراحل ازدواج برخلاف این دوره و زمانه، خیلی ساده و در منزل یکی از اقوام برگزار شد و بعد از ازدواج در محله قصرالدشت ساکن شدیم.
در بحبوحه انقلاب اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام (ره) با حجم زیاد به خانه ما می‌آمد و در مکان‌های مختلف پخش می‌شد. یک روز نیروهای ساواک به منزلمان رختند و با حکم بازرسی خانه وارد منزل شدند این در حالی بود که ما در منزل تعداد خیلی زیادی اعلامیه داشتیم. نیروهای ساواک حدود یک ربع تمام خانه را زیر و رو کردند ولی چون ما در طبقه پایین خانه‌مان مستاجر داشتیم به اشتباه منزل مستاجرمان را گشتند و وقتی چیزی پیدا نکردند رفتند. اگر طبقه بالا می‌رفتند و ساک اعلامیه‌ها را می‌دیدند همه ما اعدام بودیم؛ اما به لطف و عنایت الهی، کور شدند و به اشتباه جای دیگری را بازرسی کردند.
وقتی این موضوع را برای همسرم بازگو کردم اصلا دلهره‌ای در او به وجود نیامد، آنقدر برایش این موضوع بی‌اهمیت بود که ما اصلا اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام (ره) را جایی پنهان نمی‌کردیم و با یک بررسی سادۀ خانه پیدا می‌شد.
شغل همسرم خیاطی بود؛ اما به حرفه‌اش فقط به عنوان کسب درآمد نگاه نمی‌کرد. بعد از انقلاب اسلامی که Haji Hashm2جنگ تحمیلی آغاز شد، به واسطه همین شغلش هر ۱۰ روز به جبهه‌ها می‌رفت و لباس رزمنده‌ها را رفو می‌کرد. من نیز گلایه‌ای نداشتم چون در راه خدا بود و رزمندگان اسلام را هم مثل بچه‌های خودم می‌دیدم.
علاوه بر خانه، مغازه‌اش نیز پایگاهی برای عاشقان امام خمینی (ره) بود. مدام با افراد انقلابی جلسه داشتند و برای اشاعه هر چه بیشتر انقلاب اسلامی صحبت می‌کردند و از آنجایی که یکی از پسر‌هایمان در کمیته و دیگری در بسیج مسجد مشغول ترویج انقلاب اسلامی بودند، این امر موجب کینه منافقین شده بود و به همین جهت بار‌ها نامه تهدید آمیز با محتوای «قطعه ۲۴ منتظر خودت و پسر‌هایت هستیم» می‌فرستادند. حتی چند مرتبه تصمیم داشتند همسرم را ترور کنند. می‌آمدند جلوی در مغازه اما چون مغازه‌اش شلوغ بود می‌ترسیدند و می‌رفتند. بار‌ها اسلحه‌شان دیده شده بود ولی مجال ترور پیدا نکرده بودند. وقتی از همسرم می‌پرسیدم: «این نامه‌ها از طرف چه کسی است؟»، در کمال خونسردی می‌گفت: «از طرف برادران منافق است!»
همسرم هر هفته در نماز جمعه دانشگاه تهران شرکت می‌کرد. با آنکه صدام اعلام کرده بود نماز جمعه را بمباران می‌کند؛ اما این موضوع مانعی برای رفتنش به نماز جمعه نشده بود. من نیز با توجه به فعالیت‌های انقلابی همسرم و تهدیدهای منافقین و حضور در جبهه‌ها این احتمال را می‌دادم که بالاخره همسر یا یکی از فرزندانم به شهادت می‌رسند. چه سعادتی بالا‌تر از شهادت و من نیز خودم را برای این موضوع آماده کرده بودم.
۹ روز قبل از شهادت همسرم، پدرم به رحمت خدا رفته بود و به همین خاطر مه‌مان‌ها به منزلمان در رفت و آمد بودند. آن روز به همسرم گفتم: این هفته به نماز جمعه نرو چون ممکن است مه‌مان بیاید و خوب نیست شما نباشید؛ اما همسرم نپذیرفت و گفت: «حالا که صدام اعلام کرده است نماز جمعه را بمباران می‌کند نباید فضا را خالی گذاشت.». دلم گواهی می‌داد دیگر همسرم را نخواهم دید. تا زمانی که در خانه بود هر کجا که می‌رفت دنبالش می‌رفتم. این موضوع ادامه داشت تا زمانی که همسرم به همراه دختر و برادرزاده و مادر عروسمان به نماز جمعه رفتند. من در خانه مشغول خیاطی بودم و چون جمعه‌ها کار زیادی داشتم معمولا فرصت آن را نداشتم که خطبه‌های نماز جمعه را از رادیو بشنوم؛ اما آن روز با آنکه خیلی سرم شلوغ بود رادیو را کنارم گذاشتم و در حال خیاطی خطبه‌های نماز جمعه را گوش می‌دادم. مدت زیادی از شروع سخنرانی حضرت آیت الله خامنه‌ای که خطیب نماز جمعه بودند نگذشته بود که صدای انفجار آمد. وقتی صدای انفجار را از رادیو شنیدم خیلی پریشان شدم، مدام به پشت بام می‌رفتم تا ببینم از آنجا دانشگاه تهران مشخص می‌شود یا نه. لحظاتی بعد از انفجار، خطیب نماز جمعه به سخنرانی‌اش ادامه داد. چند بار که به پشت بام رفتم از رادیو اعلام شد که اتفاقی نیفتاده است تا مردم به سمت دانشگاه هجوم نیاورند.
بعد از نماز دختر و مادر عروسمان به خانه برگشتند ولی همسر و برادرزاده‌اش همراه‌شان نبودند. وقتی پرسیدم «پس پدرت چرا نیامد؟» دخترم گفت: «ما گمان کردیم پدر به همراه پسرعمو به خانه آمده‌اند. شاید مانده‌اند تا مجروحان و شهدا را منتقل کنند.»
با شنیدن این حرف نمی‌دانم چطور خودم را به دانشگاه رساندم. جای پارک ماشین همیشه مکان ثابتی بود. وقتی رسیدم دانشگاه دیدم ماشین سر جایش است. با خودم گفتم یا شهید شده‌اند و یا مجروح. برای همین به بیمارستان مصطفی خمینی رفتم.‌‌ همان جلوی در ورودی بیمارستان اسامی شهدا را روی دیوار نصب کرده بودند. اولین اسم «غلامعلی حاجی هاشم» بود. با دیدن اسم همسرم انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند. پا‌هایم سست شد و نشستم. بعد از آنکه کمی حالم بهتر شد به مسئولین بیمارستان گفتم من باید همسرم را ببینم. به سردخانه رفتم و دیدم که همسرم از ناحیه پیشانی ضربه دیده است.
همیشه می‌گفتم: «خدایا اگر قرار است همسر یا فرزندانم به شهادت برسند، آنقدر صبر عنایت کن که مبادا من جلوی دیگران اشک بریزم. فکر می‌کردم این کار باعث شادی دشمن می‌شود و همینطور هم شد، هیچکس اشک من را ندید!»
بعد از شهادت همسرم، برادرش برایمان تعریف کرد که چند روزی قبل از حادثه، همسرم به برادرش گفته بود: «خواب دیده‌ام در تظاهرات هستم و گاردی‌ها دنبالم افتاده‌اند، در‌‌ همان لحظه مادر که به رحمت خدا رفته است آمد و من را با خود برد. من عید امسال را نیستم، هوای همسر و بچه‌هایم را داشته باش»
همسرم آنقدر تواضع داشت که هیچ وقت به زبان نمی‌آورد آرزویش شهادت است. دو سال قبل از شهادتش به زیارت امام رضا (ع) رفته بودیم. من در آنجا خواب دیدم همسر شهید شده وقتی برایش تعریف کردم گفت: «شهادت لیاقت می‌خواهد که ما نداریم.» همه ما در این دنیا رفتنی هستیم. غلامعلی و دیگر شهدا به بهترین روش ممکن از این دنیا رفتند و به عزت ابدی رسیدند؛ اما برای منافقین فقط می‌توان گفت: «خدا به راه راست هدایتشان کند.»


مطالب پربازدید سایت

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

جدیدترین مطالب

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

سعید کریمی از مجروحان حمله تروریستی راسک و چابهار عیادت کرد

وضعیت مجروحان حمله تروریستی چابهار و راسک

محمود عباس‌زاده مشکینی عضو کمیسیون امنیت ملی

ورود کمیسیون امنیت ملی به حمله تروریستی راسک و چابهار

معاون امنیتی و انتظامی وزیر کشور:

عناصر تروریستی راسک و چابهار ملیت غیر ایرانی دارند

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان